به گزارش خط هشت ، ۲۴ بهمن سال گذشته بود که اتوبوس رزمندگان استان اصفهان در مسیر خاش- زاهدان مورد حمله تروریستی قرار گرفت. در پی این حادثه ۲۷ نام به عنوان شهدای حادثه معرفی شدند که سعی کردیم به مرور زمان به معرفی تکتک این شهدای گرانقدر بپردازیم. این بار به سراغ خانواده شهید داوود میرزایی رفتیم تا در گفتگو با برادر کوچکترش سلیمان، زوایایی از زندگی او را بیشتر بشناسیم. داوود که هنگام شهادت فرزندی یک سال و نیمه داشت، از بسیجیهای فعال در عرصه فرهنگی و محرومیتزدایی بود که نفس شهادتش در مسیر اقتدار و امنیت ایران اسلامی، قدمی دیگر در جهت اعتلای فرهنگ ایثار و شهادت بود. گفتوگوی ما با سلیمان میرزایی برادر شهید را پیش رو دارید.
برخی تصاویر در فضای مجازی نشان میدهد که شهید میرزایی از بسیجیهای فعال در مباحث فرهنگی بود، از چه زمانی وارد بسیج شد و چه فعالیتهایی میکرد؟
داوود از کودکی علاقه زیادی به بسیج داشت و تقریباً از اوایل دوره راهنمایی به صورت جدی در بسیج فعالیت میکرد. هم در مباحث فرهنگی فعال بود و هم در بحث محرومیتزدایی. دو سال که دوره کاردانی را در دانشگاه شهریار سپری میکرد، تابستان هر دو سالش به مناطق محروم رفت و فعالیت جهادی میکرد. چند باری هم با سردار نقدی به مناطق محروم غرب کشور رفته بود. دوره کارشناسیاش را در دانشگاه مغان اردبیل (پارسآباد) گذراند. سال ۹۰ فرمانده بسیج دانشجویی این دانشگاه شد. اگر یادتان باشد آن زمان بحث زلزله استان آذربایجان مطرح بود. داوود اردوی جهادی آن سال را به زلزلهزدگان ورزقان اختصاص داد. کلاً فعالیتش در بسیج را به کارهای محرومیتزدایی و فرهنگی متمرکز کرده بود. به برگزاری نمایشگاه و یادواره شهدا هم علاقه زیادی داشت. به عنوان نمونه اردیبهشت سال ۹۱ نمایشگاه سربندهای فراموش شده را به یاد و خاطره شهدای دفاع مقدس در دانشگاهشان برگزار کرد.
پس علاقه زیادی به دفاع مقدس و شهدا داشت؟
همیشه میگفت کاش من آن دوران بودم و میتوانستم کاری انجام بدهم. بعد هم که بحث مدافعان حرم پیش آمد، چنین احساسی را نسبت به شهدای این جبهه داشت. درک زیادی از مقوله شهادت داشت و خیلی به آن فکر میکرد. میگفت کاش شهادت نصیب ما هم میشد. باید کاری کنیم تا شرمنده شهدا نشویم. در میان شهدا علاقه زیادی به شهید محسن حججی داشت.
برادرتان متولد چه سالی بود، گویا از نسلهای بعد از جنگ بودند؟
داوود فرزند اول خانواده و متولد هشتم مهرماه سال ۶۹ بود. یعنی دو سال بعد از اتمام دفاع مقدس متولد شده بود، اما عرق و عشق عجیبی به آن دوران و شهدایش داشت.
شهید بعد از اتمام دانشگاه به عضویت سپاه درآمد؟
بله، یک سال بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه به عضویت سپاه درآمد. علاقه زیادی هم به پاسداری داشت. اول بهمن ۹۲ در سپاه ناحیه شادگان شروع به خدمت کرد. همان سال هم ازدواج کرد و تنها فرزندش محمدطاها ۱۴ تیر سال ۹۶ به دنیا آمد. خیلی محمدطاها را دوست داشت. به قول همرزمانش هر وقت مأموریتی میرفت، از محمدطاها میگفت و از او یاد میکرد. موقع شهادت داوود، پسرش محمدطاها یک سال و هشت ماه بیشتر نداشت. چون به پدرش خیلی وابسته بود، بعد از شهادت بابا زیاد بهانه میگرفت و گریه میکرد.
پدرتان چه شغلی دارد؟ میخواهیم بدانیم شهید در چه خانوادهای تربیت شده بود؟
پدرمان کشاورز و مادرمان خانهدار است. یک خانواده سنتی و مذهبی با سه برادر و دو خواهر بودیم (الان یکی از برادرها یعنی داوود به شهادت رسیده است). تا جایی که یاد دارم پدر و مادرم ما را به انجام امور مذهبی تشویق میکردند. البته چیزی را به ما تحمیل نمیکردند. در عمل نشان میدادند و سعی داشتند ما را نسبت به انجام آن عمل توجیه و قانع کنند. داوود برای پدر و مادرمان احترام زیادی قائل بود. کاری نمیکرد که اذیت شوند و در هر موقعیتی کمک حالشان بود. در کل اهل خانواده بود و من و خواهرانم روی او و همراهی و همدلیاش خیلی حساب میکردیم. داوود دوست داشت به همه کمک کند. حتی به جوانهایی که امکان و شرایط ازدواج نداشتند پیشنهاد کمک میداد تا سر و سامان بگیرند.
در صحبت هایتان اشاره داشتید که شهید میرزایی حسرت مدافعان حرم را میخورد، خودش هم اقدام کرده بود که به سوریه اعزام شود؟
اتفاقاً سال ۹۴ در اوج درگیریهای سوریه، داوود خیلی تلاش کرد مدافع حرم شود، اما خانواده و بخصوص مادرمان مخالفت میکردند. خیلی هم تلاش کرد تا رضایت خانواده را بگیرد که موفق نشد. از همان زمان حسرت مدافع حرم شدن در وجودش بیشتر شد. یادم است نوحه معروف «منم باید برم آره برم سرم بره...» که در خصوص مدافعان حرم بود را زیاد زمزمه میکرد. صدای دلنشینی داشت و محرمها در مجالس عزاداری سیدالشهدا (ع) مداحی میکرد.
شهید میرزایی به چه خصوصیات اخلاقی شناخته میشد؟
خوشاخلاقی و شوخطبعیاش زبانزد بود. بچهها را دوست داشت و با آنها گرم میگرفت. طوری بود که همه بچههای روستایمان از شنیدن خبر شهادتش ناراحت شدند و تا مدتها از داوود و خاطراتش حرف میزدند. داوود یک خصوصیت اخلاقی خوبی که داشت، خیلی به فکر پدربزرگها و مادربزرگ هایمان بود. زیاد به آنها سر میزد و اگر کم و کسری داشتند برطرف میکرد. نماز اول وقتش هیچ وقت ترک نمیشد و تا اذان میداد، میرفت مسجد و نماز را به جماعت میخواند. از نوجوانی هایش یادم نمیآید حتی یکبار هم روزههایش را خورده باشد. در هر شرایط و سختی که بود روزه هایش را تمام و کمال میگرفت. قرآن و زیارت عاشورا را هم زیاد میخواند.
اگر بخواهید یک صفت از شهید نام ببرید که او را به شهادت نزدیکتر کرد، آن صفت چیست؟
کار برای رضای خدا. در کارها و رفتارهایش اول رضای خدا را در نظر میگرفت. میگفت خدمت به مخلوق، خدا را خشنود میکند، پس باید به مردم خدمت کنیم تا خدا هم از ما راضی باشد. به نظرم همین اخلاص در عمل و کار برای رضای خدا بود که باعث شد داوود به مقام شهادت برسد. خیلی از کارهای خیر برادرم را بعد از شهادتش متوجه شدیم. چون خودش چیزی در این باره به ما نمیگفت. به نظر من داوود خادمالشهدایی بود که اخلاصش او را شهید کرد.
به شهادتشان بپردازیم. آخرین بار چه زمانی مأموریت رفتند؟
داوود برای اولین بار بود که به مأموریت مرزی میرفت. اول بهمن ۹۷ رفت و شامگاه ۲۴ بهمن هنگام بازگشت، همراه تعدادی از همرزمانش به شهادت رسید. عمویم قبل از رفتن از داوود پرسیده بود کی برمیگردی؟ داوود در جواب گفته بود آدم که به مأموریت میرود دیگر برنمیگردد. از شرایط مأموریتش هم همین قدر اطلاع دارم که در تماس با یکی از دوستانش گفته بود چند بار درگیری با قاچاقچیها و اشرار داشتیم، اما شهادت قسمتمان نشد. داوود از خطرات مأموریت در مرز خبر داشت، ولی هیچ وقت از این خطرات با ما صحبت نمیکرد تا نگران نشویم. وقتی ما زنگ میزدیم و از شرایط آنجا میپرسیدیم میگفت همه چیز خوب است و جای نگرانی نیست.
آخرین تماستان با شهید چه زمانی بود؟ چطور از شهادتش مطلع شدید؟
آخرین وداعمان شب قبل از اعزام بود و آخرین تماس هم همان روز شهادت بود. محمدطاها سرما خورده بود، داشتیم دکتر میرفتیم که داوود سر راه زنگ زد. قربان صدقه پسرش میرفت. میگفت بابایی دلم برایت تنگ شده و دارم برمیگردم پیشت. وقتی گفت دارم میآیم محمدطاها میخندید و خوشحال بود. یعنی همه ما خوشحال بودیم که داوود برمیگردد. نزدیک یک ماهی میشد او را ندیده بودیم. برای دیدنش لحظهشماری میکردیم. اصلاً فکرش را نمیکردیم در راه برگشت شهید شود.
بعد از شنیدن خبر انفجار اتوبوس همه در خانه داوود جمع شدیم. به گوشیاش زنگ میزدیم، ولی جواب نمیداد. نگرانی ما هر لحظه بیشتر میشد. تا صبح بیدار بودیم و به هر ارگانی که فکر میکردیم از او خبر داشته باشند زنگ میزدیم. همه میگفتند اتوبوسی که منفجر شده، اتوبوس حامل داوود نبوده، ولی ما همچنان نگران بودیم. خودم تمام سایتهای خبری را چک کردم بلکه اطلاعی از او به دست بیاورم. اذان صبح که داد گفتم داوود هر جا باشد برای نماز میرود و گوشیاش را جواب میدهد. زنگ زدم، بوق میخورد، ولی جواب نمیداد. آنجا بود که نیمی از امیدم رفت. هوا که روشن شد سریع به سپاه رفتیم. اول همه سعی میکردند به ما امیدواری بدهند. من و همسر داوود آنجا بودیم. یک ساعتی ماندیم تا اینکه دو تا از مسئولان آمدند و ما را به یک اتاقی بردند و بعد از مقدمهچینی خبر شهادتش را دادند. شوکه شده بودیم طوری که نمیتوانستیم راه برویم.
شهادت ۲۷ پاسدار در شرایطی که ظاهراً کشورمان درگیر جنگی نیست، خبری بود که کل کشور بازتاب زیادی داشت. شما که برادر شهید بودید و فاصله سنی کمی داشتید، چطور با این خبر روبهرو شدید؟
نمیتوانم حال آن روزم را توضیح بدهم. واقعاً سخت بود باور کنم برادرم را، کسی که تکیهگاهم بود را از دست دادهام. ما از بچگی همیشه کنار هم بودیم. در آن لحظات تکتک خاطرات دوران کودکی از جلوی چشم هایم عبور میکردند. همان طور که شما هم اشاره کردید، هیچ وقت فکرش را نمیکردیم در شرایطی که جنگ و ناامنی وجود ندارد، او را از دست بدهیم. هرچند ته دلم خوشحال بودم که داوود به آرزویش یعنی شهادت رسید. او به چیزی رسیده بود که دلتنگش بود و لیاقتش را داشت. وقتی خبر شهادتش را به پدر و مادرمان دادیم، مادرم تا چند ساعتی بیقراری میکرد. طبیعی هم بود. چند روزی دلتنگ فرزندش بود و انتظار داشت از مأموریت برگردد و حالا با خبر شهادتش روبهرو میشد. مادرمان بعد از چند ساعت گریه و بیقراری آرامتر شد و حرف جالبی زد. گفت: «داوود امانت خدا بود در دست من و خدا را شکر که توانستم در راه خدا پس بدهم.»
برخی تصاویر در فضای مجازی نشان میدهد که شهید میرزایی از بسیجیهای فعال در مباحث فرهنگی بود، از چه زمانی وارد بسیج شد و چه فعالیتهایی میکرد؟
داوود از کودکی علاقه زیادی به بسیج داشت و تقریباً از اوایل دوره راهنمایی به صورت جدی در بسیج فعالیت میکرد. هم در مباحث فرهنگی فعال بود و هم در بحث محرومیتزدایی. دو سال که دوره کاردانی را در دانشگاه شهریار سپری میکرد، تابستان هر دو سالش به مناطق محروم رفت و فعالیت جهادی میکرد. چند باری هم با سردار نقدی به مناطق محروم غرب کشور رفته بود. دوره کارشناسیاش را در دانشگاه مغان اردبیل (پارسآباد) گذراند. سال ۹۰ فرمانده بسیج دانشجویی این دانشگاه شد. اگر یادتان باشد آن زمان بحث زلزله استان آذربایجان مطرح بود. داوود اردوی جهادی آن سال را به زلزلهزدگان ورزقان اختصاص داد. کلاً فعالیتش در بسیج را به کارهای محرومیتزدایی و فرهنگی متمرکز کرده بود. به برگزاری نمایشگاه و یادواره شهدا هم علاقه زیادی داشت. به عنوان نمونه اردیبهشت سال ۹۱ نمایشگاه سربندهای فراموش شده را به یاد و خاطره شهدای دفاع مقدس در دانشگاهشان برگزار کرد.
پس علاقه زیادی به دفاع مقدس و شهدا داشت؟
همیشه میگفت کاش من آن دوران بودم و میتوانستم کاری انجام بدهم. بعد هم که بحث مدافعان حرم پیش آمد، چنین احساسی را نسبت به شهدای این جبهه داشت. درک زیادی از مقوله شهادت داشت و خیلی به آن فکر میکرد. میگفت کاش شهادت نصیب ما هم میشد. باید کاری کنیم تا شرمنده شهدا نشویم. در میان شهدا علاقه زیادی به شهید محسن حججی داشت.
برادرتان متولد چه سالی بود، گویا از نسلهای بعد از جنگ بودند؟
داوود فرزند اول خانواده و متولد هشتم مهرماه سال ۶۹ بود. یعنی دو سال بعد از اتمام دفاع مقدس متولد شده بود، اما عرق و عشق عجیبی به آن دوران و شهدایش داشت.
شهید بعد از اتمام دانشگاه به عضویت سپاه درآمد؟
بله، یک سال بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه به عضویت سپاه درآمد. علاقه زیادی هم به پاسداری داشت. اول بهمن ۹۲ در سپاه ناحیه شادگان شروع به خدمت کرد. همان سال هم ازدواج کرد و تنها فرزندش محمدطاها ۱۴ تیر سال ۹۶ به دنیا آمد. خیلی محمدطاها را دوست داشت. به قول همرزمانش هر وقت مأموریتی میرفت، از محمدطاها میگفت و از او یاد میکرد. موقع شهادت داوود، پسرش محمدطاها یک سال و هشت ماه بیشتر نداشت. چون به پدرش خیلی وابسته بود، بعد از شهادت بابا زیاد بهانه میگرفت و گریه میکرد.
پدرتان چه شغلی دارد؟ میخواهیم بدانیم شهید در چه خانوادهای تربیت شده بود؟
پدرمان کشاورز و مادرمان خانهدار است. یک خانواده سنتی و مذهبی با سه برادر و دو خواهر بودیم (الان یکی از برادرها یعنی داوود به شهادت رسیده است). تا جایی که یاد دارم پدر و مادرم ما را به انجام امور مذهبی تشویق میکردند. البته چیزی را به ما تحمیل نمیکردند. در عمل نشان میدادند و سعی داشتند ما را نسبت به انجام آن عمل توجیه و قانع کنند. داوود برای پدر و مادرمان احترام زیادی قائل بود. کاری نمیکرد که اذیت شوند و در هر موقعیتی کمک حالشان بود. در کل اهل خانواده بود و من و خواهرانم روی او و همراهی و همدلیاش خیلی حساب میکردیم. داوود دوست داشت به همه کمک کند. حتی به جوانهایی که امکان و شرایط ازدواج نداشتند پیشنهاد کمک میداد تا سر و سامان بگیرند.
در صحبت هایتان اشاره داشتید که شهید میرزایی حسرت مدافعان حرم را میخورد، خودش هم اقدام کرده بود که به سوریه اعزام شود؟
اتفاقاً سال ۹۴ در اوج درگیریهای سوریه، داوود خیلی تلاش کرد مدافع حرم شود، اما خانواده و بخصوص مادرمان مخالفت میکردند. خیلی هم تلاش کرد تا رضایت خانواده را بگیرد که موفق نشد. از همان زمان حسرت مدافع حرم شدن در وجودش بیشتر شد. یادم است نوحه معروف «منم باید برم آره برم سرم بره...» که در خصوص مدافعان حرم بود را زیاد زمزمه میکرد. صدای دلنشینی داشت و محرمها در مجالس عزاداری سیدالشهدا (ع) مداحی میکرد.
شهید میرزایی به چه خصوصیات اخلاقی شناخته میشد؟
خوشاخلاقی و شوخطبعیاش زبانزد بود. بچهها را دوست داشت و با آنها گرم میگرفت. طوری بود که همه بچههای روستایمان از شنیدن خبر شهادتش ناراحت شدند و تا مدتها از داوود و خاطراتش حرف میزدند. داوود یک خصوصیت اخلاقی خوبی که داشت، خیلی به فکر پدربزرگها و مادربزرگ هایمان بود. زیاد به آنها سر میزد و اگر کم و کسری داشتند برطرف میکرد. نماز اول وقتش هیچ وقت ترک نمیشد و تا اذان میداد، میرفت مسجد و نماز را به جماعت میخواند. از نوجوانی هایش یادم نمیآید حتی یکبار هم روزههایش را خورده باشد. در هر شرایط و سختی که بود روزه هایش را تمام و کمال میگرفت. قرآن و زیارت عاشورا را هم زیاد میخواند.
اگر بخواهید یک صفت از شهید نام ببرید که او را به شهادت نزدیکتر کرد، آن صفت چیست؟
کار برای رضای خدا. در کارها و رفتارهایش اول رضای خدا را در نظر میگرفت. میگفت خدمت به مخلوق، خدا را خشنود میکند، پس باید به مردم خدمت کنیم تا خدا هم از ما راضی باشد. به نظرم همین اخلاص در عمل و کار برای رضای خدا بود که باعث شد داوود به مقام شهادت برسد. خیلی از کارهای خیر برادرم را بعد از شهادتش متوجه شدیم. چون خودش چیزی در این باره به ما نمیگفت. به نظر من داوود خادمالشهدایی بود که اخلاصش او را شهید کرد.
به شهادتشان بپردازیم. آخرین بار چه زمانی مأموریت رفتند؟
داوود برای اولین بار بود که به مأموریت مرزی میرفت. اول بهمن ۹۷ رفت و شامگاه ۲۴ بهمن هنگام بازگشت، همراه تعدادی از همرزمانش به شهادت رسید. عمویم قبل از رفتن از داوود پرسیده بود کی برمیگردی؟ داوود در جواب گفته بود آدم که به مأموریت میرود دیگر برنمیگردد. از شرایط مأموریتش هم همین قدر اطلاع دارم که در تماس با یکی از دوستانش گفته بود چند بار درگیری با قاچاقچیها و اشرار داشتیم، اما شهادت قسمتمان نشد. داوود از خطرات مأموریت در مرز خبر داشت، ولی هیچ وقت از این خطرات با ما صحبت نمیکرد تا نگران نشویم. وقتی ما زنگ میزدیم و از شرایط آنجا میپرسیدیم میگفت همه چیز خوب است و جای نگرانی نیست.
آخرین تماستان با شهید چه زمانی بود؟ چطور از شهادتش مطلع شدید؟
آخرین وداعمان شب قبل از اعزام بود و آخرین تماس هم همان روز شهادت بود. محمدطاها سرما خورده بود، داشتیم دکتر میرفتیم که داوود سر راه زنگ زد. قربان صدقه پسرش میرفت. میگفت بابایی دلم برایت تنگ شده و دارم برمیگردم پیشت. وقتی گفت دارم میآیم محمدطاها میخندید و خوشحال بود. یعنی همه ما خوشحال بودیم که داوود برمیگردد. نزدیک یک ماهی میشد او را ندیده بودیم. برای دیدنش لحظهشماری میکردیم. اصلاً فکرش را نمیکردیم در راه برگشت شهید شود.
بعد از شنیدن خبر انفجار اتوبوس همه در خانه داوود جمع شدیم. به گوشیاش زنگ میزدیم، ولی جواب نمیداد. نگرانی ما هر لحظه بیشتر میشد. تا صبح بیدار بودیم و به هر ارگانی که فکر میکردیم از او خبر داشته باشند زنگ میزدیم. همه میگفتند اتوبوسی که منفجر شده، اتوبوس حامل داوود نبوده، ولی ما همچنان نگران بودیم. خودم تمام سایتهای خبری را چک کردم بلکه اطلاعی از او به دست بیاورم. اذان صبح که داد گفتم داوود هر جا باشد برای نماز میرود و گوشیاش را جواب میدهد. زنگ زدم، بوق میخورد، ولی جواب نمیداد. آنجا بود که نیمی از امیدم رفت. هوا که روشن شد سریع به سپاه رفتیم. اول همه سعی میکردند به ما امیدواری بدهند. من و همسر داوود آنجا بودیم. یک ساعتی ماندیم تا اینکه دو تا از مسئولان آمدند و ما را به یک اتاقی بردند و بعد از مقدمهچینی خبر شهادتش را دادند. شوکه شده بودیم طوری که نمیتوانستیم راه برویم.
شهادت ۲۷ پاسدار در شرایطی که ظاهراً کشورمان درگیر جنگی نیست، خبری بود که کل کشور بازتاب زیادی داشت. شما که برادر شهید بودید و فاصله سنی کمی داشتید، چطور با این خبر روبهرو شدید؟
نمیتوانم حال آن روزم را توضیح بدهم. واقعاً سخت بود باور کنم برادرم را، کسی که تکیهگاهم بود را از دست دادهام. ما از بچگی همیشه کنار هم بودیم. در آن لحظات تکتک خاطرات دوران کودکی از جلوی چشم هایم عبور میکردند. همان طور که شما هم اشاره کردید، هیچ وقت فکرش را نمیکردیم در شرایطی که جنگ و ناامنی وجود ندارد، او را از دست بدهیم. هرچند ته دلم خوشحال بودم که داوود به آرزویش یعنی شهادت رسید. او به چیزی رسیده بود که دلتنگش بود و لیاقتش را داشت. وقتی خبر شهادتش را به پدر و مادرمان دادیم، مادرم تا چند ساعتی بیقراری میکرد. طبیعی هم بود. چند روزی دلتنگ فرزندش بود و انتظار داشت از مأموریت برگردد و حالا با خبر شهادتش روبهرو میشد. مادرمان بعد از چند ساعت گریه و بیقراری آرامتر شد و حرف جالبی زد. گفت: «داوود امانت خدا بود در دست من و خدا را شکر که توانستم در راه خدا پس بدهم.»