به گزارش خط هشت ، شهید بهروز دینویزاده از شهدای شاخص شهر دزفول است که در زمان شهادت سمت جانشین معاون اطلاعات- عملیات لشکر ۷ ولیعصر (عج) را برعهده داشت. وی که بارها در جبهه مجروح شده بود، رزمنده دلاوری بود که چه در عرصه جهاد اصغر و چه در جهاد اکبر، حرفهای بسیاری برای گفتن داشت. در گفتوگویی که با شهلا دینویزاده خواهر شهید انجام دادیم، سعی کردیم تا گوشههایی از خصوصیات اخلاقی این سردار شهید را به نسل جوان معرفی کنیم. شهیدی که تنها فرزندش ۳۳ روز بعد از شهادت او متولد شد.
شما خواهر کوچکتر شهید بودید، چه حسابی روی برادری مثل بهروز در خانواده میشد، کمی ایشان را معرفی کنید.
بهروز متولد نهم آبان ۱۳۳۹ و دومین پسر و فرزند خانواده بود. شاید روی همین حساب بود که بهروز انسان بسیار متعادلی بود. حتی بعدها که تعداد فرزندان به هشت نفر رسید، انگار جایگاه تعادلش به خوبی تثبیت شده بود. کودکیاش به اعتراف بزرگترهای فامیل، با شیرینزبانی و به دست آوردن دلها به نوجوانی رسید. نوجوانی و بلوغ اساساً در افکار و منش بالغش کرد. برادر بزرگترمان که برای ادامه تحصیل از ایران رفت، انگار همه مسئولیتها و بزرگی به دوش بهروز گذاشته شد. در هر کاری که به او واگذار میشد احساس مسئولیت میکرد. قبل از پیروزی انقلاب، با وجودی که خانواده نیازمند درآمدی نبود به کارگری ساختمان و بعضاً کورهپزخانه میرفت. انگار میخواست در کوره داغ زندگی، آبدیده شود.
از اهداف این گفتوگو معرفی خصوصیات اخلاقی شهید دینویزاده به نسل جوان است، از این حیث برادرتان را چطور شناختید؟
رسیدگی به محرومان از برنامههای همیشگی شهید بود. نه فقط اموال، بلکه مهر و محبت را چنان انفاق میکرد که گویا رسالت خلقت او همین مهرورزی بوده و بس. به شدت از دروغ و غیبت نفرت داشت و بسیار محترمانه این خطا را به نزدیکان تذکر میداد. به یاد دارم شبی از مجلس عروسی برگشته بودیم و به رسم جاهلیت از پوشش و رفتار برخی از افراد آن مجلس برای هم حرف میزدیم که یک لحظه بهروز آخآخ گویان به ما ملحق شد. گویا صدای ما را شنیده بود. رو به ما کرد و گفت: شما چطور میتوانید تکهتکههای گوشت من را بخورید؟! شرمنده از رفتار و غیبت شدیم طوری که پس از گذشت ۳۴ سال از آن اتفاق، همچنان نفوذ کلامش در جانمان جاری است.
چطور شد وارد جریان انقلاب و بعد جنگ شد؟
بهروز در درس فرد متوسطی بود و به راحتی میتوانست پس از دیپلم ادامه تحصیل بدهد، اما ترجیح داد در خدمت مستضعفان و اعتقاداتش باشد. شهید خط مبارزه را از دوران انقلاب شروع کرد. ما را هم به مبارزه سوق میداد. خود من به تشویق بهروز کتابهایی را مطالعه میکردم که خط فکریام را تغییر داد. بعد از پیروزی انقلاب برادرم به عضویت ذخیره سپاه درآمد و من هم به تبعیت از ایشان وارد ذخیره سپاه شدم. آن زمان هنوز سپاه کاملاً در شهر دزفول تشکیل نشده بود؛ لذا ابتدا ذخیره سپاه شد و بعد به عضویت رسمی آن درآمد. مسئولیتهایی هم داشت که هیچ وقت بروز نمیداد. حتی وقتی قرار شد برایش به خواستگاری برویم پرسیدیم در سپاه و جبهه چه میکنی که به خانواده عروس بگوییم؟ با شوخطبعی گفت: «خب من هم مثل بقیه فرمانده هستم. سپاه اگر ۲۹۹ عضو داشته باشد، اگر مادرِ ۳۰۰ نفرشان بخواهند به خواستگاری بروند حتماً میگویند پسر ما در سپاه فرمانده است. بعد خندید و گفت: من در جبهه کفش بچهها را جمع میکنم. مسئولیت کمی نیست!» بهروز وارسته بود و رفتاری الهی داشت. در عین حال که حساب و کتابش را مینوشت تا خمس بدهد یک ذره دلبسته دنیا و مال دنیا نبود. به دیگران که نیاز داشتند پول در قالب قرض میداد، اما وقت پس گرفتن میگفت: بخشیدهام، حلالت باشد.
آخرین دیدار برادر یادتان هست؟
آخرین روز دیدار از منزلمان در دزفول به پادگان دوکوهه رفت. اول صبح برای صبحگاه رفته بود. چون وقت رفتن هوا تاریک بود، یک لنگه از کفش خودش که قهوهای رنگ بود و یک لنگه از کفش بابا که مشکی بود را پوشید. وقتی بابا بعد از او میخواست سرکار برود متوجه اشتباه بهروز شد و با خنده جریان را برای همه خانواده تعریف کرد. تا ساعت ۲ که از پادگان برگشت کلی خندیدیم که اگر بهروز بفهمد چه اشتباهی کرده چه میشود. وقتی برگشت عادی مثل همیشه بود. پرسیدیم زمانی که فهمیدی یک لنگه کفش قهوهای و یک مشکی پوشیدی خجالت نکشیدی؟ با تعجب نگاهمان کرد و گفت: «چیز مهمی نبود که حتی به آن فکر کنم. آن قدر مسائل مهم هست که این امور دنیا قابل فکر نیست.» آن روز با این اتفاق دیگر شک نداشتیم بهزودی شهید میشود. همسرش بعدها تعریف میکرد که بهروز قبل از شهادتش، یک شب تب میکند و همسرش چند بار او را پاشویه میدهد. صبح که حالش بهتر میشود دست زنش را میبوسد و حلالیت میگیرد که تو هیچ وظیفه نداشتی پاشویهام بدهی، حقت را بر من حلال کن.
صرفنظر از رابطه برادر و خواهری، شهید دینویزاده در زندگیتان چه حکمی داشت؟
برایم مثل یک، ولی و معلم بود. از دست دادنش نه فقط برای من که برای خانواده خلأ بزرگی بود. پسر برادرم محمدمهدی، تنها یادگارش، ۳۳ روز پس از شهادت پدرش به دنیا آمد. خود شهید این نام را برای فرزندش انتخاب کرده بود. میگفت: یک بار که در صبحگاه دوکوهه بودم، قرآن میخواندند، این آیه آمد که «یا ذکریا انی نبشرک بغلام» فهمیدم خدا قرار است به زودی فرزند پسری به من بدهد. همان روز اتفاقاً همسر برادرم جواب آزمایش بارداری را گرفته بود. او از فرزندی گذشت که هیچ گاه در این دنیای خاکی موفق به دیدارش نشد. به چهره بهروز که نگاه میکردیم متوجه میشدیم وقتی میگویند پیامبر خلق و خوی عظیم و سینهای فراخ داشت یعنی چه. بارزترین صفت بهروز همان خوشخلقی و مدارایش با دوستان و آشنایان بود. با اینکه ذرهای از مواضع برحق خودش کوتاه نمیآمد، اما کرامت انسانی را به خوبی نگه میداشت. الان که ۳۴ سال از شهادتش میگذرد، هنوز هم با حسرت میگویم چه بد است که نداریمش.
شهادتش چطور رقم خورد؟
بهروز ۲۶ بهمن ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید. برادرم پیش از شهادت بارها مجروح شده بود. حتی چند انگشت دست چپش به واسطه تیری که به پایین ساعدش خورده بود حالت فلج گرفته بود. پیوند عصب پا به دستش هم خیلی مجروحیتش را بهتر نکرد. به کتف و سرش هم ترکش خورده بود. یک بار هم مورد سوءقصد منافقها قرار گرفت که تیری به او اصابت نکرد. بهروز چند ماه قبل از شهادتش به زیارت امام رضا (ع) رفت. آنجا عبایی خرید و به حرم شریف متبرک کرد. همان جا هم گفته بود آرزویم این است که مثل امام حسین (ع) شهید شوم و کفنم همین عبا باشد. این نکته را فقط به نزدیکترین فرد زندگیاش گفته بود. بارها که دیدار میسر میشد با او دست میدادیم و او سرش را دولا میکرد برای بوسیدن و خودش متواضعانه دست ما را که از او کوچکتر بودیم میبوسید. وقتی اعتراض میکردم میگفت: دولا میشوم که سرم را ببوسی. روزی ناراحت میشوی از اینکه نبوسیدیاش. نحوه شهادتش را تا آنجا میدانم که مانند مولایش حسین (ع) سر در بدن نداشت و همانگونه که از پیش گفته بود با همان عبا و تربت امام حسین (ع) به خاک سپرده شد.
محور گفتوگوی ما خاطراتتان از شهید بود، اما دوست داریم ما و خوانندگان را به یک خاطره ناب از برادرتان مهمان کنید.
اولین بار که بهروز زخمی شد، سه هفته بعد از شهادت حسن بود. حسن جاسبیزاده یک رزمنده تهرانی بود که از گردن قطع نخاع شده بود و من به عنوان امدادگر از ایشان مراقبت میکردم. دو ساعت پایانی عمر حسن من بالای سرش بودم و جای خواهر نداشتهاش برای او خواهری کردم. شهادت ایشان روی من تأثیر زیادی گذاشته بود طوری که همکارانم از این موضوع مطلع شده بودند. من شب قبل از مجروحیت بهروز بیمارستان بودم. داشتم در زیر پلهای که در اختیار ما گذاشته بودند استراحت میکردم. شبهایی که کمی کار سبک بود نوبتی یکی دو ساعت میخوابیدیم. تازه چشمهایم گرم شده بود که خواب دیدم بهروز زخمی شده و از اتاق عمل او را آوردهاند و روی تخت شماره یک سالن بستری کردهاند. یک دفعه از خواب پریدم و پابرهنه از محل استراحت به طرف جایی که تخت شماره یک بود دویدم. دوستم که خانم امدادگری بود با تعجب پرسید: چی شده؟ گفتم: خواب دیدم بهروز زخمی شده و روی این تخت بستریاش کردهاند. گفت: دختر چرا با خودت اینطوری میکنی؟ دیدی که برادرت مجروح نشده است. خودت هم که گفتی خواب دیدهای. از بس در فکر شهید حسن هستی دچار این حالات میشوی. برو، خوب نیست پرستارها تو را با این وضعیت ببینند. گفتم: خب ببینند مگر چه میشود، خواب دیدم دیگر. اشاره به پاهایم کرد و تازه متوجه شدم که بدون کفش تا بخش دویدهام. صبح نوبت کشیک ما تمام شد و به منزل رفتیم استراحت کنیم. هنوز نخوابیده بودم که تلفن منزل زنگ زد و دوست برادرم گفت: بهروز زخمی شده است. دلم ریخت پایین. سریع خودم را به بیمارستان رساندم. کارهایش را انجام دادم و او را به اتاق عمل بردند. وقتی از اتاق عمل آوردند درست روی تخت شماره یک سالن که خالی بود بستریاش کردند. خوابم در عالم واقع عیناً تکرار شده بود. خودتان ببینید چه بر سر دل من آمد.
شما خواهر کوچکتر شهید بودید، چه حسابی روی برادری مثل بهروز در خانواده میشد، کمی ایشان را معرفی کنید.
بهروز متولد نهم آبان ۱۳۳۹ و دومین پسر و فرزند خانواده بود. شاید روی همین حساب بود که بهروز انسان بسیار متعادلی بود. حتی بعدها که تعداد فرزندان به هشت نفر رسید، انگار جایگاه تعادلش به خوبی تثبیت شده بود. کودکیاش به اعتراف بزرگترهای فامیل، با شیرینزبانی و به دست آوردن دلها به نوجوانی رسید. نوجوانی و بلوغ اساساً در افکار و منش بالغش کرد. برادر بزرگترمان که برای ادامه تحصیل از ایران رفت، انگار همه مسئولیتها و بزرگی به دوش بهروز گذاشته شد. در هر کاری که به او واگذار میشد احساس مسئولیت میکرد. قبل از پیروزی انقلاب، با وجودی که خانواده نیازمند درآمدی نبود به کارگری ساختمان و بعضاً کورهپزخانه میرفت. انگار میخواست در کوره داغ زندگی، آبدیده شود.
از اهداف این گفتوگو معرفی خصوصیات اخلاقی شهید دینویزاده به نسل جوان است، از این حیث برادرتان را چطور شناختید؟
رسیدگی به محرومان از برنامههای همیشگی شهید بود. نه فقط اموال، بلکه مهر و محبت را چنان انفاق میکرد که گویا رسالت خلقت او همین مهرورزی بوده و بس. به شدت از دروغ و غیبت نفرت داشت و بسیار محترمانه این خطا را به نزدیکان تذکر میداد. به یاد دارم شبی از مجلس عروسی برگشته بودیم و به رسم جاهلیت از پوشش و رفتار برخی از افراد آن مجلس برای هم حرف میزدیم که یک لحظه بهروز آخآخ گویان به ما ملحق شد. گویا صدای ما را شنیده بود. رو به ما کرد و گفت: شما چطور میتوانید تکهتکههای گوشت من را بخورید؟! شرمنده از رفتار و غیبت شدیم طوری که پس از گذشت ۳۴ سال از آن اتفاق، همچنان نفوذ کلامش در جانمان جاری است.
چطور شد وارد جریان انقلاب و بعد جنگ شد؟
بهروز در درس فرد متوسطی بود و به راحتی میتوانست پس از دیپلم ادامه تحصیل بدهد، اما ترجیح داد در خدمت مستضعفان و اعتقاداتش باشد. شهید خط مبارزه را از دوران انقلاب شروع کرد. ما را هم به مبارزه سوق میداد. خود من به تشویق بهروز کتابهایی را مطالعه میکردم که خط فکریام را تغییر داد. بعد از پیروزی انقلاب برادرم به عضویت ذخیره سپاه درآمد و من هم به تبعیت از ایشان وارد ذخیره سپاه شدم. آن زمان هنوز سپاه کاملاً در شهر دزفول تشکیل نشده بود؛ لذا ابتدا ذخیره سپاه شد و بعد به عضویت رسمی آن درآمد. مسئولیتهایی هم داشت که هیچ وقت بروز نمیداد. حتی وقتی قرار شد برایش به خواستگاری برویم پرسیدیم در سپاه و جبهه چه میکنی که به خانواده عروس بگوییم؟ با شوخطبعی گفت: «خب من هم مثل بقیه فرمانده هستم. سپاه اگر ۲۹۹ عضو داشته باشد، اگر مادرِ ۳۰۰ نفرشان بخواهند به خواستگاری بروند حتماً میگویند پسر ما در سپاه فرمانده است. بعد خندید و گفت: من در جبهه کفش بچهها را جمع میکنم. مسئولیت کمی نیست!» بهروز وارسته بود و رفتاری الهی داشت. در عین حال که حساب و کتابش را مینوشت تا خمس بدهد یک ذره دلبسته دنیا و مال دنیا نبود. به دیگران که نیاز داشتند پول در قالب قرض میداد، اما وقت پس گرفتن میگفت: بخشیدهام، حلالت باشد.
آخرین دیدار برادر یادتان هست؟
آخرین روز دیدار از منزلمان در دزفول به پادگان دوکوهه رفت. اول صبح برای صبحگاه رفته بود. چون وقت رفتن هوا تاریک بود، یک لنگه از کفش خودش که قهوهای رنگ بود و یک لنگه از کفش بابا که مشکی بود را پوشید. وقتی بابا بعد از او میخواست سرکار برود متوجه اشتباه بهروز شد و با خنده جریان را برای همه خانواده تعریف کرد. تا ساعت ۲ که از پادگان برگشت کلی خندیدیم که اگر بهروز بفهمد چه اشتباهی کرده چه میشود. وقتی برگشت عادی مثل همیشه بود. پرسیدیم زمانی که فهمیدی یک لنگه کفش قهوهای و یک مشکی پوشیدی خجالت نکشیدی؟ با تعجب نگاهمان کرد و گفت: «چیز مهمی نبود که حتی به آن فکر کنم. آن قدر مسائل مهم هست که این امور دنیا قابل فکر نیست.» آن روز با این اتفاق دیگر شک نداشتیم بهزودی شهید میشود. همسرش بعدها تعریف میکرد که بهروز قبل از شهادتش، یک شب تب میکند و همسرش چند بار او را پاشویه میدهد. صبح که حالش بهتر میشود دست زنش را میبوسد و حلالیت میگیرد که تو هیچ وظیفه نداشتی پاشویهام بدهی، حقت را بر من حلال کن.
صرفنظر از رابطه برادر و خواهری، شهید دینویزاده در زندگیتان چه حکمی داشت؟
برایم مثل یک، ولی و معلم بود. از دست دادنش نه فقط برای من که برای خانواده خلأ بزرگی بود. پسر برادرم محمدمهدی، تنها یادگارش، ۳۳ روز پس از شهادت پدرش به دنیا آمد. خود شهید این نام را برای فرزندش انتخاب کرده بود. میگفت: یک بار که در صبحگاه دوکوهه بودم، قرآن میخواندند، این آیه آمد که «یا ذکریا انی نبشرک بغلام» فهمیدم خدا قرار است به زودی فرزند پسری به من بدهد. همان روز اتفاقاً همسر برادرم جواب آزمایش بارداری را گرفته بود. او از فرزندی گذشت که هیچ گاه در این دنیای خاکی موفق به دیدارش نشد. به چهره بهروز که نگاه میکردیم متوجه میشدیم وقتی میگویند پیامبر خلق و خوی عظیم و سینهای فراخ داشت یعنی چه. بارزترین صفت بهروز همان خوشخلقی و مدارایش با دوستان و آشنایان بود. با اینکه ذرهای از مواضع برحق خودش کوتاه نمیآمد، اما کرامت انسانی را به خوبی نگه میداشت. الان که ۳۴ سال از شهادتش میگذرد، هنوز هم با حسرت میگویم چه بد است که نداریمش.
شهادتش چطور رقم خورد؟
محور گفتوگوی ما خاطراتتان از شهید بود، اما دوست داریم ما و خوانندگان را به یک خاطره ناب از برادرتان مهمان کنید.
اولین بار که بهروز زخمی شد، سه هفته بعد از شهادت حسن بود. حسن جاسبیزاده یک رزمنده تهرانی بود که از گردن قطع نخاع شده بود و من به عنوان امدادگر از ایشان مراقبت میکردم. دو ساعت پایانی عمر حسن من بالای سرش بودم و جای خواهر نداشتهاش برای او خواهری کردم. شهادت ایشان روی من تأثیر زیادی گذاشته بود طوری که همکارانم از این موضوع مطلع شده بودند. من شب قبل از مجروحیت بهروز بیمارستان بودم. داشتم در زیر پلهای که در اختیار ما گذاشته بودند استراحت میکردم. شبهایی که کمی کار سبک بود نوبتی یکی دو ساعت میخوابیدیم. تازه چشمهایم گرم شده بود که خواب دیدم بهروز زخمی شده و از اتاق عمل او را آوردهاند و روی تخت شماره یک سالن بستری کردهاند. یک دفعه از خواب پریدم و پابرهنه از محل استراحت به طرف جایی که تخت شماره یک بود دویدم. دوستم که خانم امدادگری بود با تعجب پرسید: چی شده؟ گفتم: خواب دیدم بهروز زخمی شده و روی این تخت بستریاش کردهاند. گفت: دختر چرا با خودت اینطوری میکنی؟ دیدی که برادرت مجروح نشده است. خودت هم که گفتی خواب دیدهای. از بس در فکر شهید حسن هستی دچار این حالات میشوی. برو، خوب نیست پرستارها تو را با این وضعیت ببینند. گفتم: خب ببینند مگر چه میشود، خواب دیدم دیگر. اشاره به پاهایم کرد و تازه متوجه شدم که بدون کفش تا بخش دویدهام. صبح نوبت کشیک ما تمام شد و به منزل رفتیم استراحت کنیم. هنوز نخوابیده بودم که تلفن منزل زنگ زد و دوست برادرم گفت: بهروز زخمی شده است. دلم ریخت پایین. سریع خودم را به بیمارستان رساندم. کارهایش را انجام دادم و او را به اتاق عمل بردند. وقتی از اتاق عمل آوردند درست روی تخت شماره یک سالن که خالی بود بستریاش کردند. خوابم در عالم واقع عیناً تکرار شده بود. خودتان ببینید چه بر سر دل من آمد.