به گزارش خط هشت ، شهید غلامرضا شریفینسب از شهدای عملیات الیبیتالمقدس است که درست دو ساعت بعد از آزادسازی خرمشهر در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید. غلامرضا زاده و بزرگ شده دزفول بود؛ شهر مقاومی که در طول دفاع مقدس رزمندگان بسیاری به جبهههای جنگ معرفی کرد و خود نیز تا پایان جنگ تحت شدیدترین بمبارانها قرار داشت. مروری کوتاه بر زندگی این شهید آزادسازی خرمشهر را از زبان برادرش محمدرضا شریفینسب در پیش دارید.
متولد دزفول
غلامرضا متولد سال ۱۳۳۶ در دزفول بود. سه سال از من بزرگتر بود و رابطه بسیار گرمی داشتیم. برادرم از بچگی کار میکرد و کمک حال خانواده میشد. حتی برای مدتی مجبور شد روزها کار کند و شبها درسش را ادامه بدهد. کار سخت باعث شده بود روحش جلا پیدا کند و در کوران سختیها ساخته شود. زمان انقلاب من و او با هم فعالیت میکردیم. از پخش اعلامیه گرفته تا شرکت در تظاهرات، هر کاری از دستمان برمیآمد انجام میدادیم. بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه، من به این نهاد انقلابی پیوستم، اما غلامرضا مدتی به عنوان بسیجی فعالیت میکرد. همیشه دوست داشت کارش داوطلبانه و بدون سر و صدا باشد. جنگ هم که شروع شد، داوطلبانه به مناطق عملیاتی رفت و در طریقالقدس و الیبیتالمقدس شرکت کرد. کمادعا بود و هر کاری مسئولان از او میخواستند، با جان و دل انجام میداد.
از زبان شهید
غلامرضا آدم مردمداری بود. این را نه من که برادرش باشم، خیلی از دوستان و آشنایان تصدیق میکنند. بعد از شهادت غلامرضا، شهید عبدالرضا روغنیزادگان که از دوستان نزدیک من و برادرم بود، پیشم آمد و ماجرای عجیبی را در خصوص غلامرضا تعریف کرد. آن روز روغنیزادگان گفت: غلامرضای شما مرد بزرگی بود. به علت اینکه چند سالی از من و بقیه بچههای بسیج و محله سن بیشتری داشت، پختهتر بود و بقیه را رهبری و مدیریت میکرد. یادم است در شبهایی که شهر دزفول خلوت میشد و امکان وقوع حوادث و خطر وجود داشت، غلامرضا مثل مولایش علی (ع) شبانه ظرف غذا به دوش میگرفت و به خانه نیازمندان و مستمندان میبرد.
شهید روغنی در ادامه گفت: بعضی از این شبها من و چند نفر دیگر از بچهها غلامرضا را همراهی میکردیم. یک شب در یک خانه را زدیم و پیرزن صاحبخانه قبل از باز کردن در، چراغ بیرون را روشن کرد. ناگهان شهید شریفینسب و دوستانش ظرفهای غذا را به زمین انداختند و به گوشهای فرار کردند تا در تاریکی شب مخفی شوند. پیرزن با نگرانی و ترس التماس میکرد و به زبان محلی میپرسید: «دا کی هستید؟ چرا فرار کردید؟ چرا جواب نمیدهید؟» بچهها هیچ کدام حرفی نمیزدند. نهایتاً شهید شریفینسب که بزرگتر گروه بود پا پیش گذاشت. دلش به رحم آمد و نتوانست بیش از این ترس و ناراحتی پیرزن تنها را ببیند و جواب داد: مادر لطفاً چراغ را خاموش کن تا جلو بیاییم. برایتان غذا آوردهایم. اگر خاموش کنید میآییم و کارمان را انجام میدهیم. تا پیرزن چراغ را خاموش نکرد، هیچ کدام جلو نرفتند تا شناسایی نشوند و، چون مولایشان گمنامی را بیشتر پسندیدند.
شهید عبدالرضا روغنیزادگان که راوی این ماجرا بود، بعدها در جبهه به شهادت رسید و به یاران شهیدش پیوست.
رزمنده زیبارو
در عملیات الیبیتالمقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد، من و برادرم هر دو حضور داشتیم. من آن زمان مسئولیت تعاون تیپ ۷ ولیعصر (عج) را برعهده داشتم. غلامرضا هم که نیروی داوطلب بود، نیروی خودم محسوب میشد. آزادسازی خرمشهر عملیاتی بزرگ و خونین بود. ما آنجا شهدای بسیاری تقدیم کردیم و نقش تعاون در چنین شرایطی پررنگ به نظر میرسید. به دلیل آنکه شناخت کافی از تواناییهای غلامرضا داشتم، مسئولیت تعاون تیپ در منطقه عملیاتی را به ایشان سپردم. برادرم به واسطه وظیفهاش مدام در خط مقدم و پشت خط در رفت و آمد بود. دو روز قبل از شهادتش او را دیدم که با وانت پیکر یک نوجوان شهید را عقب آورده بود. آن شهید نوجوان آنقدر زیبا بود که چهرهاش خوب به خاطرم مانده است. برادرم مرا که دید، شهید نوجوان را نشان داد و گفت: ببین برادر من! تا الان، چون مسئولم بودی هر چه گفتی انجام دادم، اما وقتی نوجوانهایی مثل این شهید به خط مقدم میروند و شهید میشوند، من دیگر نمیتوانم کارهای پشتیبانی را انجام بدهم. از اینجا به بعد میخواهم رودرروی دشمن بجنگم. این حرف را زد و به شلمچه رفت. آنجا درگیریهای سختی صورت میگرفت. شلمچه جایی بود که رزمندهها هم از سمت جنوب با دشمن درگیر بودند و هم از سمت غرب. آنجا غلامرضا به عنوان تیربارچی در سنگری مستقر شد که از دو طرف با دشمن درگیر بود. در همین درگیریها نیز یکی از تانکهای عراقی به سنگرشان شلیک کرد و غلامرضا به همراه دو نفر از بچهمحلهایمان محمود ثابتقدم و محمدرضا نیکساز به شهادت رسید.
۲ ساعت بعد
نکته جالب در خصوص شهادت غلامرضا این بود که تنها دو ساعت بعد از آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید. خوب یادم است که روز سوم خرداد ۱۳۶۱ وقتی رزمندگان اسلام مقاومت عراقیهای محاصره شده در شهر را شکستند و وارد خرمشهر شدند، من در نزدیکترین حد به خطوط درگیری بودم. شاید دقایقی از آزادسازی خرمشهر میگذشت که همراه شهید حسن باقری داخل خرمشهر شدم. صحنههایی از جلوی چشممان عبور میکرد که باورکردنی نبود. آن روز من شاهد لحظه باشکوه تسلیم شدن عده زیادی از نیروهای دشمن بودم. ایران در یک اتفاق نادر بعد از پیروزی در فتحالمبین اعلام کرده بود که در عملیات بعدی سراغ آزادسازی خرمشهر میرود. تیپ دزفول در این عملیات سختترین مأموریتها را بر عهده گرفته بود. در مرحله اول باید روی جاده آسفالته اهواز- خرمشهر مستقر میشد. در همین مرحله ما شهدای بسیاری دادیم. خصوصاً گردان یاسر که آمار شهدایش بسیار زیاد بود. مرحله دوم این بود که از جاده خرمشهر تا نقطه صفر مرزی برویم. در همین مرحله هم در کنار سایر تیپ و لشکرها شهدای زیادی دادیم. مرحله سوم از مرز شروع میشد و تا شلمچه و اروند و محاصره خرمشهر پیش میرفت. غلامرضا در همین مرحله به نیروهایی که در شلمچه حضور داشتند پیوست. با محاصره خرمشهر، نیروهای دشمن که داخل شهر گیر افتاده بودند تسلیم شدند و من شاهد این صحنه تاریخی بودم، اما درست در چنین لحظاتی، در شلمچه هنوز درگیری شدیدی وجود داشت و بچهها مقاومت میکردند. وقتی ما وارد شهر شدیم ساعتی تا اذان ظهر باقی مانده بود. رزمندگان الیبیتالمقدس یادشان هست که آن روز ساعاتی بعد از آزادسازی شهر، نمازجماعتی به یادماندنی در مسجد جامع برگزار شد. وقتی اذان ظهر پخش شد، من در شهر بودم، اما چند کیلومتر آن طرفتر، برادرم غلامرضا در سنگر تیربارش درست مقارن با اذان ظهر به شهادت رسید. او در مرحله تثبیت عملیات شهید شد. یعنی تا آخرین لحظه ایستاد تا خرمشهر دیگر به اسارت دشمن درنیاید.
متولد دزفول
غلامرضا متولد سال ۱۳۳۶ در دزفول بود. سه سال از من بزرگتر بود و رابطه بسیار گرمی داشتیم. برادرم از بچگی کار میکرد و کمک حال خانواده میشد. حتی برای مدتی مجبور شد روزها کار کند و شبها درسش را ادامه بدهد. کار سخت باعث شده بود روحش جلا پیدا کند و در کوران سختیها ساخته شود. زمان انقلاب من و او با هم فعالیت میکردیم. از پخش اعلامیه گرفته تا شرکت در تظاهرات، هر کاری از دستمان برمیآمد انجام میدادیم. بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه، من به این نهاد انقلابی پیوستم، اما غلامرضا مدتی به عنوان بسیجی فعالیت میکرد. همیشه دوست داشت کارش داوطلبانه و بدون سر و صدا باشد. جنگ هم که شروع شد، داوطلبانه به مناطق عملیاتی رفت و در طریقالقدس و الیبیتالمقدس شرکت کرد. کمادعا بود و هر کاری مسئولان از او میخواستند، با جان و دل انجام میداد.
از زبان شهید
غلامرضا آدم مردمداری بود. این را نه من که برادرش باشم، خیلی از دوستان و آشنایان تصدیق میکنند. بعد از شهادت غلامرضا، شهید عبدالرضا روغنیزادگان که از دوستان نزدیک من و برادرم بود، پیشم آمد و ماجرای عجیبی را در خصوص غلامرضا تعریف کرد. آن روز روغنیزادگان گفت: غلامرضای شما مرد بزرگی بود. به علت اینکه چند سالی از من و بقیه بچههای بسیج و محله سن بیشتری داشت، پختهتر بود و بقیه را رهبری و مدیریت میکرد. یادم است در شبهایی که شهر دزفول خلوت میشد و امکان وقوع حوادث و خطر وجود داشت، غلامرضا مثل مولایش علی (ع) شبانه ظرف غذا به دوش میگرفت و به خانه نیازمندان و مستمندان میبرد.
شهید عبدالرضا روغنیزادگان که راوی این ماجرا بود، بعدها در جبهه به شهادت رسید و به یاران شهیدش پیوست.
رزمنده زیبارو
در عملیات الیبیتالمقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد، من و برادرم هر دو حضور داشتیم. من آن زمان مسئولیت تعاون تیپ ۷ ولیعصر (عج) را برعهده داشتم. غلامرضا هم که نیروی داوطلب بود، نیروی خودم محسوب میشد. آزادسازی خرمشهر عملیاتی بزرگ و خونین بود. ما آنجا شهدای بسیاری تقدیم کردیم و نقش تعاون در چنین شرایطی پررنگ به نظر میرسید. به دلیل آنکه شناخت کافی از تواناییهای غلامرضا داشتم، مسئولیت تعاون تیپ در منطقه عملیاتی را به ایشان سپردم. برادرم به واسطه وظیفهاش مدام در خط مقدم و پشت خط در رفت و آمد بود. دو روز قبل از شهادتش او را دیدم که با وانت پیکر یک نوجوان شهید را عقب آورده بود. آن شهید نوجوان آنقدر زیبا بود که چهرهاش خوب به خاطرم مانده است. برادرم مرا که دید، شهید نوجوان را نشان داد و گفت: ببین برادر من! تا الان، چون مسئولم بودی هر چه گفتی انجام دادم، اما وقتی نوجوانهایی مثل این شهید به خط مقدم میروند و شهید میشوند، من دیگر نمیتوانم کارهای پشتیبانی را انجام بدهم. از اینجا به بعد میخواهم رودرروی دشمن بجنگم. این حرف را زد و به شلمچه رفت. آنجا درگیریهای سختی صورت میگرفت. شلمچه جایی بود که رزمندهها هم از سمت جنوب با دشمن درگیر بودند و هم از سمت غرب. آنجا غلامرضا به عنوان تیربارچی در سنگری مستقر شد که از دو طرف با دشمن درگیر بود. در همین درگیریها نیز یکی از تانکهای عراقی به سنگرشان شلیک کرد و غلامرضا به همراه دو نفر از بچهمحلهایمان محمود ثابتقدم و محمدرضا نیکساز به شهادت رسید.
۲ ساعت بعد
نکته جالب در خصوص شهادت غلامرضا این بود که تنها دو ساعت بعد از آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید. خوب یادم است که روز سوم خرداد ۱۳۶۱ وقتی رزمندگان اسلام مقاومت عراقیهای محاصره شده در شهر را شکستند و وارد خرمشهر شدند، من در نزدیکترین حد به خطوط درگیری بودم. شاید دقایقی از آزادسازی خرمشهر میگذشت که همراه شهید حسن باقری داخل خرمشهر شدم. صحنههایی از جلوی چشممان عبور میکرد که باورکردنی نبود. آن روز من شاهد لحظه باشکوه تسلیم شدن عده زیادی از نیروهای دشمن بودم. ایران در یک اتفاق نادر بعد از پیروزی در فتحالمبین اعلام کرده بود که در عملیات بعدی سراغ آزادسازی خرمشهر میرود. تیپ دزفول در این عملیات سختترین مأموریتها را بر عهده گرفته بود. در مرحله اول باید روی جاده آسفالته اهواز- خرمشهر مستقر میشد. در همین مرحله ما شهدای بسیاری دادیم. خصوصاً گردان یاسر که آمار شهدایش بسیار زیاد بود. مرحله دوم این بود که از جاده خرمشهر تا نقطه صفر مرزی برویم. در همین مرحله هم در کنار سایر تیپ و لشکرها شهدای زیادی دادیم. مرحله سوم از مرز شروع میشد و تا شلمچه و اروند و محاصره خرمشهر پیش میرفت. غلامرضا در همین مرحله به نیروهایی که در شلمچه حضور داشتند پیوست. با محاصره خرمشهر، نیروهای دشمن که داخل شهر گیر افتاده بودند تسلیم شدند و من شاهد این صحنه تاریخی بودم، اما درست در چنین لحظاتی، در شلمچه هنوز درگیری شدیدی وجود داشت و بچهها مقاومت میکردند. وقتی ما وارد شهر شدیم ساعتی تا اذان ظهر باقی مانده بود. رزمندگان الیبیتالمقدس یادشان هست که آن روز ساعاتی بعد از آزادسازی شهر، نمازجماعتی به یادماندنی در مسجد جامع برگزار شد. وقتی اذان ظهر پخش شد، من در شهر بودم، اما چند کیلومتر آن طرفتر، برادرم غلامرضا در سنگر تیربارش درست مقارن با اذان ظهر به شهادت رسید. او در مرحله تثبیت عملیات شهید شد. یعنی تا آخرین لحظه ایستاد تا خرمشهر دیگر به اسارت دشمن درنیاید.