به گزارش خط هشت ، شهید محمدعلی عامریان متولد سال ۱۳۲۹ در شاهرود، سه روز بعد از اعزام به جبهه در جریان عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید. او مدیر یک شرکت تأسیساتی بود و در یک کارگاه شخصی به ساخت تانکرهای آب مورد نیاز جبههها میپرداخت و به این طریق به جبههها کمک میکرد. چندین بار قصد جبهه کرد، اما محقق نشد. علمای شهر میگفتند همین که شما در ستاد پشتیبانی هستید و کمکهای مالی به جبهه میفرستید، کفایت میکند. بمانید و در پشت جبهه به رزمندهها خدمت کنید، اما پدر به این خدمات راضی نشد و به عنوان امدادگر همراه پدربزرگ که داروساز بود به جبهه اعزام شد. اولین اعزام با آغاز عملیات کربلای ۴ همزمان شد. در همان روزهای اول عملیات بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. حسین عامریان فرزند اول شهید در گفتوگو با «جوان» میگفت که ما سه برادر، هنگام شهادت پدر ۹، ۶ و ۳ ساله بودیم. گفتوگوی ما را با فرزند شهید عامریان میخوانید.
گویا پدر شما از خیرین و فعالان پشت جبهه بودند.
پدرم فعالیتهای اجتماعی زیادی داشت. در امور مذهبی هم حضور پررنگی داشت. اگر مصداقی بخواهم بگویم میتوانم به مشارکت در ساخت مسجد اشاره کنم. پدر و پدربزرگم جزو متمولان منطقه بودند یعنی وضعیت اقتصادی خیلی خوبی داشتند. جزو قشر متوسط به بالای جامعه بودند، اما هر دو به راحتی همه امکانات مادی را کنار گذاشتند تا در دفاع مقدس شرکت و به اسلام و انقلاب و نظام اسلامی خدمت کنند. نکته جالب اینکه مادرم نه تنها مانع جبهه رفتن پدرم نشد بلکه مشوق پدر هم بود، حتی فرم ویژه اعزام پدر به جبهه را مادرم تکمیل کرد.
اگر بخواهید پدرتان را بیشتر به ما معرفی کنید و از شاخصهای اخلاقیاش بگویید چه نکاتی در زندگی ایشان جلب توجه میکند؟
پدرم وظیفهشناس و تکلیفمدار بود. نسبت به حل مشکلات و مسائل دیگران به ویژه اقوام و فامیل و اطرافیان احساس وظیفه میکرد. شخصی نبود که نسبت به اینگونه مسائل بیتفاوت باشد و آسان از کنار آنها بگذرد. همینطور نسبت به مسائل جامعه و کشور هم بیتفاوت نبود. به خاطر همین ویژگی بود که تأکید میکرد باید به جبهه برود. از این جهت میتوان گفت: یکی از ویژگیهای اخلاقیاش توجه به نیازمندان و کمک به دیگران بود. اهل گذشت بود. صبرشان زبانزد آشنایان بود. اتفاقاً این ویژگیاش خیلی مورد توجه اطرافیان بود. دلسوز و مورد اتکای خیلیها بود. یادم هست مادرم غذای گرم تهیه میکرد و پدرم وقتی میخواست آنها را به دست نیازمندان برساند، ما را هم همراه خودش میبرد. این یک نوع درس برای ما بود که باید به نیازمندان کمک کنیم. در مراسم و برنامههای مذهبی و سیاسی مشارکت فعال داشت. در مراسم تشییع شهدا ما همراه پدر شرکت میکردیم. این موضوع خیلی روی تربیت فرزندان اثر میگذاشت.
شغل پدرتان چه بود و چه کمکهایی به جبهه میکردند؟
پدرم مدیر یک شرکت تأسیساتی بودند و در یک کارگاه شخصی به ساخت تانکرهای آب مورد نیاز جبهه میپرداخت. سال ۶۵ برای اولین بار داوطلبانه به جبهه رفت. قبلش هم که در پشتیبانی از جنگ فعال بود و کمک میکرد. همیشه دوست داشت شخصاً در جبهه هم حضور داشته باشد. وقتی پدربزرگم عازم جبهه شد، پدرم هم رفت. پدربزرگ من داروساز بود و در امور پزشکی در جبهه فعالیت داشت. هر دو همزمان در عملیات کربلای ۴ در جبهه بودند.
یعنی پدر و پدربزرگتان همرزم بودند؟
در آن سال اصلاً قرار نبود پدر عازم جبهه شود. قبل از این هم یکی دو بار به جبهه رفته بود، اما آن سال مشکلی برایش پیش آمد که نتوانست برود. پدرم گفت: حالا که ایشان نمیتوانند بروند، من میروم. پدرم ظاهراً خوابی هم دیده بود که شوق رفتن به جبهه را در وجودش بیشتر کرد. قبلش چند بار قصد جبهه کرده بود، اما محقق نشد. علمای شهر میگفتند همین که شما در ستاد پشتیبانی هستید و کمکهای مالی به جبهه میفرستید، کفایت میکند. بمانید و در پشت جبهه به رزمندگان خدمت کنید، اما پدر به این خدمات راضی نشد و به عنوان امدادگر همراه پدربزرگم که داروساز بود به جبهه اعزام شد. پدربزرگ هم پذیرفت که پدرم همراه ایشان باشد.
خاطرهای از پدر در ذهن دارید؟
قبل از اینکه عازم جبهه شود، همراه پدر و مادرم به گلزار شهدا رفته بودیم. کارگرها در حال کندن قبر بودند و پدرم گاهی داخل قبرها میرفتند و میخوابیدند. مدتی بعد از حضور و شهادت همانجا مزار پدرم شد.
در آن سن کم چطور از شهادت پدرتان مطلع شدید و واکنش شما چه بود؟
در مدرسه بودم که پسر یکی از همسایهها به مدرسه آمد و غیرمستقیم خبر شهادت را به من داد، اما من توجهی نکردم و خیلی بیتفاوت از کنارش گذشتم و به هیچ وجه باور نکردم. حتی وقتی تا نزدیک خانه آمدم و دیدم چند حجله دم در خانه گذاشتهاند باز هم باورم نشد انگار نمیخواستم بپذیرم. با خود گفتم این شلوغی ارتباطی به خانواده ما ندارد. وقتی وارد خانه شدم دیدم همه چیز عادی است، انگار که اتفاقی نیفتاده است. نه کسی گریه میکرد. نه صدای شیونی بلند بود. گریه مادرم را کسی ندید، اما خبر شهادت واقعیت داشت. آن موقع فکر میکردیم پدرمان میخواهد مدتی کنارمان نباشد. اینکه دیگر هرگز او را نخواهیم دید برایمان غیر قابل تصور بود، اما به تدریج قابل پذیرش شد و به عبارتی مجبور شدیم که آن را بپذیریم.
چقدر خود را در ادامه دادن راه پدر موفق میدانید؟
واقعاً نمیشود گفت که توانستیم راه او را ادامه بدهیم، اما سعی کردیم در این مسیر حرکت کنیم و خود را در مسیر شهدا قرار دهیم. به نظرم آنچه اهمیت دارد همین است که ما در همان مسیر باشیم، اما اینکه مثل آنها به سر منزل مقصود میرسیم یا نه را نمیدانم، اما آنها الگوی ما هستند و سعی کردیم از آنها الگو بگیریم.
فرزندان شما چقدر پدربزرگشان را میشناسند؟
همیشه در قالب داستان و بیان خاطرات دوران کودکی آنها را با شخصیت پدربزرگشان آشنا میکنم، آنها اهمیت و جایگاه ایثار و شهادت را میدانند و از اینکه جزو خانوادههای شهدا هستند افتخار میکنند. وقتی صحبت از شهادت و شهدا میشود میتوان از ابعاد مختلف به آن پرداخت. خیلی از جزئیات است که ما از آنها عبور میکنیم در حالی که میتوان زندگی و سیره شهدا را فصلبندی کرد و ذیل هر فصل به طور مفصل سخن گفت: تا نسل جدید با واقعیت زندگی آنها آشنا شود. باید نکات ریز مورد توجه شهدا برای همه تبیین شود.
دغدغه امروز شما به عنوان یک فرزند شهید چیست؟
همه نگرانی ما این است که نکند شهدا از ما راضی نباشند. امیدوارم طوری رفتار کنیم که مورد رضایت خداوند باشد و مشمول شفاعت شهدا هم قرار گیریم. به گونهای عمل کنیم که از ما راضی باشند و احساس نکنند که ما قدرشناسی نکردیم و خونشان بیثمر شده است. الان هم جنگ ادامه دارد. جنگ فرهنگی هست، جنگ نرم هست. انشاءالله ما هم بتوانیم مثل شهدا در این میدان ایثار کنیم. بتوانیم مثل آنها گام برداریم و از آنچه داریم بگذریم. اینگونه میتوانیم بگوییم که ما هم از شهدا پیروی کردیم.
گویا پدر شما از خیرین و فعالان پشت جبهه بودند.
پدرم فعالیتهای اجتماعی زیادی داشت. در امور مذهبی هم حضور پررنگی داشت. اگر مصداقی بخواهم بگویم میتوانم به مشارکت در ساخت مسجد اشاره کنم. پدر و پدربزرگم جزو متمولان منطقه بودند یعنی وضعیت اقتصادی خیلی خوبی داشتند. جزو قشر متوسط به بالای جامعه بودند، اما هر دو به راحتی همه امکانات مادی را کنار گذاشتند تا در دفاع مقدس شرکت و به اسلام و انقلاب و نظام اسلامی خدمت کنند. نکته جالب اینکه مادرم نه تنها مانع جبهه رفتن پدرم نشد بلکه مشوق پدر هم بود، حتی فرم ویژه اعزام پدر به جبهه را مادرم تکمیل کرد.
اگر بخواهید پدرتان را بیشتر به ما معرفی کنید و از شاخصهای اخلاقیاش بگویید چه نکاتی در زندگی ایشان جلب توجه میکند؟
پدرم وظیفهشناس و تکلیفمدار بود. نسبت به حل مشکلات و مسائل دیگران به ویژه اقوام و فامیل و اطرافیان احساس وظیفه میکرد. شخصی نبود که نسبت به اینگونه مسائل بیتفاوت باشد و آسان از کنار آنها بگذرد. همینطور نسبت به مسائل جامعه و کشور هم بیتفاوت نبود. به خاطر همین ویژگی بود که تأکید میکرد باید به جبهه برود. از این جهت میتوان گفت: یکی از ویژگیهای اخلاقیاش توجه به نیازمندان و کمک به دیگران بود. اهل گذشت بود. صبرشان زبانزد آشنایان بود. اتفاقاً این ویژگیاش خیلی مورد توجه اطرافیان بود. دلسوز و مورد اتکای خیلیها بود. یادم هست مادرم غذای گرم تهیه میکرد و پدرم وقتی میخواست آنها را به دست نیازمندان برساند، ما را هم همراه خودش میبرد. این یک نوع درس برای ما بود که باید به نیازمندان کمک کنیم. در مراسم و برنامههای مذهبی و سیاسی مشارکت فعال داشت. در مراسم تشییع شهدا ما همراه پدر شرکت میکردیم. این موضوع خیلی روی تربیت فرزندان اثر میگذاشت.
شغل پدرتان چه بود و چه کمکهایی به جبهه میکردند؟
پدرم مدیر یک شرکت تأسیساتی بودند و در یک کارگاه شخصی به ساخت تانکرهای آب مورد نیاز جبهه میپرداخت. سال ۶۵ برای اولین بار داوطلبانه به جبهه رفت. قبلش هم که در پشتیبانی از جنگ فعال بود و کمک میکرد. همیشه دوست داشت شخصاً در جبهه هم حضور داشته باشد. وقتی پدربزرگم عازم جبهه شد، پدرم هم رفت. پدربزرگ من داروساز بود و در امور پزشکی در جبهه فعالیت داشت. هر دو همزمان در عملیات کربلای ۴ در جبهه بودند.
یعنی پدر و پدربزرگتان همرزم بودند؟
در آن سال اصلاً قرار نبود پدر عازم جبهه شود. قبل از این هم یکی دو بار به جبهه رفته بود، اما آن سال مشکلی برایش پیش آمد که نتوانست برود. پدرم گفت: حالا که ایشان نمیتوانند بروند، من میروم. پدرم ظاهراً خوابی هم دیده بود که شوق رفتن به جبهه را در وجودش بیشتر کرد. قبلش چند بار قصد جبهه کرده بود، اما محقق نشد. علمای شهر میگفتند همین که شما در ستاد پشتیبانی هستید و کمکهای مالی به جبهه میفرستید، کفایت میکند. بمانید و در پشت جبهه به رزمندگان خدمت کنید، اما پدر به این خدمات راضی نشد و به عنوان امدادگر همراه پدربزرگم که داروساز بود به جبهه اعزام شد. پدربزرگ هم پذیرفت که پدرم همراه ایشان باشد.
خاطرهای از پدر در ذهن دارید؟
قبل از اینکه عازم جبهه شود، همراه پدر و مادرم به گلزار شهدا رفته بودیم. کارگرها در حال کندن قبر بودند و پدرم گاهی داخل قبرها میرفتند و میخوابیدند. مدتی بعد از حضور و شهادت همانجا مزار پدرم شد.
در آن سن کم چطور از شهادت پدرتان مطلع شدید و واکنش شما چه بود؟
در مدرسه بودم که پسر یکی از همسایهها به مدرسه آمد و غیرمستقیم خبر شهادت را به من داد، اما من توجهی نکردم و خیلی بیتفاوت از کنارش گذشتم و به هیچ وجه باور نکردم. حتی وقتی تا نزدیک خانه آمدم و دیدم چند حجله دم در خانه گذاشتهاند باز هم باورم نشد انگار نمیخواستم بپذیرم. با خود گفتم این شلوغی ارتباطی به خانواده ما ندارد. وقتی وارد خانه شدم دیدم همه چیز عادی است، انگار که اتفاقی نیفتاده است. نه کسی گریه میکرد. نه صدای شیونی بلند بود. گریه مادرم را کسی ندید، اما خبر شهادت واقعیت داشت. آن موقع فکر میکردیم پدرمان میخواهد مدتی کنارمان نباشد. اینکه دیگر هرگز او را نخواهیم دید برایمان غیر قابل تصور بود، اما به تدریج قابل پذیرش شد و به عبارتی مجبور شدیم که آن را بپذیریم.
چقدر خود را در ادامه دادن راه پدر موفق میدانید؟
واقعاً نمیشود گفت که توانستیم راه او را ادامه بدهیم، اما سعی کردیم در این مسیر حرکت کنیم و خود را در مسیر شهدا قرار دهیم. به نظرم آنچه اهمیت دارد همین است که ما در همان مسیر باشیم، اما اینکه مثل آنها به سر منزل مقصود میرسیم یا نه را نمیدانم، اما آنها الگوی ما هستند و سعی کردیم از آنها الگو بگیریم.
فرزندان شما چقدر پدربزرگشان را میشناسند؟
همیشه در قالب داستان و بیان خاطرات دوران کودکی آنها را با شخصیت پدربزرگشان آشنا میکنم، آنها اهمیت و جایگاه ایثار و شهادت را میدانند و از اینکه جزو خانوادههای شهدا هستند افتخار میکنند. وقتی صحبت از شهادت و شهدا میشود میتوان از ابعاد مختلف به آن پرداخت. خیلی از جزئیات است که ما از آنها عبور میکنیم در حالی که میتوان زندگی و سیره شهدا را فصلبندی کرد و ذیل هر فصل به طور مفصل سخن گفت: تا نسل جدید با واقعیت زندگی آنها آشنا شود. باید نکات ریز مورد توجه شهدا برای همه تبیین شود.
دغدغه امروز شما به عنوان یک فرزند شهید چیست؟
همه نگرانی ما این است که نکند شهدا از ما راضی نباشند. امیدوارم طوری رفتار کنیم که مورد رضایت خداوند باشد و مشمول شفاعت شهدا هم قرار گیریم. به گونهای عمل کنیم که از ما راضی باشند و احساس نکنند که ما قدرشناسی نکردیم و خونشان بیثمر شده است. الان هم جنگ ادامه دارد. جنگ فرهنگی هست، جنگ نرم هست. انشاءالله ما هم بتوانیم مثل شهدا در این میدان ایثار کنیم. بتوانیم مثل آنها گام برداریم و از آنچه داریم بگذریم. اینگونه میتوانیم بگوییم که ما هم از شهدا پیروی کردیم.