خانم افتخاری درباره روحیات پدر و فعالیتهایی که داشت برای ما بگویید.
پدرم مردی بسیار مهربان بود و من که تنها فرزندش بودم را عاشقانه دوست داشت. ایشان در دوران جوانیاش که مقارن با دوران پهلوی بود، کارمند «ایرانایر» بود، اما با توجه به اینکه آن موقع شرایط بدی در جامعه حاکم بود و کارمندان زن بیحجاب بودند و بیشتر افراد هم در آنجا بهایی بودند، پدرم تقاضای بازخریدی میکند و از «ایرانایر» بیرون میآید. روحیات پدرم باعث میشد نتواند با هر کسی کار کند. ما همسایهای به نام «بلورچی» داشتیم. او ابتدا ساواکی بود و بعد دخترانش که عضو سازمان مجاهدین خلق بودند، مجبورش کردند از ساواک بیرون بیاید. او هم حرف دخترانش را گوش داد. بعدها پدرم برای کسب و کار به صورت شراکتی با آقای بلورچی، فروشگاه لوازم خانگی راهاندازی کردند. مدتی با هم کار میکردند. با گذشت زمان پدرم بیشتر با روحیات ضد و نقیض آقای بلورچی آشنا شد و دیگر نمیخواست با او همکاری کند. بعد پدرم مغازه الکتریکی باز کرد و خودش در آنجا مشغول کار شد. در واقع ایشان حتی برای کار کردن هم افراد و محیط را در نظر میگرفت. در آن دوران طاغوت و فسادی که وجود داشت، پدرم فردی بسیار مقید به احکام دینی بود. طوری که از اقوام بیحجاب و حتی کسانی که مراسم عروسی و مهمانیهای نامناسب برگزار میکردند، فاصله میگرفت. ایشان همچنین خیر و معتمد مسجد «لیلهالقدر» محلهمان هم بود؛ به نیازمندان کمک میکرد، بانی برگزاری جلسات مذهبی میشد و خلاصه در امور مختلف دست به خیر داشت.
شهید افتخاری در دوره انقلاب هم فعالیت داشت؟
بله، پدر و مادرم مانند خیلی از مردم در تظاهراتها شرکت میکردند. جالب است که پدرم در همان دوران شاه هم بسیار مطیع امام خمینی (ره) بود؛ در مسجد و جلسات صحبتهای ایشان را بازخوانی میکرد و نوارهای سخنرانیها را میگرفت و به دیگران میداد تا گوش بدهند.
چطور شد که پدرتان در لیست ترور منافقین قرار گرفت؟ ایشان که یک فرد عادی بودند.
در مقطعی منافقین ترور کور را در دستور کار قرار داده بودند. آنها اوایل پیروزی انقلاب خیلی از افرادی که روحیهای مانند پدرم داشتند را شناسایی و ترور کردند. در دوره انتخابات که «مسعود رجوی» کاندیدا شده بود، بین مردم و اعضای مجاهدین خلق اختلافات زیادی وجود داشت. فرزندان همین همسایه ما آقای «بلورچی» از اعضای سازمان بودند که بعدها شنیدیم شناسایی و اعدام شدند. آنها درباره انتخابات خیلی با پدرم بحث میکردند و دشمنیشان با ما از همان زمان آغاز شد و ظاهراً از آن موقع نام پدرم را به عنوان یک حزباللهی به سازمان داده بودند. نحوه ترور پدرم هم این طور بود که دو جوان موتورسوار به مغازه پدرم مراجعه میکنند و در ابتدا اسم ایشان را میپرسند بعد که از هویتش مطمئن میشوند، چند گلوله شلیک میکنند که به ویترین و در و دیوار و در نهایت به قفسه سینه راست پدرم اصابت میکند. آن دو جوان فرار میکنند و بعد هم همسایهها دور پدرم جمع میشوند و یکی از آنها پدرم را سوار ماشین خودش میکند تا به بیمارستان برساند. به گفته همسایهمان پدرم سر کوچهمان شهادتین را میگوید و به شهادت میرسد.
زمان ترور پدرتان، شما کجا بودید؟
ما طبقه بالای منزل پدر زندگی میکردیم. دخترم که آن موقع حدود پنج سال داشت، جلوی مغازه پدرم این صحنه را دیده بود. من بعد از شنیدن صدای گلوله بلافاصله خودم را به کوچه رساندم و ناباورانه دیدم که لباس سفید پدرم خونی شده و در گوشه مغازه روی زمین افتاده است. با دیدن این صحنه از هوش رفتم. بعد هم نیروهای سپاه به مغازه آمدند و همه چیز را بررسی کردند و در مغازه را بستند.
دختر پنج سالهتان بعد از این واقعه تلخ چه حال و روزی داشت؟
بعد از آن اتفاق دخترم تا چند روز تکلم نداشت؛ با توجه به اینکه قاتلان پدرم با اورکت به مغازه حمله کرده بودند، دخترم تا ماهها و حتی سالها هر وقت کسی را با آن لباس میدید، وحشت میکرد.
خودتان چطور با این پیشامد کنار آمدید؟
آن ایام من و مادرم دوره بسیار سختی را پشت گذاشتیم. هر کدام از ما تا مدتها از صدای موتوری که از پشت سرمان عبور میکرد، میترسیدیم و فکر میکردیم الان ما را میکشند. مزاحمتهای تلفنی هم یکی از معضلات آن موقع بود. منافقین چندین بار به تلفن منزلمان زنگ زدند و سراغ پدرم را گرفتند. آنها میخواستند مطمئن شوند که پدرم را ترور کردهاند. در آخرین تماس تلفنیشان هم مادرم گفته بود شوهرم بهشت زهرا (س) است بروید آنجا. منزل و مغازهمان در یک جا بود، ما تقریباً هر روز جای دست خونی پدرم روی دیوار مغازه را میدیدیم. این صحنه خیلی دردناک بود. با اینکه داغ بزرگی را تحمل کردیم، اما همان روحیه و نگاه انقلابی را داشتیم. مادرم برای کمک به جبهه به مسجد محله میرفت و حتی چند بار هم همراه خانمهای محله برای شستوشو و دوختودوز لباس رزمندهها به رختشویخانههای نزدیک منطقه جنگی رفته بود.
قاتل پدرتان شناسایی شد؟
بله، بعد از شهادت پدرم، مادرم تا ۴۰ روز نذر زیارت عاشورا کرد تا قاتل پیدا شود؛ همین طور هم شد. آن موقع از دفتر شهید لاجوردی با ما تماس گرفتند و گفتند قاتل را پیدا کردیم و قرار است اعدام شود. مادرم به همراه عمویم برای دیدن قاتل رفتند. آن جوان خودش اقرار کرده بود که پدرم و یک ساندویچفروش دیگر را کشته است. البته بعداً انکار کرد، اما مادرم از او پرسیده بود «همسرم چه گناهی کرده بود و با تو چه کار داشت که او را کشتی؟» او هم گفته بود «از مقامات بالا به ما دستور دادند». در زندان چند خانواده دیگر از قربانیان ترور حضور داشتند که جلوی چشمشان این جوان را اعدام کردند. حتی از مادرم خواسته بودند برای قصاص تیر خلاص را به آن جوان بزند که مادرم نپذیرفت و یکی از اعضای خانواده قربانیان این کار را کرده بود.
پدرتان حرفی از شهادت میزدند؟
آن موقع افراد سرشناس و متدین شناسایی و ترور میشدند و یک وقتهایی پدرم میگفتند: «بالاخره یک بیمغزی هم پیدا میشود و مرا میکشد».
از روابط پدر و دختری برایمان بگویید.
من عاشق پدرم بودم، پدرم هم عاشق من بود. روزهای خیلی خوبی را با هم داشتیم. ایشان بسیار اصرار داشت که من حتماً درس بخوانم. با توجه به اینکه بچه داشتم و رفت و آمد به دانشگاه سخت بود، پدرم مرا تا دانشگاه میرساند و بعد از اتمام کلاسها خودش به دنبالم میآمد. پدرم میگفت، چون خدا فقط تو را به ما داده، تو هم برای ما چند تا نوه بیاور. پدرم خیلی دخترم را دوست داشت و میگفت: «این دختر جان من است». او همین دخترم را دید و بعد از شهادتش خداوند سه فرزند دیگر به ما داد.
مادر الان در قید حیات هستند؟
خیر، مادرم «پوران محمدزاده اصفهانی» در تیرماه ۹۶ به دلیل بیماری دیابت به کما رفت و ۲۰ روز در کما بود و بعد درگذشت.
سخن پایانی؟
پدرم راه حق را در پیش گرفت و در همین مسیر هم به شهادت رسید. من قبل از شهادت پدرم به پستی منافقین واقف نبودم و فقط حرفهایی میشنیدم، اما به چشم خود دیدم کسی را که حرف حق میزند چگونه ترور میکنند. آنها به شدت مغز جوانان مردم را شستشو میدادند. همین فرزندان آقای بلورچی تا قبل از انقلاب به پدرشان میگفتند باید از ساواک بیرون بیاید، اما بعد از انقلاب طوری شدند که میگفتند چرا پولهایتان را در داخل ضریح امام رضا (ع) میریزید، پولهایتان را بدهید به سازمان مجاهدین خلق!
یک مثال دیگر اینکه در محله ما یک خانم بسیار متدینی بود که پسرش به جبهه رفت و بعد از اسارت منافقین او را جذب کردند. بعد هم آن مادر از شدت شرمساری از محلهمان رفت. یا اینکه در دورهای که دانشگاه میرفتم خیلی از جوانان جذب سازمان میشدند و به پوچی میرسیدند. امیدواریم هر چه زودتر این گروهک پلید نابود شود.