به گزارش خط هشت ، داوود بهرامی وقتی به اسارت بعثیها درآمد که پنج سال از حضور مداومش در جبهههای جنگ تحمیلی میگذشت. او که پدرش نیز از نیروهای انقلابی ارتش بود، سال ۶۰ راه پدر را دنبال کرد و پس از آنکه به عضویت ارتش درآمد، سالها در جبههها جنگید تا اینکه در سال ۶۷ بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸، با حمله سراسری بعثیها به اسارت نیروهای عراقی درآمد. بهرامی میگوید: معتقد بودم تا وقتی که جنگ است نباید به خانه برگردم. عاقبت هم دو سال بعد از اتمام جنگ به خانه برگشتم. گفتوگوی ما با وی را پیش رو دارید.
گویا پدر شما نظامی ارتش شاهنشاهی بود، برداشت و نظر ایشان و خانوادهتان نسبت به انقلاب چه بود؟
هرچند شغل پدرم نظامی بود، اما ما یک خانواده مذهبی و معتقدی داشتیم. من سال ۴۰ در چنین خانوادهای به دنیا آمدم. پدرم به رغم شغلش، نوارهای امام راحل را بین مردم پخش میکرد. حتی برای این کارش از طرف ساواک دستگیر شد و مدتی از ایشان بیخبر بودیم. سال ۱۳۵۷ که اوج نهضت اسلامی بود، من یک جوان ۱۷ ساله بودم و شاهد تظاهرات و راهپیماییهای مردم بودم. محله ما در جاده ساوه یک مسجد محوری به نام مسجد ولیعصر (عج) داشت که مردم آنجا برای گوش کردن به سخنرانی روحانیون انقلابی جمع میشدند. برای همین این مسجد همیشه در ازدحام و شلوغی به سر میبرد. من هم در این سخنرانیها شرکت میکردم.
خود شما چه زمانی به عضویت ارتش درآمدید؟
من سال ۱۳۶۰ وارد ارتش شدم. سال ۱۳۵۹ مشمول خدمت سربازی بودم که مصادف با آغاز جنگ شد. دفترچه اعزام گرفتم و منتظر زمان اعزام بودم که، چون تعداد داوطلبها زیاد بود، ما را به عنوان نیروی مازاد معرفی کردند. به همین خاطر تصمیم گرفتم به عنوان کادر عضو ارتش بشوم و از این طریق به جبهه بروم. ارتش همراهی خودش با امام و مردم را ثابت کرده بود. در جریان مبارزات مردم ایران علیه رژیم طاغوت، ارتش عملکرد خوبی داشت و یکی از دلایل اصلی سقوط رژیم پهلوی نیز همراهی ارتش با مردم و امام بود. نمونه بارزش در دیدار بچههای نیروی هوایی (همافرها) با حضرت امام تجلی کرد که اعلام همبستگی ارتش با ملت و امام تلقی شد. به هر حال من در همان شروع جنگ عضو ارتش شدم و سالها در جبهههای جنگ حضور داشتم.
به عنوان یک جوان انقلابی چه دیدی نسبت به جبهه و جهاد داشتید؟
من معتقد بودم تا زمانی که جنگ است نباید به خانه برگردم. خیلی از جوانهای آن دوران میگفتند تا پیروزی یا شهادت مسیرشان را در جبهه ادامه خواهند داد. آن زمان واقعاً خوشحال بودم که توانستهام به عنوان یک نیروی رسمی ارتش بعد از دیدن آموزشهای لازم به جبهه اعزام شوم.
چند سال در جبهه بودید و چه سالی اسیر شدید؟
پنج سال به صورت مداوم در جبهه حضور داشتم. سال ۶۷ آن هم بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸ اسیر شدم. من در تیپ تکاور، توپچی عملیات بودم و در حفظ مناطقی که توسط رزمندگان تصرف شده بود فعالیت میکردم. از جمله در مناطق ابوقریب، دشت عباس، دهلران، موسیان، جزیره مجنون و سومار حضور داشتم.
بعد از پذیرش قطعنامه بعثیها زیر حرفشان زدند و دوباره به ایران حمله کردند، اسرای زیادی هم گرفتند. شما چطور اسیر شدید؟
سالهای پایانی دفاع مقدس، جنگ فرسایشی شده بود. بعد از پذیرش قطعنامه در ۲۷ تیر ۱۳۶۷، ایران پای قولش ایستاد و دیگر عملیاتی انجام نداد، اما بعثیها برعکس عمل کردند و یکسری عملیات سنگین در سرتاسر مرز انجام دادند. هدفهای عمدهای مثل تصرف خرمشهر را مد نظر داشتند تا با وضع بهتری در مذاکرات حضور داشته باشند. آن موقع ما در سومار، پشت نفتشهر حضور داشتیم. ناگهان با حملات توپخانهای و هوایی دشمن رو به رو شدیم. همان لحظه یکی از گلولههای دشمن روی زاغه مهمات ما افتاد و بیشتر مهماتمان از بین رفت. من رفتم به وضعیت و میزان آسیبی که در منطقه به وجود آمده بود، رسیدگی کنم. بعد سعی کردم نیروها را جمع و جور و ساماندهی کنم که به ما اطلاع دادند با تعداد تجهیزاتی که دارید عقبنشینی کنید. گویا تمام منطقهای که ما در آن حضور داشتیم به تصرف دشمن درآمده بود ولی من نمیتوانستم از دست رفتن منطقه را به این راحتی بپذیرم. سریع با یک تویوتا به همراه چند نفر از بچهها رفتیم تا وضعیت منطقه تصرف شده را از نزدیک بررسی کنیم. به آخرین تپه که رسیدیم دیدیم عراقیها با تعداد زیادی تانک و نیرو همه جا هستند. از فرصت استفاده کردم و تا میتوانستم اسلحههایی را که در منطقه برجای مانده بود جمع کردم و داخل تویوتا ریختم. در راه برگشت بودیم که عراقیها ما را دیدند و به رگبارمان بستند. چندبار اشهدم را خواندم ولی تویوتا در یک سراشیبی قرار گرفت و توانستیم از دست عراقیها فرار کنیم. همگی خوشحال بودیم. پیش خودم فکر میکردم میتوانیم سایر بچهها را جمع کنیم و از منطقه خارج شویم. اوایل مرداد بود و گرمای هوا بیداد میکرد. باید ۲۰ تا ۳۰ کیلومتر را در میان تپهها طی میکردیم تا از مهلکه خارج شویم. بین راه رزمندگان دیگری هم به ما پیوستند. به سه راهی داربلوط که رسیدیم، دیدیم تعدادی از رزمندگان آنجا ایستادهاند و جلو نمیروند. یکی از پاهایم آسیب جدی دیده بود. به یکی از سربازها گفتم برود جلو ببیند چه خبر است که گفت: جلوتر عراقیها ایستادهاند. تازه متوجه شدیم کاملاً به محاصره درآمدهایم و راه فراری نداریم.
خیلی از آزادهها لحظه اسارتشان را از سختترین لحظات عمرشان معرفی کردهاند، این لحظات به شما چطور گذشت؟
آن لحظهای که متوجه شدیم بعثیها دور تا دور تپه را محاصره کردهاند، هواپیمایشان هم بالای سرمان چرخ میزد. من هنوز اسلحه در دستم بود. چند بار به سرم زد که با کمک بچهها یک آتش انبوه درست کنیم بلکه راهی برای فرار باز شود. اما پیش خودم گفتم فایدهای ندارد، اگر تانکهای عراقی تحریک شوند، در یک لحظه میتوانند ما را به رگبار ببندند و بچهها را به شهادت برسانند. چارهای جز اسارت نبود. بعثیها چشم و دست هر کدام از اسرای ایرانی را از پشت بستند و بعد ما را با وضعیت بسیاری سختی به خانقین بردند. هر جایی میرسیدیم ما را از ماشین پیاده میکردند تا آمار بگیرند. یک شب ما را در سوله خانقین نگه داشتند که از لحاظ جسمی و روحی بسیار برایمان زجرآور بود.
شما بعد از قطعنامه اسیر شده بودید، رفتار دشمن با شما چطور بود؟
چون ما اسرای بعد از قطعنامه بودیم، آنها دستور داشتند طبق معاهدات بینالمللی با ما رفتار کنند و زیاد تحت شکنجه قرار ندهند ولی باز هم گرسنگی و تشنگی و کتک زدن اسرا انجام میشد. من ۷۰ روز فقط در زندان بودم که داستانش با اردوگاه اسرای قبل از قطعنامه فرق داشت. ما را پنج روز در آسایشگاه پادگان بعقوبه نگه داشتند و بعد از آن ما را به زندان الرشید بغداد منتقل کردند. هر ۴۰ نفر را در سلولهای ۱۰ تا ۱۲ متری نگه میداشتند که نفس کشیدن، ایستادن و نشستن بسیار سخت بود. هوا فوقالعاده گرم و جا هم بسیار تنگ بود و آنها هم به اعتراض بچهها پاسخگو نبودند. به ما میگفتند صدام حسین خیلی لطف کرده که شماها را تحت شکنجههای شدید قرار نداده است. در بحث بهداشت، دستشوییها و..؛ که واقعاً وضعیت بغرنجی داشتیم. تا جایی که مجبور شدیم در غذا نگرفتن اعتصاب کنیم تا به وضعیتمان رسیدگی شود. فرمانده عراقیها متوجه اعتصاب ما شد و از ما خواست حرفهایمان را به او بزنیم. گفتیم اگر ما مهمان شما هستیم پس این چه وضعیتی است؟ روی حرفمان ایستادیم تا اینکه مجبور شدند بیایند چاه دستشوییها را تخلیه کنند که قابل استفاده شود، اما مشکلات جا و ... همچنان ادامه داشت. اینجا یک اتفاق جالبی افتاد؛ بعد از ۱۸ روز که در زندان بودیم، چند اسیر قدیمی را پیش ما آوردند. من آنها را میشناختم. از همدوره هایم بودند که دوسال زودتر از ما اسیر شده بودند. آنها به ما میگفتند وضعیت شما خیلی بهتر از زمان اسارت ماست. اعتراض نکنید که بدتر از این میشود.
گفته میشد که در روزهای بعد از قطعنامه، یکی از اهداف دشمن از حمله سراسری به ایران گرفتن اسیر برای زمان مبادله بود، این موضوع را به عینه دیدید؟
من این مورد را به چشم ندیدم ولی شنیدم که بعثیها در بعضی از مناطق گفته بودند خودتان را به کشتن ندهید، هدف ما گرفتن اسیر است تا بتوانیم با اسرای خودمان مبادله کنیم. بدترین بخش حمله ناجوانمردانه بعثیها بعد از پذیرش قطعنامه این بود که منافقین هم در جنایات آنها دست داشتند و میخواستند از آخرین فرصت استفاده کنند و به نظام اسلامی ضربه بزنند، چون آنها در عراق بدون تکلیف مانده بودند. به خیال خودشان فکر میکردند بعد از صادر شدن قطعنامه میتوانند ایران را تصرف کنند. منافقین سر آستینهایشان علامتی داشتند که موقع حمله به ایران اشتباهی خودشان را مورد حمله قرار ندهند.
امیدی داشتید که روزی به ایران برمیگردید؟
بلاتکلیفی در خاک عراق ما را بسیار آزار میداد، چون جنگ تمام شده بود و قطعنامه هم پذیرفته شده بود. فکر میکردیم چرا باید این همه مدت در اسارت بمانیم و اصلاً اسارتمان تا کی طول میکشد. این معطل ماندنها موجب شده بود خیلیها امید خود را از دست بدهند. حتی دوستانم میگفتند آخر سر این عراقیها ما را مجبور میکنند با بیل پشت همین سیم خاردارها را بکنیم و یکدیگر را چال کنیم ولی خودم با خوابی که دیده بودم امیدوار شدم که تبادل اسرا به زودی انجام خواهد گرفت.
سختترین مقطع اسارت چه زمانی بود، چه زمانی به خانه برگشتید؟
بعد از طی ۷۰ روز که زندان بغداد بودیم ما را به اردوگاه انتقال دادند. فکر میکردیم اردوگاه جای بهتری است، ولی برعکس آن اتفاق افتاد. در ابتدای ورود به اردوگاه ما را از تونل مرگ عبور دادند. به این صورت بود که چند نفر میایستادند و هر چقدر توان داشتند با کابل و مشت و لگد اسرا را کتک میزدند و به این طریق به ما خوشامد میگفتند. آنجا بود که لحظات سختی به لحاظ جسمی و خصوصاً روحی بر ما گذشت، چون متوجه شدیم به این زودیها آزاد نمیشویم و مدتها باید طعم اسارت در دست دشمنی ظالم را تجربه کنیم. دو سال هم در اردوگاه بودیم تا اینکه ۲۶ شهریور سال ۶۹ آزاد شدیم و به ایران برگشتیم.
گویا پدر شما نظامی ارتش شاهنشاهی بود، برداشت و نظر ایشان و خانوادهتان نسبت به انقلاب چه بود؟
هرچند شغل پدرم نظامی بود، اما ما یک خانواده مذهبی و معتقدی داشتیم. من سال ۴۰ در چنین خانوادهای به دنیا آمدم. پدرم به رغم شغلش، نوارهای امام راحل را بین مردم پخش میکرد. حتی برای این کارش از طرف ساواک دستگیر شد و مدتی از ایشان بیخبر بودیم. سال ۱۳۵۷ که اوج نهضت اسلامی بود، من یک جوان ۱۷ ساله بودم و شاهد تظاهرات و راهپیماییهای مردم بودم. محله ما در جاده ساوه یک مسجد محوری به نام مسجد ولیعصر (عج) داشت که مردم آنجا برای گوش کردن به سخنرانی روحانیون انقلابی جمع میشدند. برای همین این مسجد همیشه در ازدحام و شلوغی به سر میبرد. من هم در این سخنرانیها شرکت میکردم.
خود شما چه زمانی به عضویت ارتش درآمدید؟
من سال ۱۳۶۰ وارد ارتش شدم. سال ۱۳۵۹ مشمول خدمت سربازی بودم که مصادف با آغاز جنگ شد. دفترچه اعزام گرفتم و منتظر زمان اعزام بودم که، چون تعداد داوطلبها زیاد بود، ما را به عنوان نیروی مازاد معرفی کردند. به همین خاطر تصمیم گرفتم به عنوان کادر عضو ارتش بشوم و از این طریق به جبهه بروم. ارتش همراهی خودش با امام و مردم را ثابت کرده بود. در جریان مبارزات مردم ایران علیه رژیم طاغوت، ارتش عملکرد خوبی داشت و یکی از دلایل اصلی سقوط رژیم پهلوی نیز همراهی ارتش با مردم و امام بود. نمونه بارزش در دیدار بچههای نیروی هوایی (همافرها) با حضرت امام تجلی کرد که اعلام همبستگی ارتش با ملت و امام تلقی شد. به هر حال من در همان شروع جنگ عضو ارتش شدم و سالها در جبهههای جنگ حضور داشتم.
به عنوان یک جوان انقلابی چه دیدی نسبت به جبهه و جهاد داشتید؟
من معتقد بودم تا زمانی که جنگ است نباید به خانه برگردم. خیلی از جوانهای آن دوران میگفتند تا پیروزی یا شهادت مسیرشان را در جبهه ادامه خواهند داد. آن زمان واقعاً خوشحال بودم که توانستهام به عنوان یک نیروی رسمی ارتش بعد از دیدن آموزشهای لازم به جبهه اعزام شوم.
چند سال در جبهه بودید و چه سالی اسیر شدید؟
پنج سال به صورت مداوم در جبهه حضور داشتم. سال ۶۷ آن هم بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸ اسیر شدم. من در تیپ تکاور، توپچی عملیات بودم و در حفظ مناطقی که توسط رزمندگان تصرف شده بود فعالیت میکردم. از جمله در مناطق ابوقریب، دشت عباس، دهلران، موسیان، جزیره مجنون و سومار حضور داشتم.
بعد از پذیرش قطعنامه بعثیها زیر حرفشان زدند و دوباره به ایران حمله کردند، اسرای زیادی هم گرفتند. شما چطور اسیر شدید؟
سالهای پایانی دفاع مقدس، جنگ فرسایشی شده بود. بعد از پذیرش قطعنامه در ۲۷ تیر ۱۳۶۷، ایران پای قولش ایستاد و دیگر عملیاتی انجام نداد، اما بعثیها برعکس عمل کردند و یکسری عملیات سنگین در سرتاسر مرز انجام دادند. هدفهای عمدهای مثل تصرف خرمشهر را مد نظر داشتند تا با وضع بهتری در مذاکرات حضور داشته باشند. آن موقع ما در سومار، پشت نفتشهر حضور داشتیم. ناگهان با حملات توپخانهای و هوایی دشمن رو به رو شدیم. همان لحظه یکی از گلولههای دشمن روی زاغه مهمات ما افتاد و بیشتر مهماتمان از بین رفت. من رفتم به وضعیت و میزان آسیبی که در منطقه به وجود آمده بود، رسیدگی کنم. بعد سعی کردم نیروها را جمع و جور و ساماندهی کنم که به ما اطلاع دادند با تعداد تجهیزاتی که دارید عقبنشینی کنید. گویا تمام منطقهای که ما در آن حضور داشتیم به تصرف دشمن درآمده بود ولی من نمیتوانستم از دست رفتن منطقه را به این راحتی بپذیرم. سریع با یک تویوتا به همراه چند نفر از بچهها رفتیم تا وضعیت منطقه تصرف شده را از نزدیک بررسی کنیم. به آخرین تپه که رسیدیم دیدیم عراقیها با تعداد زیادی تانک و نیرو همه جا هستند. از فرصت استفاده کردم و تا میتوانستم اسلحههایی را که در منطقه برجای مانده بود جمع کردم و داخل تویوتا ریختم. در راه برگشت بودیم که عراقیها ما را دیدند و به رگبارمان بستند. چندبار اشهدم را خواندم ولی تویوتا در یک سراشیبی قرار گرفت و توانستیم از دست عراقیها فرار کنیم. همگی خوشحال بودیم. پیش خودم فکر میکردم میتوانیم سایر بچهها را جمع کنیم و از منطقه خارج شویم. اوایل مرداد بود و گرمای هوا بیداد میکرد. باید ۲۰ تا ۳۰ کیلومتر را در میان تپهها طی میکردیم تا از مهلکه خارج شویم. بین راه رزمندگان دیگری هم به ما پیوستند. به سه راهی داربلوط که رسیدیم، دیدیم تعدادی از رزمندگان آنجا ایستادهاند و جلو نمیروند. یکی از پاهایم آسیب جدی دیده بود. به یکی از سربازها گفتم برود جلو ببیند چه خبر است که گفت: جلوتر عراقیها ایستادهاند. تازه متوجه شدیم کاملاً به محاصره درآمدهایم و راه فراری نداریم.
خیلی از آزادهها لحظه اسارتشان را از سختترین لحظات عمرشان معرفی کردهاند، این لحظات به شما چطور گذشت؟
آن لحظهای که متوجه شدیم بعثیها دور تا دور تپه را محاصره کردهاند، هواپیمایشان هم بالای سرمان چرخ میزد. من هنوز اسلحه در دستم بود. چند بار به سرم زد که با کمک بچهها یک آتش انبوه درست کنیم بلکه راهی برای فرار باز شود. اما پیش خودم گفتم فایدهای ندارد، اگر تانکهای عراقی تحریک شوند، در یک لحظه میتوانند ما را به رگبار ببندند و بچهها را به شهادت برسانند. چارهای جز اسارت نبود. بعثیها چشم و دست هر کدام از اسرای ایرانی را از پشت بستند و بعد ما را با وضعیت بسیاری سختی به خانقین بردند. هر جایی میرسیدیم ما را از ماشین پیاده میکردند تا آمار بگیرند. یک شب ما را در سوله خانقین نگه داشتند که از لحاظ جسمی و روحی بسیار برایمان زجرآور بود.
شما بعد از قطعنامه اسیر شده بودید، رفتار دشمن با شما چطور بود؟
چون ما اسرای بعد از قطعنامه بودیم، آنها دستور داشتند طبق معاهدات بینالمللی با ما رفتار کنند و زیاد تحت شکنجه قرار ندهند ولی باز هم گرسنگی و تشنگی و کتک زدن اسرا انجام میشد. من ۷۰ روز فقط در زندان بودم که داستانش با اردوگاه اسرای قبل از قطعنامه فرق داشت. ما را پنج روز در آسایشگاه پادگان بعقوبه نگه داشتند و بعد از آن ما را به زندان الرشید بغداد منتقل کردند. هر ۴۰ نفر را در سلولهای ۱۰ تا ۱۲ متری نگه میداشتند که نفس کشیدن، ایستادن و نشستن بسیار سخت بود. هوا فوقالعاده گرم و جا هم بسیار تنگ بود و آنها هم به اعتراض بچهها پاسخگو نبودند. به ما میگفتند صدام حسین خیلی لطف کرده که شماها را تحت شکنجههای شدید قرار نداده است. در بحث بهداشت، دستشوییها و..؛ که واقعاً وضعیت بغرنجی داشتیم. تا جایی که مجبور شدیم در غذا نگرفتن اعتصاب کنیم تا به وضعیتمان رسیدگی شود. فرمانده عراقیها متوجه اعتصاب ما شد و از ما خواست حرفهایمان را به او بزنیم. گفتیم اگر ما مهمان شما هستیم پس این چه وضعیتی است؟ روی حرفمان ایستادیم تا اینکه مجبور شدند بیایند چاه دستشوییها را تخلیه کنند که قابل استفاده شود، اما مشکلات جا و ... همچنان ادامه داشت. اینجا یک اتفاق جالبی افتاد؛ بعد از ۱۸ روز که در زندان بودیم، چند اسیر قدیمی را پیش ما آوردند. من آنها را میشناختم. از همدوره هایم بودند که دوسال زودتر از ما اسیر شده بودند. آنها به ما میگفتند وضعیت شما خیلی بهتر از زمان اسارت ماست. اعتراض نکنید که بدتر از این میشود.
گفته میشد که در روزهای بعد از قطعنامه، یکی از اهداف دشمن از حمله سراسری به ایران گرفتن اسیر برای زمان مبادله بود، این موضوع را به عینه دیدید؟
من این مورد را به چشم ندیدم ولی شنیدم که بعثیها در بعضی از مناطق گفته بودند خودتان را به کشتن ندهید، هدف ما گرفتن اسیر است تا بتوانیم با اسرای خودمان مبادله کنیم. بدترین بخش حمله ناجوانمردانه بعثیها بعد از پذیرش قطعنامه این بود که منافقین هم در جنایات آنها دست داشتند و میخواستند از آخرین فرصت استفاده کنند و به نظام اسلامی ضربه بزنند، چون آنها در عراق بدون تکلیف مانده بودند. به خیال خودشان فکر میکردند بعد از صادر شدن قطعنامه میتوانند ایران را تصرف کنند. منافقین سر آستینهایشان علامتی داشتند که موقع حمله به ایران اشتباهی خودشان را مورد حمله قرار ندهند.
امیدی داشتید که روزی به ایران برمیگردید؟
بلاتکلیفی در خاک عراق ما را بسیار آزار میداد، چون جنگ تمام شده بود و قطعنامه هم پذیرفته شده بود. فکر میکردیم چرا باید این همه مدت در اسارت بمانیم و اصلاً اسارتمان تا کی طول میکشد. این معطل ماندنها موجب شده بود خیلیها امید خود را از دست بدهند. حتی دوستانم میگفتند آخر سر این عراقیها ما را مجبور میکنند با بیل پشت همین سیم خاردارها را بکنیم و یکدیگر را چال کنیم ولی خودم با خوابی که دیده بودم امیدوار شدم که تبادل اسرا به زودی انجام خواهد گرفت.
سختترین مقطع اسارت چه زمانی بود، چه زمانی به خانه برگشتید؟
بعد از طی ۷۰ روز که زندان بغداد بودیم ما را به اردوگاه انتقال دادند. فکر میکردیم اردوگاه جای بهتری است، ولی برعکس آن اتفاق افتاد. در ابتدای ورود به اردوگاه ما را از تونل مرگ عبور دادند. به این صورت بود که چند نفر میایستادند و هر چقدر توان داشتند با کابل و مشت و لگد اسرا را کتک میزدند و به این طریق به ما خوشامد میگفتند. آنجا بود که لحظات سختی به لحاظ جسمی و خصوصاً روحی بر ما گذشت، چون متوجه شدیم به این زودیها آزاد نمیشویم و مدتها باید طعم اسارت در دست دشمنی ظالم را تجربه کنیم. دو سال هم در اردوگاه بودیم تا اینکه ۲۶ شهریور سال ۶۹ آزاد شدیم و به ایران برگشتیم.