به گزار خط هشت ، عشق به فرزند که زبان نمیخواهد دل میخواهد؛ دلی که تنگ میشود. معنای دلتنگی را باید از مادر شهید پرسید. مادرانی که بسیاریشان فراق فرزند را تاب نیاوردند و خیلی زودتر از آنچه باید زندگی میکردند به دیدار فرزندشان شتافتند؛ مادرانی که روزی خودشان با دستهای مادرانهشان کولهبار سفر و جهاد فرزندشان را بستند و راهیشان کردند به فکه، شلمچه، اروند، طلائیه، تپههای اللهاکبر، میمک، قلاویزان، شرهانی، موسیان، کلهقندی، سومار و زبیدات؛ جبهههایی که پر از حماسه و از جانگذشتگی بودند. «شهربانو طهری» مادر شهید داوود خدادوست هم از آن دست مادرانی بود که فراق فرزند را تاب نیاورد و ۱۱ ماه بعد از شهادت دردانهاش دعوت حق را لبیک گفت و به دیدار فرزندش شتافت. حالا که جای مادر خالی است، برای دانستن از مرام و منش فرزندش شهید داوود خدادوست پای صحبت حسین خدادوست برادر شهید نشستهایم که ماحصل این گفتوگو را پیش رو دارید.
کودکی که زنده ماند
برادرم داوود در هفتم فروردین ماه سال ۴۵ در خانوادهای مذهبی و کارگر در روستای ازان به دنیا آمد. سومین فرزند خانواده هشت نفره ما بود. سه دختر و پنج پسر بودیم. برادرم دوران کودکی سختی را پشت سر گذاشت. مشکلات اقتصادی خانواده و بیماری سختی که در زمان کودکی به آن دچار شد، زندگیاش را تا مدتها تحت تأثیر قرار داد. بیماریاش آنقدر سخت بود که دیگر امیدی به زندگی برادرم نداشتیم، اما توسل به ائمه و معصومین او را به زندگی بازگرداند. پدرمان آن زمان نانوایی داشت و از این راه خرج و مخارج خانواده را تأمین میکرد. داوود کودک بود که پدر و مادرم به دلیل مشکلات اقتصادی مجبور شدند هم کشاورزی کنند و هم در منزل نان بپزند. با توجه به این مشغلههای روزمره و بیماری داوود، نگهداریاش کار راحتی نبود. پدرم مجبور بود داوود را روی دوشش بگذارد و در هوای گرم نانوایی او را نگهداری کند. شرایط سختی بود، اما پدرم تأکید زیادی بر رزق حلال داشت. داوود دوره ابتدایی و راهنمایی را در روستای ازان سپری کرد. با توجه به وضعیت معیشت خانواده مجبور شد در کلاس سوم راهنمایی تحصیل را رها کند و در یک مکانیکی مشغول شود. میگفت: من نمیتوانم شاهد سختی پدر و مادرم باشم. داوود فوقالعاده مسئولیتپذیر بود.
انقلابی ۱۲ ساله
زمان انقلاب ما توانایی خرید نداشتیم. دوست داشتیم اخبار انقلاب را پیگیری کنیم، اما رسانهای در اختیار نداشتیم. بیشتر از طریق اطلاعیهها، اعلامیهها و گاهی از طریق سخنرانیها در مساجد از روند انقلاب و حوادث پیرامون آن مطلع میشدیم. گاهی در جلساتی که در مسجد روستا برگزار میشد، شرکت میکردیم. برادر بزرگترمان هم انقلاب و اهدافش را برای ما تشریح و تبیین میکرد. داوود آن زمان حدود ۱۲ سال داشت، اما خیلی فعال و انقلابی بود.
مهرماه ۵۹
ما حمله صدام به خاک کشور را در اولین روزهای مهر ماه سال ۵۹ از طریق رسانهها و اطلاعات مردمی و بسیج متوجه شدیم. گاهی صدای بمباران پالایشگاه اصفهان و حرکت هواپیماهای عراقی به گوش میرسید و این خبر از آغاز جنگی تحمیلی میداد. روستای ما تقریباً در مسیر حرکت هواپیماهای جنگی عراق قرار داشت. همه اینها دست به دست هم داد تا غیرت دینی و روحیه ایثار اهالی روستا مقدمات اعزام نیرو را به مناطق جنگی فراهم کند. در خانواده ما دو تا از برادرهایم راهی شدند. برادر بزرگترم حمزه و داوود وقتی اخبار جنگ و جبهه را شنیدند، داوطلبانه عازم شدند. حمزه دو سال در جبهه بود و داوود پس از مدتها حضور به افتخار شهادت نائل آمد. داوود سال ۱۳۶۴، در سن ۱۹ سالگی راهی شده بود.
لشکر ۷۷ خراسان
بسیاری از مادران رزمندهها که فرزندانشان به جبهه اعزام میشدند به فرزندانشان سفارش میکردند که مواظب خودتان باشید و سعی کنید به خط مقدم نروید. برادرم با شنیدن این حرفها ناراحت میشد و میگفت: شما نمیدانید اینجا (جبهه) چه خبر است. چه ظلمها که نکردهاند. اگر هر کدام از شما هم میدانستید قطعاً داوطلبانه در جبههها حضور مییافتید. اگر من و امثال من به خط مقدم جبهه نرویم پس چه کسی باید برود؟! چه کسی باید پاسخ این بعثیهای متجاوز را بدهد؟ چه کسی باید از کشور و اسلام دفاع کند؟ در نهایت داوود مرداد سال ۶۴ از طریق لشکر ۷۷ خراسان به جبهههای جنوب اعزام شد. با عنایت به شور و اشتیاقی که در ایشان نسبت به جبهه و جنگ و شهادت وجود داشت، خانواده هیچ مخالفتی با حضورش نداشت. مادرم آن زمان حدود ۴۴ سال سن داشت و خودش مشوق ایشان بود و یک سال بعد از شهادت برادرم به رحمت خدا رفت.
رزم شبانه
داوود حدود ۹ ماه در جبهه بود و در زمان حضورش عملیات خاصی برگزار نشد. در جبهه عمدتاً به عنوان خطشکن و آرپیجیزن فعالیت میکرد. برادرم داوود قبل از اجرای عملیات والفجر ۸ به منظور شناسایی مواضع دشمن و در عملیات رزم شبانه به خطوط دفاعی دشمن میرفت. کار خطرناکی بود و همرزمانش خیلی از شجاعتهایش میگفتند. نهایتاً ایشان سوم خرداد ماه ۶۵ با اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید. موسیان منطقهای بود که داوود در آن به آرزوی دیرینهاش رسید.
صالحه خاتون
خبر شهادت برادرم از طریق سپاه منطقه میمه و همینطور توسط همرزمانش به ما اطلاع داده شد. مادرمان با رویی گشاده از پیکر شهیدش استقبال کرد و زینبگونه در شهادتش صبوری کرد. به طوری که همه مردم متعجب بودند، اما کسی خبر از دل مادر شهید نداشت. مادر است و دلتنگیهایش. فراق، فراق است خواه با شهادت خواه با مرگ. دلتنگیهای مادرانه، اما با شهادت آرامتر میشود. پیکر برادرم از شهر میمه تا روستای ازان به فاصله پنج کیلومتر روی دست مردم منطقه و بسیار باشکوه تشییع شد و در جوار حرم مطهر حضرت سیدهصالحه خاتون آرام گرفت. از برادر شهیدم وصیتنامهای در دست نیست، اما توصیههایی داشت که میتوان از میان آن عمل به مقدسات دین اسلام، حمایت و پیروی از ولایت فقیه و دفاع از ناموس اشاره کرد. شهید خدادوست خیلی به حفظ حجاب توصیه میکرد.
نیش عقرب
نوروز سال ۱۳۶۵ بود و ما منتظر آمدن برادرم بودیم تا عید نوروز آن سال را در کنار هم با خوشی بگذرانیم. داوود وقتی به مرخصی آمد که چند ناحیه بدنش ترکش خورده و عقرب پایش را گزیده بود، اما برای اینکه ما نگرانش نشویم، چیزی به ما نگفت. منطقه عملیاتی که داوود خدمت میکرد، زبیدات عراق بود. یک منطقه خشک و بدون آب و فوقالعاده گرم به طوری که آب نوشیدنیشان را هم به سختی به دست میآوردند. داوود قدرت بدنی بالایی داشت. بعد از شهادت از زبان همرزمانش متوجه جراحاتش شدیم.
آنچه برادرم را در میان دوستان، بستگان و همرزمانش شاخص کرده بود، ایمان، تقوا، صداقت، بجا آوردن نماز اول وقت، گذشت و فداکاری نسبت به دوستان و نیازمندان بود.
مرگ یا شهادت
داوود روزهای سخت و پرتلاطمی را در کودکی سپری کرد. از طرفی ماجرای بیماریاش در سن چهار سالگی و قطع امید پزشکان و خانواده کار را به جایی رساند که یک بار خانواده در مسیر روستا به شهر اصفهان و مراجعه به پزشک، از زندگی او قطع امید کرده بودند و میخواستند به روستا بازگردند، اما خواست خدا بر این بود که راه خودشان را ادامه دادند و با توکل بر خدا داوود را به مطب پزشک رسانند و او از مرگ حتمی نجات پیدا کرد. کمی بعد سقوط داوود از پشت بام به حیاط خانه در سن چهار سالگی اتفاق دیگری بود که از نکات خاص زندگی او به شمار میرود. در این حادثه داوود طوری بیهوش میشود که از او قطع امید میکنند. در حقیقت اینطور میتوان گفت که خواست خدا بر این بوده که داوود زنده بماند تا روزی در راه دفاع از اسلام و کشورش به شهادت برسد.
درگذشت مادر
بعد از شهادت داوود مادرم بسیار دلتنگ شد و همین دلتنگی باعث شد ۱۱ ماه بعد از شهادت برادرم، مادرم هم از دنیا برود.
درگذشت مادر برای همه ما سخت بود. به طوری که زندگی همه بچههای خانواده را تحت تأثیر قرار داد، اما همین هم بهایی بود که برای ایجاد امنیت و سربلندی کشورمان پرداختیم.
برادرم دو ماه قبل از شهادتش این شعر را در دستنوشتههایش نوشته بود:ای طایر آزادگی پرواز کن پرواز کن
کارون صدایت میزند پرواز کن پرواز کن
همراه با کارون ما فریاد کن فریاد کن
با دشمن بیدادگر پیکار کن پیکار کن
تا وا رهند از قیدوبند این مردم محنتزده
تا پایه ظلم و ستم ویران شود
کودکی که زنده ماند
برادرم داوود در هفتم فروردین ماه سال ۴۵ در خانوادهای مذهبی و کارگر در روستای ازان به دنیا آمد. سومین فرزند خانواده هشت نفره ما بود. سه دختر و پنج پسر بودیم. برادرم دوران کودکی سختی را پشت سر گذاشت. مشکلات اقتصادی خانواده و بیماری سختی که در زمان کودکی به آن دچار شد، زندگیاش را تا مدتها تحت تأثیر قرار داد. بیماریاش آنقدر سخت بود که دیگر امیدی به زندگی برادرم نداشتیم، اما توسل به ائمه و معصومین او را به زندگی بازگرداند. پدرمان آن زمان نانوایی داشت و از این راه خرج و مخارج خانواده را تأمین میکرد. داوود کودک بود که پدر و مادرم به دلیل مشکلات اقتصادی مجبور شدند هم کشاورزی کنند و هم در منزل نان بپزند. با توجه به این مشغلههای روزمره و بیماری داوود، نگهداریاش کار راحتی نبود. پدرم مجبور بود داوود را روی دوشش بگذارد و در هوای گرم نانوایی او را نگهداری کند. شرایط سختی بود، اما پدرم تأکید زیادی بر رزق حلال داشت. داوود دوره ابتدایی و راهنمایی را در روستای ازان سپری کرد. با توجه به وضعیت معیشت خانواده مجبور شد در کلاس سوم راهنمایی تحصیل را رها کند و در یک مکانیکی مشغول شود. میگفت: من نمیتوانم شاهد سختی پدر و مادرم باشم. داوود فوقالعاده مسئولیتپذیر بود.
انقلابی ۱۲ ساله
زمان انقلاب ما توانایی خرید نداشتیم. دوست داشتیم اخبار انقلاب را پیگیری کنیم، اما رسانهای در اختیار نداشتیم. بیشتر از طریق اطلاعیهها، اعلامیهها و گاهی از طریق سخنرانیها در مساجد از روند انقلاب و حوادث پیرامون آن مطلع میشدیم. گاهی در جلساتی که در مسجد روستا برگزار میشد، شرکت میکردیم. برادر بزرگترمان هم انقلاب و اهدافش را برای ما تشریح و تبیین میکرد. داوود آن زمان حدود ۱۲ سال داشت، اما خیلی فعال و انقلابی بود.
مهرماه ۵۹
ما حمله صدام به خاک کشور را در اولین روزهای مهر ماه سال ۵۹ از طریق رسانهها و اطلاعات مردمی و بسیج متوجه شدیم. گاهی صدای بمباران پالایشگاه اصفهان و حرکت هواپیماهای عراقی به گوش میرسید و این خبر از آغاز جنگی تحمیلی میداد. روستای ما تقریباً در مسیر حرکت هواپیماهای جنگی عراق قرار داشت. همه اینها دست به دست هم داد تا غیرت دینی و روحیه ایثار اهالی روستا مقدمات اعزام نیرو را به مناطق جنگی فراهم کند. در خانواده ما دو تا از برادرهایم راهی شدند. برادر بزرگترم حمزه و داوود وقتی اخبار جنگ و جبهه را شنیدند، داوطلبانه عازم شدند. حمزه دو سال در جبهه بود و داوود پس از مدتها حضور به افتخار شهادت نائل آمد. داوود سال ۱۳۶۴، در سن ۱۹ سالگی راهی شده بود.
لشکر ۷۷ خراسان
بسیاری از مادران رزمندهها که فرزندانشان به جبهه اعزام میشدند به فرزندانشان سفارش میکردند که مواظب خودتان باشید و سعی کنید به خط مقدم نروید. برادرم با شنیدن این حرفها ناراحت میشد و میگفت: شما نمیدانید اینجا (جبهه) چه خبر است. چه ظلمها که نکردهاند. اگر هر کدام از شما هم میدانستید قطعاً داوطلبانه در جبههها حضور مییافتید. اگر من و امثال من به خط مقدم جبهه نرویم پس چه کسی باید برود؟! چه کسی باید پاسخ این بعثیهای متجاوز را بدهد؟ چه کسی باید از کشور و اسلام دفاع کند؟ در نهایت داوود مرداد سال ۶۴ از طریق لشکر ۷۷ خراسان به جبهههای جنوب اعزام شد. با عنایت به شور و اشتیاقی که در ایشان نسبت به جبهه و جنگ و شهادت وجود داشت، خانواده هیچ مخالفتی با حضورش نداشت. مادرم آن زمان حدود ۴۴ سال سن داشت و خودش مشوق ایشان بود و یک سال بعد از شهادت برادرم به رحمت خدا رفت.
رزم شبانه
داوود حدود ۹ ماه در جبهه بود و در زمان حضورش عملیات خاصی برگزار نشد. در جبهه عمدتاً به عنوان خطشکن و آرپیجیزن فعالیت میکرد. برادرم داوود قبل از اجرای عملیات والفجر ۸ به منظور شناسایی مواضع دشمن و در عملیات رزم شبانه به خطوط دفاعی دشمن میرفت. کار خطرناکی بود و همرزمانش خیلی از شجاعتهایش میگفتند. نهایتاً ایشان سوم خرداد ماه ۶۵ با اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید. موسیان منطقهای بود که داوود در آن به آرزوی دیرینهاش رسید.
صالحه خاتون
خبر شهادت برادرم از طریق سپاه منطقه میمه و همینطور توسط همرزمانش به ما اطلاع داده شد. مادرمان با رویی گشاده از پیکر شهیدش استقبال کرد و زینبگونه در شهادتش صبوری کرد. به طوری که همه مردم متعجب بودند، اما کسی خبر از دل مادر شهید نداشت. مادر است و دلتنگیهایش. فراق، فراق است خواه با شهادت خواه با مرگ. دلتنگیهای مادرانه، اما با شهادت آرامتر میشود. پیکر برادرم از شهر میمه تا روستای ازان به فاصله پنج کیلومتر روی دست مردم منطقه و بسیار باشکوه تشییع شد و در جوار حرم مطهر حضرت سیدهصالحه خاتون آرام گرفت. از برادر شهیدم وصیتنامهای در دست نیست، اما توصیههایی داشت که میتوان از میان آن عمل به مقدسات دین اسلام، حمایت و پیروی از ولایت فقیه و دفاع از ناموس اشاره کرد. شهید خدادوست خیلی به حفظ حجاب توصیه میکرد.
نیش عقرب
نوروز سال ۱۳۶۵ بود و ما منتظر آمدن برادرم بودیم تا عید نوروز آن سال را در کنار هم با خوشی بگذرانیم. داوود وقتی به مرخصی آمد که چند ناحیه بدنش ترکش خورده و عقرب پایش را گزیده بود، اما برای اینکه ما نگرانش نشویم، چیزی به ما نگفت. منطقه عملیاتی که داوود خدمت میکرد، زبیدات عراق بود. یک منطقه خشک و بدون آب و فوقالعاده گرم به طوری که آب نوشیدنیشان را هم به سختی به دست میآوردند. داوود قدرت بدنی بالایی داشت. بعد از شهادت از زبان همرزمانش متوجه جراحاتش شدیم.
آنچه برادرم را در میان دوستان، بستگان و همرزمانش شاخص کرده بود، ایمان، تقوا، صداقت، بجا آوردن نماز اول وقت، گذشت و فداکاری نسبت به دوستان و نیازمندان بود.
مرگ یا شهادت
داوود روزهای سخت و پرتلاطمی را در کودکی سپری کرد. از طرفی ماجرای بیماریاش در سن چهار سالگی و قطع امید پزشکان و خانواده کار را به جایی رساند که یک بار خانواده در مسیر روستا به شهر اصفهان و مراجعه به پزشک، از زندگی او قطع امید کرده بودند و میخواستند به روستا بازگردند، اما خواست خدا بر این بود که راه خودشان را ادامه دادند و با توکل بر خدا داوود را به مطب پزشک رسانند و او از مرگ حتمی نجات پیدا کرد. کمی بعد سقوط داوود از پشت بام به حیاط خانه در سن چهار سالگی اتفاق دیگری بود که از نکات خاص زندگی او به شمار میرود. در این حادثه داوود طوری بیهوش میشود که از او قطع امید میکنند. در حقیقت اینطور میتوان گفت که خواست خدا بر این بوده که داوود زنده بماند تا روزی در راه دفاع از اسلام و کشورش به شهادت برسد.
درگذشت مادر
بعد از شهادت داوود مادرم بسیار دلتنگ شد و همین دلتنگی باعث شد ۱۱ ماه بعد از شهادت برادرم، مادرم هم از دنیا برود.
درگذشت مادر برای همه ما سخت بود. به طوری که زندگی همه بچههای خانواده را تحت تأثیر قرار داد، اما همین هم بهایی بود که برای ایجاد امنیت و سربلندی کشورمان پرداختیم.
برادرم دو ماه قبل از شهادتش این شعر را در دستنوشتههایش نوشته بود:ای طایر آزادگی پرواز کن پرواز کن
کارون صدایت میزند پرواز کن پرواز کن
همراه با کارون ما فریاد کن فریاد کن
با دشمن بیدادگر پیکار کن پیکار کن
تا وا رهند از قیدوبند این مردم محنتزده
تا پایه ظلم و ستم ویران شود