خانم حسینی اصالتاً اهل کجا هستید؟
ما اهل جوزیجان ولایت سرحد نزدیک مزارشریف افغانستان هستیم. اوایل انقلاب که نوزاد بودم شوروی به افغانستان حمله کرد و خانواده ما مجبور به جلای وطن و آمدن به ایران شدند. هر چند که چند سال بعد دوباره به افغانستان برگشتیم. اما کمی بعد باز مجبور شدیم از خانه و کاشانهمان فرار کنیم و به ایران پناه بیاوریم.
این بار چرا ترک وطن کردید؟
پدرم روحانی سیدی بود که مردم احترام زیادی برایش قائل بودند. همسایه ما سرباز بود. طالبان فکر میکردند پدرم شخص مهمی است و آن سرباز لابد بادیگارد پدرم است. به همین خاطر پدرم را اسیر کردند. موقعی که طالبان منطقه جوزیجان و مزار و ولایت سرحد فاریاب را گرفتند و جنگ شدیدی شد، از همه طرف هجوم آوردند و ما زیر تیربار محاصره بودیم.
سه دختر بودیم و دو برادر. من بزرگترین بچه بودم. بقیه کودک بودند. با چند خانواده دیگر افغان خودمان را با چه مشکلاتی به ایران رساندیم. پناهنده شدیم تا امنیت داشته باشیم. واقعاً امنیت افغانستان خیلی بد بود. همانطور که داعش وارد سوریه، عراق و جدیداً افغانستان شده و آنجا را ناامن کرده است، افغانستان هم توسط طالبان ناامن شده بود. طالبان مثل وهابیها هستند، رحم ندارند. وقتی طالبان به افغانستان مسلط شدند، خیلی از مردم را کشتند. بستگان ما اکثراً اسیر شدند. ما شبانه با پشتوها که سنی بودند از دست طالبان فرار کردیم و از خاک زابل وارد ایران شدیم. بعد از ۹ ماه فهمیدیم پدرم زنده است تا آن موقع از سرنوشت او خبری نداشتیم. پدرم را اسیر کردند و به قندهار بردند. در قندهار جایی زندانی بود که ۴۰ پله به زیرزمین داشت. بعد از ۸-۹ ماه بستگان برایش غذا و لباس و پول بردند. گفتیم به پدر بگویید خانواده پیش مادربزرگ است. یک طوری رمزی گفتیم ما ایران هستیم. پدرم که آزاد شد به ایران آمد. ما شش سال در ایران ماندیم و دوباره که افغانستان امن شد برگشتیم. سال ۹۰ رفتیم.
با همسرتان کجا آشنا شدید؟
همسرم متولد سال ۱۳۵۲ بود و من متولد سال ۱۳۵۸. هر دو در افغانستان به دنیا آمدیم. وقتی ۲۶ ساله بودم از ایران به افغانستان رفتم. سیدباقر سرباز اردوی ملی بود. یعنی از ۲۰ سالگی عمرش را در اردوی ملی در حال جهاد و جنگ با طالبان سپری کرده بود. در جهاد با طالبان سه بار زخمی شد، اما باز به جهادش ادامه داد. همسرم همان سرباز همسایه بود که طالبان به گمان اینکه او بادیگارد پدرم است دستگیرش کردند. سید باقر بعدها به خواستگاریام آمد. مادرناتنیاش دخترعمویم بود و همین واسطه ازدواجمان شد. دو پسر از شهید به یادگار دارم؛ ۱۰ ساله و هشت ساله.
چه شد که سید باقر به سوریه رفت؟
همسرم اول خودش به ایران آمد. میگفت: دیگر از جنگ خسته شدم و به ایران میروم. به اتفاق شوهرخواهرم به ایران رفتند. من که به ایران رفتم دیدم شوهرم نیست. سال ۱۳۹۳ به سوریه رفت. دو ماه سوریه بود. یک ماه به مرخصی آمد و در اصفهان نزدیک خانوادهاش برای ما خانه گرفت. یک ماه بعد به سوریه رفت. دو سه بار تماس گرفت و دیگر تماسش قطع شد. خبر نداشتم که اسیر شده و به همین خاطر تماس نمیگیرد. آن زمان شرایط بدی داشتم. نمیدانستم کجاست. آمدم قم فهمیدم کسی چیزی نمیداند. ۱۵ روز بعد به مشهد رفتم. مادر و برادرانم مشهد بودند. بعد از یک سال انتظار گفتند همسرت شهید شده است ولی پیکرش مفقود است. بعد از سه سال یعنی شب قدر دو سال پیش پیکرش را آوردند و دفن کردیم.
در کدام منطقه از سوریه به شهادت رسید؟
حلب سوریه شهید شده بود. همرزمانش میگفتند شجاعانه میجنگید، چون زیاد جنگ دیده بود. مرد با قدرت و دلاوری بود. سید باقر و دوستانش با هم محاصره میشوند. همسرم به دوستانش میگوید شما برگردید عقب من یک جوری سر دشمن را گرم میکنم که همهمان اسیر نشویم. به تنهایی میماند و همرزمانش هر مهماتی را که داشتند پیشش میگذارند. بعد زخمیها را به عقب برمیگردانند. همسرم تنها در سنگر با داعشیها میجنگد تا دوستانش به عقب بروند. همانجا هم اسیر میشود و بعد از شکنجههای زیاد به شهادت میرسد. وقتی پیکرش را بعد از سه سال آوردند استخوانهای سوختهاش باقی مانده بود.
دو سال بعد از شهادت همسرم با یک رزمنده که طلبه و استاد دانشگاه است، ازدواج کردم. مبلغ ویژه است و تدریس میکند. موقعی که ازدواج کردم بچهها خیلی خوشحال شدند به او بابا میگویند. در مدرسه میگویند ما دیگر بابا داریم. برای اینکه پدر نداشتند گریه میکردند. نمیدانم چرا برخی خانوادهها تعصب بیجا دارند که همسران شهدا ازدواج نکنند!
اسارتش چقدر طول کشیده بود؟
همسرم دو ماه اسیر بود. سه روز شکنجه شدید روحی و جسمی شده بود. کلاً پوست تنش را کنده بودند. آنطور که یکی از بستگان پرسیده بود، داعش او را از سقف با پا آویزان کرده و اعضای بدنش را بریده بود. بعد سرش را میبرند و زنده زنده پوستش را میکنند. استخوان سوختهاش را بعد سه سال برای ما آوردند. همان سه روز که همسرم را شکنجه وحشیانه میکردند، من اینجا خوابهای ترسناکی میدیدم.
شما کی از شهادتش خبردار شدید؟
اسیری او را خبر نداشتم. بنیاد میگفت: مفقود است. یک روز زنگ زدند مدارک را ببرم. کسی که تماس گرفته بود پشت گوشی به همکارش میگفت: شهید سید باقر موسوی! من گفتم همسرم شهید شده؟ تازه آنجا بود که متوجه شدم به شهادت رسیده است. بعد از سه سال مفقودی پیکرش آمد. من نذر کردم. همیشه به یادش بودم. همیشه خواب میدیدم دارند شهیدان را میآورند. موقعی که خواب بودم شانهام را تکان میداد بلند میشدم میدیدم نیست. بچهها میگفتند: امشب بابا را خواب دیدیم بابا را بوس کردیم. همسرم خودش برادر شهید بود.
یعنی برادر همسرتان هم شهید مدافع حرم است؟
نه، برادر شوهرم در جنگ با طالبان شهید شد. کسی باور نمیکند عمر اینقدر کوتاه باشد. من از علی بن موسی الرضا (ع) میخواهم صبر و استقامت بدهد تا بچهها را درست تربیت کنم و به راه راست هدایت شوند و واقعاً پیش حضرت زینب (س) سرافکنده نشوم.
پیکر شهید را کی تحویل گرفتید؟
پیکرش را فروردین ۹۶ یعنی دو سال قبل آوردند. در بهشت رضای مشهد قطعهای از بهشت دفن کردند. وقتی پیکرش آمد بچهها خوشحال بودند که خبری از بابا آمده است. میگفتند مامان چرا نگذاشتند صورت بابا را بینیم؟ گفتم بابا سر نداشت. سرش را بریده بودند.
همسرتان سالها مجاهد بود. حرفی از شهادت میزد؟
همسرم از نوجوانیاش مجاهد بود. موقعی که با او ازدواج کردم از ۱۰ سال قبل او مجاهد و رزمنده بود. مرد میدان جنگ بود. اگر چهار ماه جنگ بود. ۱۰ روز خانه میماند. بچهها را خودم سرپرستی کردم. سید باقر کمحرف، اما مهماننواز و دست و دلباز بود. مرد صحرا و جنگ بود. زیاد خانه نمیماند.
بار اول که از سوریه برگشته بود پیشانیاش زخمی بود. گفتم: این زخم چیه؟ چیزی نگفت. گفتم: آخر عمرت در جنگ تمام میشود. گفت: چه لیاقتی بالاتر از شهادت! من که این همه زخمی شدم. چه سعادتی بالاتراز اینکه در راه حضرت زینب (س) شهید شوم.
همسرم قبل از اینکه به سوریه برود دلش پریده بود! انگار حضرت زینب (س) او را طلبیده بود. طاقت نداشت بماند. میگفت: چرا نوبتم دیر شد. بیقرار بود. شب تا صبح نمیخوابید. آخرین بار خداحافظیاش طور دیگری بود. اصلاً اینطور خداحافظی تا حالا ندیده بودم. پسر بزرگم را خیلی دوست داشت. نگاه و احساس دیگری به او داشت. به دلم افتاد که دیگر برنمیگردد. برنگشت تا سه سال. همیشه به نیتش خیرات میکنم و مدام در کنار پدرم خوابش را میبینم. میبینم کنار پدرم نشسته ولی خندان و لباس سفید تنش است.
سیدباقر در مورد دفاع از جبهه مقاومت اسلامی چه میگفت؟ به هر حال ایشان در افغانستان مقابل طالبان و در سوریه با داعش جنگیده بود.
میگفت: آدم وقتی به این دنیا میآید بدون هدف نیست. هر کسی هدفی دارد. میگفت: تا بودم از کشورم در مقابل طالبان دفاع کردم. وقتی اهل بیت پیامبر در خطرند و عمه ما سادات حضرت زینب (س) حریم و حرمش در خطر است باید دفاع کنیم. کل فامیلمان سادات هستیم. شجرهنامهمان از ۳۵ نسل قبل به امام زینالعابدین (ع) میرسد. همسرم میگفت: در برابر خدا و ائمه اطهار آخرت چه جوابی داریم اگر از حضرت زینب دفاع نکنیم؟! ما مسئولیم. اگر زمان حضرت زینب (س) نبودیم ولی باید راهش و هدفش را امروز ادامه بدهیم. به دلم افتاده بود که این حرفها خاص است. او میرود و برنمیگردد. ۲۰ روز بود که از افغانستان به ایران آمده بود. هنوز آبله پایش خشک نشده بود که به سوریه رفت. بیطاقت بود میخواست زودتر خودش را به سوریه برساند. هر کس دلش را ندارد به میدان جنگ برود، حضرت زینب (س) میطلبد. همین که خانواده را به ایران رساند گفت: حالا خیالم جمع است شما امنیت دارید. میروم تا به هدفم برسم.
در ایران مهاجر و غریب بودید با همسرتان مخالفت نکردید که به سوریه نرود؟
نه، مخالفت نکردم. کسی که مرد میدان جنگ باشد نمیشود جلویش را گرفت. ناخواسته خودش میرود. وقتی آمد اینجا اصرار کردم نرود، اما رفت. گفت: همین که چشمم به گنبد حرم حضرت زینب (س) میافتد یک حس دیگری دارم. دنیا را فراموش میکنم. زن و بچه را فراموش میکنم. کسی که از دنیا برید به شهادت میرسد.
سخن پایانی!
هر کسی به مدافعان حرم زخم زبان میزند میگویم شما اگر دلش را دارید و شجاعت دارید بروید سوریه! خیلی از حب فرزند گذشتن سخت است. کسی که میرود از تمام دنیا دل میکند و میرود.