به گزارش خط هشت، احمد پسرخاله من بود، روزی که به خواستگاریام آمد. دو دل بودم که چه جوابی به او بدهم. این تردید را تمام دخترها قبل از ازدواج دارند، اما سرانجام تصمیمم را گرفتم و پس از یک سال به خواستگاریاش جواب مثبت دادم. دو سال زندگی مشترک ما طول کشید، اما تنها حدود ۴۰ روز با یکدیگر زندگی کردیم. در اکثر مواقع همسرم در بیمارستان دوران نقاهت را میگذراند. احمد تمام ایام خوش زندگیمان در جبهه بود، اما با این وجود محبتش را از من دریغ نمیکرد. همیشه دوست داشتم که یک یادگاری از همسرم داشته باشم، اما نمیدانم که حکمت خداوند در چه بود که این اتفاق رقم نخورد و حالا ۳۱ سال است که با خاطرات همسرم روزگار میگذرانم.
متن بالا برگرفته شده از سخنان فاطمه معبودیان همسر شهید «احمدرضا عراقی» فرماندهی واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) است. به مناسبت سالروز تکریم همسران و مادران شهدا خبرنگار ما پای سخنان این همسر شهید نشست. همسر شهید عراقی پس از ۳۱ سال لب به سخن باز کرده و قصد دارد برای نخستین بار از روزهای خوش، اما کوتاه با همسرش و همچنین دلتنگیهایش را برایمان بازگو کند.
پایش را در جبهه جا گذاشت
فاطمه معبودیان همسر شهید احمدرضا عراقی سخنانش را با توصیف فعالیتهای همسرش آغاز میکند و میگوید: «احمد پسرخاله من بود. از زمانی که بزرگ شدیم کمتر همدیگر را دیدیم. احمد، ۲ برادر و پنج خواهر داشت. او به همراه ۲ برادرش فعالیتهای انقلابی زیادی انجام داد. وقتی که انقلاب به پیروزی رسید، احمد سوم دبیرستان بود. غائله کردستان که آغاز شد، خودش را به آنجا رساند. او یک مرتبه توسط کوملهها اسیر شد، اما توانست فرار کند. خصوصیات اخلاقی و فعالیتهای احمد به گونهای بود که زبانزد فامیل شده بود. با آغاز جنگ، همچون یک بسیجی وارد میدانهای نبرد شد. احمد به همراه دو برادرش در جبهه بودند. چهره جا افتاده احمد باعث شده بود که به نسبت دو برادرش، بزرگتر نشان داده شود. در جبهه همه احمد را برادر بزرگتر میخواندند. پس از مدتی از لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) به تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع) رفت. احمد مسئولیت اطلاعات و عملیات را بر عهده داشت. وی مدتی هم در لبنان بود، اما پس از شنیدن پیام امام (ره) که فرمودند: «راه قدس از کربلا میگذرد» به کشور برگشت. احمد در سال ۶۲ حین عملیات مجروح و در این حادثه یک پایش را از دست داد. به جهت تهیه یک پای مصنوعی و گذراندن دوران نقاهت به تهران آمد و مدتی را معلم عربی بود. در این ایام تصمیم گرفت که ازدواج کند.»
در مراسم تشییع برادرم سخنرانی کردم
فاطمه معبودیان علاوه بر همسر شهید، خواهر شهید نیز هست. او در این باره روایت میکند: «برادرم از همافران هوانیروز بود. از روزهای نخست آغاز جنگ به جبهه میرفت. علی اکبر سه مرحله ماموریت انجام داد و در آخرین ماموریتش به جای دوستش رفت که هواپیمایش دچار حادثه و منجر به شهادتش شد. در مراسم تشییع برادرم، من سخنرانی کردم. احمد نیز در مسجد که مراسم یادبودی برگزار کرده بودیم، سخنرانی کرد. از آن زمان احمد با روحیه انقلابی من آشنا شد. سه سال بعد (۱۳۶۳) به خواستگاری من آمدند. آن زمان من به تازگی به استخدام آموزش و پرورش درآمده بودم. در خصوص جواب مثبت یا منفی دادن به خواستگاری احمد دو دل بودم. اطرافیان گمان میکردند که شک و تردید من به خاطر پای احمد است، در حالی که من اصلاً به این موضوع اهمیت نمیدادم. شخصیت و اخلاق خود احمد برایم مهم بود. سرانجام پذیرفتم که برای خواستگاری رسمی، احمد به خانه ما بیاید. در آن جلسه به من گفت که «من رزمنده هستم و تا آخر هم رزمنده میمانم. اگر جنگ هم تمام شود به لبنان و فلسطین میروم.» احمد نه تنها در روز خواستگاری بلکه در دوران زندگی مشترکمان هم هرگز از شهادت سخن نگفت. او از آینده و جهاد در راه خدا برایم میگفت. احمد را میشناختم، میدانستم که اگر در مورد مسالهای صحبت میکند، به آن عمل خواهد کرد. مثلاً اگر اطرافیان را به نماز جماعت سفارش میکرد، در هر شرایطی خودش نماز جماعت میخواند. آن روزها مردم شرایط اقتصادی خوبی نداشتند و برخی به دنبال منافع خانواده خود بودند، اما با این حال کسانی مثل احمد به نفس خود غلبه کردند و به جبهه رفتند. آنها آینده و مجروحیت را در نظر نمیگرفتند و تنها هدفشان امنیت مردم و دفاع از انقلاب بود. این خصوصیات او باعث شد که نهایتاً تصمیمم را گرفتم و جواب مثبت دادم.»
ماهعسل به مناطق عملیاتی رفتیم
همسر شهید عراقی دلتنگی ۳۰ سالهاش را پشت سخنانش پنهان میکند، اما گاهی بغض راه گلویش را میبندد و هر بار با قورت دادن آن سعی میکند که مصاحبه را ادامه دهد. او میگوید: «مراسم عقد ما بسیار ساده برگزار شد. من و خانوادهاش انتظار داشتیم که احمد چند روزی کنار من بماند، اما فردای آن روز ساکش را بست و به جبهه رفت. حدود یک ماه بعد برگشت. چند ماهی به این منوال گذشت و ما از طریق نامه با هم در ارتباط بودیم. در این مدت تصمیم میگرفتیم که کجا زندگی کنیم. اوایل بهمن ۶۴ در نیمه شعبان ازدواج کردیم و با هم به اهواز رفتیم. آن زمان جهت نزدیکی به عملیات والفجر ۸، مدارس هم به حالت نیمه تعطیل درآمده بود. بلافاصله بعد از رفتن ما به اهواز، عملیات والفجر ۸ شروع شد. همسرم به جبهه رفت و هر ۲ هفته یک بار میآمد و به من سر میزد. فکر میکردم حالا که به اهواز رفتهام هر شب او را میبینم، ولی این اتفاق نیافتد. دوستانش به شوخی میگفتند: «ماه عسل به جبهه آمدهاید!». چند روز بعد من و چند خانم دیگر که آنها هم همسرانشان در جبهه بودند، به مراسم راهپیمایی ۲۲ بهمن رفتیم. بعد از راهپیمایی حاضران به مقر اهدای خون رفتند و برخی دیگر نیز باندهایی را برای جبهه آماده میکردند. دشمن هم آن منطقه را زیر گلوله گرفته بود. چند روزی گذشت، اما خبری از احمد نشد.
سه روز چشم به در ماندم تا بیاید. دلنگرانیهایم باعث شد که با (سردار) آقای سوهانی که آن زمان همسایه ما بودند به دنبال خبری از احمد برویم. چند روز بعد خبردار شدیم که همسرم در بیمارستان است. از ناحیه کتف و دست مجروح شده بود. از آنجا به تهران منتقل شدیم. حضورم من در اهواز با این خاطره تلخ به اتمام رسید. دوران نقاهت احمد رو به پایان بود. دکتر برایش ۱۰ روز استراحت نوشت. خوشحال بودم که کمی دیگر کنارم میماند. احمد به شوخی میگفت: «برای من مرخصی گرفتی؟». فردای آن روز به جبهه برگشت. در چند عملیات دیگر حضور داشت تا بار دیگر در عملیات آزادسازی مهران به شدت مجروح شد. رودههایش از شکمش بیرون ریخته بود. چهرهاش قابل شناسایی نبود. فکش مشکل پیدا کرده و دهانش باز نمیشد. وقتی با برادرهمسرم به بیمارستان رفتیم تا احمد را ببینیم، او را پیدا نکردیم. ناگهان یک مجروح که وضعیت خوبی نداشت دست بالا برد و گفت: من احمدم. با دیدن احمد پاهایم سست شد. وضعیت جسمی بدی داشت. به خانه بردمش و از او مراقبت کردم تا کمی زخمهایش بهبود پیدا کرد. روحیهام را از دست داده بودم، احمد شوخی میکرد و میگفت: «نگران من نباش. من بادمجان بم هستم. اگر قرار بود شهید شوم، در این سالها شهید شده بودم.» کمی که حالش بهتر شد، به دنبال کارهای عقب افتادهاش رفت. با یک کیف پر از دارو به منزل همرزمان و یا خانواده شهدا میرفتیم. آخرهای هفته هم باید تحت هر شرایطی در نماز جمعه شرکت میکردیم. یک روز میخواستم با هم باشیم به همین خاطر خودم را به مریضی زدم و گفتم که امروز در خانه بمانیم، اما او اصرار داشت و گفت که حتماً خدا خودش کمک میکند که راحتتر به نماز برویم. سر کوچه که رسیدیم، یک ماشین بنز مشکی جلوی پای ما ایستاد و گفت: «برادر کجا میروید؟» وقتی دید که مسیر ما یکی است، ما را هم به نماز جمعه برد.»
حجله احمد دنیا را روی سر من خراب کرد
در چشمان همسر شهید عراقی غمی ۳۱ ساله نشسته است. او با جمع کردن تمام آثار باقی مانده از شهید روز را به شب و شب را به روز میرساند. او سخنانش را اینگونه ادامه میدهد: «هر بار که احمد از جبهه میآمد، لباسهایش پاره بود، اما بالعکس وقتی به مرخصی میآمد. لباسهای اتوکشیده و رنگ روشن میپوشید. منافقین آن زمان شایعه میکردند که سپاهیها به ظاهر خود نمیرسند یا این افراد از خانوادههای خود بریده و به جنگ آمدهام. در حالی که احمد محبتش را از من دریغ نمیکرد. نامههای عاشقانهای به من مینوشت که بعد از شهادتش هر روز آن را میخوانم. عید نوروز سال ۶۶ هر کسی که به خانه ما میآمد، میگفت: چهره احمد چقدر نورانی شده است.»
نگاه خانم معبودیان به قاب عکس روی میز گره خورده و میگوید: «بعد از اتمام تعطیلات نوروز به جبهه برگشت. احمد حین عملیات کربلای ۸ شهید شد. نیمه شعبان بعد از اتمام جشن مدرسه به خانه آمدم. برادر همسرم به خانهمان آمد و گفت که احمد مجروح شده بود. دقایقی بعد مادر و پدر همسرم و داییام به خانه ما آمدند. همگی به سمت خانه برادر همسرم رفتیم. سر کوچه با دیدن حجله احمد دنیا روی سرم خالی شد. ۲۴ فروردین خبر شهادت را آوردند و ۲۶ فروردین مراسم تشییع و خاکسپاری را برگزار کردیم. آخرین وداع با پیکر احمد در معراج الشهدا را هرگز فراموش نمیکنم. حالا ۳۱ سال است که با خاطرات احمد زندگی میکنم.»