به گزارش خط هشت، شهید حاجبهزاد قائدی بارده را تا چند سال پیش کمتر کسی میشناخت. او بدون بیان سابقه جانبازی و جبههاش در یکی از محلات شهر اراک به صورت گمنام زندگی میکرد و کسی نمیدانست حاجبهزاد یک پایش را در دفاع مقدس از دست داده و جانباز شیمیایی ۷۰ درصد است. حتی خانوادهاش هم اطلاع دقیقی از سابقه رزمندگی و جانبازیاش نداشتند. او با خدا معامله کرده بود و از بیان جانبازیهایش شرم داشت. شهید قائدی را چندین سال پس از شهادتش در سال ۱۳۸۹ شناختند. بنیاد شهید پس از شهادتش برایش پرونده تشکیل داد و شهادتش را احراز کرد. موسی انصاری، فرمانده سپاه شهرکرد، پیگیر معرفی حاجبهزاد به جامعه است تا این الگوی اخلاقی به مردم معرفی شود. انصاری شیفته تواضع و نیت خالص شهید قائدی است و در گفتگو با «جوان» از این شهید بزرگوار میگوید.
اولین شهادت
حاجبهزاد در تاریخ ۲۶/ ۸ /۱۳۳۳ در روستای بارده از توابع استان چهارمحال و بختیاری متولد شد. پدرش در پالایشگاه آبادان استخدام میشود و خانواده برای امرار معاش به خوزستان و آبادان میروند. دوران کودکی و نوجوانی ایشان در آبادان سپری میشود و برای سال آخر دبیرستان به اهواز نقل مکان میکنند و در محله لشکرآباد ساکن میشوند. به خاطر زندگی در استان خوزستان زبان عربی را یاد میگیرد و پس از انقلاب فعالیتهای انقلابی انجام میدهد. شهید قائدی قبل از انقلاب عضو تیم ملی بوکس ایران بود. حتی به مسابقات خارج از کشور اعزام میشود و مدال و مقام آسیایی و بینالمللی هم میآورد. پس از انقلاب وقتی بوکس منع میشود ایشان از مسابقات کنار میکشد و در کنار نیروهای پاسدار و بسیجی مشغول کار میشود.
ورزشکار بودن و دانستن زبان عربی در کار نظامی خیلی کمکش میکند. حاجبهزاد با شجاعت خاصی مرتب به گشتهای اطلاعاتی میرود. چون زبان عربیاش خوب بوده به عنوان نیروی اطلاعاتی وارد خاک عراق میشود. در حین یکی از شناساییهایش در کشور عراق پایش روی مین میرود و مجروح میشود. عراقیها او را میگیرند و به عنوان اسیر میبرند. ایشان سال ۱۳۶۱ به اسارت دشمن درمیآید. چون داخل خاک عراق جانباز میشود و به کشور برنمیگردد و کسی هیچ اطلاعی از او ندارد احتمال میدهند که ایشان شهید شده و خبر شهادتش را به خانوادهاش اعلام میکنند و برایش مجلس ختم میگیرند. روزنامه کیهان در تاریخ سهشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۶۱ اینگونه تیتر میزند: «بهزاد قائدی، مشتزن سابق تیم ملی شهید شد.» نشریات ورزشی خبر شهادت بوکسور سابق تیم ملی را اعلام میکنند و برایش مراسم گرفته میشود.
جانبازی
پای حاجبهزاد را در اسارت به خاطر رعایت نکردن مسائل بهداشتی و درمانی از زانو قطع میکنند. او دو سال پس از اسارت آزاد میشود و به وطن برمیگردد. کسی از دلیل آزادی ایشان اطلاع دقیقی ندارد. مشخص نیست به خاطر بلد بودن زبان عربی او را آزاد کردهاند یا اینکه در جریان مبادله اسرای جانباز و بیمار به میهن بازگشته است.
بازگشت ایشان باعث خوشحالی خانواده و دوستانش میشود. این بار روزنامه کیهان در تیتر خوشحالکنندهای در تاریخ شنبه ۷ مهر ۱۳۶۳ مینویسد: «میعاد با بهزاد قائدی- شهید زنده در کیهان ورزشی». خبرنگار خوشذوق کیهان ورزشی در متن خبرش چنین میآورد: «وقتی رزمنده بهزاد وارد دفتر روزنامه شد با تبسم گفت هدف بنده از آمدن به دفتر مجله کیهان ورزشی فقط آن بود که به اطلاع برسانم متأسفانه افتخار پیوستن به خیل شهیدان اسلام نصیب این حقیر نشده است.»
حاجبهزاد پس از آزادی با وجودی که یک پایش را از دست داده باز هم عازم مناطق عملیاتی میشود. در یکی از عملیاتها جانباز ۷۰ درصد شیمیایی میشود. به مرور دوباره فعالیتهای ورزشیاش را از سر میگیرد و مربی بوکس استان خوزستان میشود. به استخدام شرکت نفت هم درمیآید. چون همسرش اهل شهر اراک بود به این شهر کوچ میکند و بقیه عمرش را در این شهر زندگی میکند. حاجبهزاد در شرکت نفت کار میکرد و آنجا هم به عنوان مربی بوکس و داور در استان خوزستان فعالیت داشت.
ناجی یک محل
زندگی حاجبهزاد از اینجا به بعد تماشایی است. ایشان به محله تختسید در روستای کرهرود استان مرکزی کوچ میکند. ایشان به خاطر جانبازی هایش هیچگاه به بنیاد شهید مراجعه نمیکند و هیچ درصدی نمیگیرد. از سابقه جبههاش جایی سخن نمیگوید و به صورت گمنام شروع به خدمترسانی به مردم روستا میکند.
همسرش میگوید ایشان دنبال کارهای جانبازیاش نرفته بود و دنبال این مسائل نبود که بخواهد پیگیر کارهای جانبازی و سابقه جبههاش باشد. او برای قطع پا و شیمیایی شدن یک بار هم به بنیاد شهید مراجعه نکرده بود. زمانی که پسرش در محل کارش استخدام شد یک برگه از سابقه رزمندگی پدرش نداشت.
همسر شهید در خاطرهای تعریف میکرد، چهار ماه پس از شهادت حاجبهزاد در خانه را میزنند و میگویند که با سید کار دارند. همسرش به خاطر پادرد از طبقه بالا میگوید که سید از دنیا رفته و نیست. آن شخص وقتی این جمله را میشنود از حال میرود. وقتی حال شخص بهتر میشود و همسر شهید میخواهد نسبتش را با حاجبهزاد بداند، او میگوید حاجبهزاد نیست و چهار ماه است که اجاره خانهام را ندادهام. همسر سید تازه متوجه میشود که شوهرش اجاره خانه آن شخص را میداده و هیچکس از این موضوع خبر نداشته است.
به تمام خانوادههای مستضعف روستا سر میزد و کمکشان میکرد. حاجی را به عنوان ناجی محله میشناختند. وقتی وارد محله میشد ۲۰ تا بستنی میخرید و به بچههایی که در کوچه بازی میکردند بستنی میداد. رسالتی پدرانه بر عهده داشت و به پیر و جوان خدمت میکرد. خانوادهاش میگویند هیچ کدام از مدالهای ورزشی اش را ما ندیدیم. زمانی که مدال میآورد قبل از اینکه به خانه برسد همه را اهدا میکرد. خانواده از صحبتهای رؤسای فدراسیون بوکس متوجه قهرمانیهای سید میشوند. خانوادهاش هیچ اطلاعی از فعالیتها و کارهایش نداشتند. خانواده و دوستان و آشنایان بعد از شهادتش تازه فهمیدند او چه کسی بوده و به همین خاطر رفقایش به دنبال زنده کردن نام سید افتادند. آزادگانی که در تکریت عراق با حاج رضا بودهاند در اردبیل برایش یادواره میگیرند. یک افسر عراقی هم کتابی چاپ کرده و نوشته که برخورد ایشان چه تأثیر عمیقی رویش گذاشته است.
دومین شهادت
حاجبهزاد یک برادر به نام بهفر قائدی داشت. زندگی ایشان هم خیلی جالب است. برادرش هم ۱۰ سال جانباز شیمیایی بالای ۷۰ درصد بود و فقط با اکسیژن تنفس میکرد. به خاطر نزدیکی به بیمارستان ساسان خانهاش را به تهران میآورد. وقتی ایشان هم به رحمت خدا میرود هیچکس متوجه جانبازیاش نمیشود و به عنوان فوتی به خاک میسپارند، اما بعداً متوجه میشوند او هشت سال در جبهه حضور داشته و جانباز شیمیایی بوده. این دو برادر آنقدر در عالم دیگری بودند که دنبال پرونده و درصد نرفتند و خودشان را کاملاً وقف انقلاب و خدمت به مردم کردند.
۱۳۸۹ حاجبهزاد وصیت کرده بود پیکرش را در تختسید به خاک بسپارند. ایشان در صبح روز جمعه سال ۱۳۸۹ به خیل شهدا میپیوندد و طبق وصیتش همان جا دفن میشود. هر دو برادر در اوج گمنامی و مظلومیت از دنیا میروند و بعدها بنیاد شهید دو برادر را شهید اعلام میکند. زمانی که شهادت بهفر قائدی محرز میشود بنیاد شهید استان تهران سنگ قبر او را عوض و نام شهید روی سنگ حک میکند.
هیچکس تا چند سال پیش اطلاعی از شهید قائدی نداشت و در اوج گمنامی بود. خودش میخواست شناخته نشود. جالب این که الان به خوبی در حال شناخته شدن است. در اربعین آزادگان برایش یادواره میگیرند. پس از شهادتش روزنامهها تیتر زدند: «رزمندهای که دو بار به شهادت رسید.» یعنی یک بار در سال ۱۳۶۱ که برایش مراسم گرفتند و بار دیگر هم زمانی که بنیاد شهید شهادتش را احراز کرد.
مظلومیت دو برادر
وقتی به خانواده شهید سر زدیم گفتند شما اولین نفری هستید که به ما سر میزنید. خانواده هم هیچ چشمداشتی و هیچ خواسته و توقعی از کسی نداشتند. در این سالها سختی زیادی کشیده و چیزی از کسی نخواسته بودند. خانواده شهید هم خیلی مظلوم است. آنقدر افتاده و بیتوقعند که هیچ انتظاری از کسی یا جایی ندارند.
همسر شهید تعریف میکرد که یک روز بیرون رفته بودم و دیدم عکس بزرگ حاجبهزاد را در خیابان زدهاند. من تعجب کردم که چرا عکس شوهرم را در خیابان زدهاند. ایشان نمیدانست که مردم شوهرش را میشناسند. همسر شهید میگوید اطلاعات من از شوهرم صفر است و هر چیزی که از ایشان میدانم از صحبتهای دیگران است. حتی پسرش هم میگفت من چیزی از پدرم نمیدانم و هر چیزی که میدانم را بعد از شهادتش متوجه شدیم.
پسر حاجبهزاد میگوید شما بروید سراغ عمویم تا ببینید او چه شخصیتی بوده است. میگوید باز پدر من را دوستانش معرفی کردهاند، ولی عمویم کسی را نداشته تا او را به جامعه معرفی کند. به خاطر شیمیایی شدن فرزندی هم نداشت. شهید بهفر قائدی ۱۰ سال در بیمارستان ساسان بستری بود و سختیهای زیادی کشید. هیچ کس را نداشت که کمکش کند و در اوج غربت به شهادت رسید. حاجبهزاد دنبال کارهای برادرش بود که عمرش قد نداد. دو برادر مقام والا و بزرگی داشتند. در دوران دفاع مقدس که بسیاری از رزمندگان گمنام بودند این دو برادر هم در گمنامی مجاهدت کردند و سالها پس از پایان دفاع مقدس نیز همچنان ناشناخته ماندند. اینها الگوهایی هستند که باید به جامعه معرفی شوند. ما در سپاه استان دنبال این هستیم که یادبودی برای ایشان بگیریم. سنگ مزارش را پیگیر هستیم و میخواهیم خاطراتش را از طریق بسیج ورزشکاران منتشر کنیم.
اگر به محله کرهرود و تختسید بروید همه حاجرضا را میشناسند. یک روز سرهنگی را فرستادند تا درباره شهید تحقیق کند. او تعریف میکرد وقتی به محله رسیدم و از هر کسی درباره حاجرضا سؤال پرسیدم گریه کرد و گفت او یک ناجی برایمان بود. میگفتند او همانند یک فرشته برای مردم محله نازل شده بود.
اولین شهادت
حاجبهزاد در تاریخ ۲۶/ ۸ /۱۳۳۳ در روستای بارده از توابع استان چهارمحال و بختیاری متولد شد. پدرش در پالایشگاه آبادان استخدام میشود و خانواده برای امرار معاش به خوزستان و آبادان میروند. دوران کودکی و نوجوانی ایشان در آبادان سپری میشود و برای سال آخر دبیرستان به اهواز نقل مکان میکنند و در محله لشکرآباد ساکن میشوند. به خاطر زندگی در استان خوزستان زبان عربی را یاد میگیرد و پس از انقلاب فعالیتهای انقلابی انجام میدهد. شهید قائدی قبل از انقلاب عضو تیم ملی بوکس ایران بود. حتی به مسابقات خارج از کشور اعزام میشود و مدال و مقام آسیایی و بینالمللی هم میآورد. پس از انقلاب وقتی بوکس منع میشود ایشان از مسابقات کنار میکشد و در کنار نیروهای پاسدار و بسیجی مشغول کار میشود.
ورزشکار بودن و دانستن زبان عربی در کار نظامی خیلی کمکش میکند. حاجبهزاد با شجاعت خاصی مرتب به گشتهای اطلاعاتی میرود. چون زبان عربیاش خوب بوده به عنوان نیروی اطلاعاتی وارد خاک عراق میشود. در حین یکی از شناساییهایش در کشور عراق پایش روی مین میرود و مجروح میشود. عراقیها او را میگیرند و به عنوان اسیر میبرند. ایشان سال ۱۳۶۱ به اسارت دشمن درمیآید. چون داخل خاک عراق جانباز میشود و به کشور برنمیگردد و کسی هیچ اطلاعی از او ندارد احتمال میدهند که ایشان شهید شده و خبر شهادتش را به خانوادهاش اعلام میکنند و برایش مجلس ختم میگیرند. روزنامه کیهان در تاریخ سهشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۶۱ اینگونه تیتر میزند: «بهزاد قائدی، مشتزن سابق تیم ملی شهید شد.» نشریات ورزشی خبر شهادت بوکسور سابق تیم ملی را اعلام میکنند و برایش مراسم گرفته میشود.
جانبازی
پای حاجبهزاد را در اسارت به خاطر رعایت نکردن مسائل بهداشتی و درمانی از زانو قطع میکنند. او دو سال پس از اسارت آزاد میشود و به وطن برمیگردد. کسی از دلیل آزادی ایشان اطلاع دقیقی ندارد. مشخص نیست به خاطر بلد بودن زبان عربی او را آزاد کردهاند یا اینکه در جریان مبادله اسرای جانباز و بیمار به میهن بازگشته است.
بازگشت ایشان باعث خوشحالی خانواده و دوستانش میشود. این بار روزنامه کیهان در تیتر خوشحالکنندهای در تاریخ شنبه ۷ مهر ۱۳۶۳ مینویسد: «میعاد با بهزاد قائدی- شهید زنده در کیهان ورزشی». خبرنگار خوشذوق کیهان ورزشی در متن خبرش چنین میآورد: «وقتی رزمنده بهزاد وارد دفتر روزنامه شد با تبسم گفت هدف بنده از آمدن به دفتر مجله کیهان ورزشی فقط آن بود که به اطلاع برسانم متأسفانه افتخار پیوستن به خیل شهیدان اسلام نصیب این حقیر نشده است.»
حاجبهزاد پس از آزادی با وجودی که یک پایش را از دست داده باز هم عازم مناطق عملیاتی میشود. در یکی از عملیاتها جانباز ۷۰ درصد شیمیایی میشود. به مرور دوباره فعالیتهای ورزشیاش را از سر میگیرد و مربی بوکس استان خوزستان میشود. به استخدام شرکت نفت هم درمیآید. چون همسرش اهل شهر اراک بود به این شهر کوچ میکند و بقیه عمرش را در این شهر زندگی میکند. حاجبهزاد در شرکت نفت کار میکرد و آنجا هم به عنوان مربی بوکس و داور در استان خوزستان فعالیت داشت.
ناجی یک محل
زندگی حاجبهزاد از اینجا به بعد تماشایی است. ایشان به محله تختسید در روستای کرهرود استان مرکزی کوچ میکند. ایشان به خاطر جانبازی هایش هیچگاه به بنیاد شهید مراجعه نمیکند و هیچ درصدی نمیگیرد. از سابقه جبههاش جایی سخن نمیگوید و به صورت گمنام شروع به خدمترسانی به مردم روستا میکند.
همسرش میگوید ایشان دنبال کارهای جانبازیاش نرفته بود و دنبال این مسائل نبود که بخواهد پیگیر کارهای جانبازی و سابقه جبههاش باشد. او برای قطع پا و شیمیایی شدن یک بار هم به بنیاد شهید مراجعه نکرده بود. زمانی که پسرش در محل کارش استخدام شد یک برگه از سابقه رزمندگی پدرش نداشت.
همسر شهید در خاطرهای تعریف میکرد، چهار ماه پس از شهادت حاجبهزاد در خانه را میزنند و میگویند که با سید کار دارند. همسرش به خاطر پادرد از طبقه بالا میگوید که سید از دنیا رفته و نیست. آن شخص وقتی این جمله را میشنود از حال میرود. وقتی حال شخص بهتر میشود و همسر شهید میخواهد نسبتش را با حاجبهزاد بداند، او میگوید حاجبهزاد نیست و چهار ماه است که اجاره خانهام را ندادهام. همسر سید تازه متوجه میشود که شوهرش اجاره خانه آن شخص را میداده و هیچکس از این موضوع خبر نداشته است.
به تمام خانوادههای مستضعف روستا سر میزد و کمکشان میکرد. حاجی را به عنوان ناجی محله میشناختند. وقتی وارد محله میشد ۲۰ تا بستنی میخرید و به بچههایی که در کوچه بازی میکردند بستنی میداد. رسالتی پدرانه بر عهده داشت و به پیر و جوان خدمت میکرد. خانوادهاش میگویند هیچ کدام از مدالهای ورزشی اش را ما ندیدیم. زمانی که مدال میآورد قبل از اینکه به خانه برسد همه را اهدا میکرد. خانواده از صحبتهای رؤسای فدراسیون بوکس متوجه قهرمانیهای سید میشوند. خانوادهاش هیچ اطلاعی از فعالیتها و کارهایش نداشتند. خانواده و دوستان و آشنایان بعد از شهادتش تازه فهمیدند او چه کسی بوده و به همین خاطر رفقایش به دنبال زنده کردن نام سید افتادند. آزادگانی که در تکریت عراق با حاج رضا بودهاند در اردبیل برایش یادواره میگیرند. یک افسر عراقی هم کتابی چاپ کرده و نوشته که برخورد ایشان چه تأثیر عمیقی رویش گذاشته است.
دومین شهادت
حاجبهزاد یک برادر به نام بهفر قائدی داشت. زندگی ایشان هم خیلی جالب است. برادرش هم ۱۰ سال جانباز شیمیایی بالای ۷۰ درصد بود و فقط با اکسیژن تنفس میکرد. به خاطر نزدیکی به بیمارستان ساسان خانهاش را به تهران میآورد. وقتی ایشان هم به رحمت خدا میرود هیچکس متوجه جانبازیاش نمیشود و به عنوان فوتی به خاک میسپارند، اما بعداً متوجه میشوند او هشت سال در جبهه حضور داشته و جانباز شیمیایی بوده. این دو برادر آنقدر در عالم دیگری بودند که دنبال پرونده و درصد نرفتند و خودشان را کاملاً وقف انقلاب و خدمت به مردم کردند.
۱۳۸۹ حاجبهزاد وصیت کرده بود پیکرش را در تختسید به خاک بسپارند. ایشان در صبح روز جمعه سال ۱۳۸۹ به خیل شهدا میپیوندد و طبق وصیتش همان جا دفن میشود. هر دو برادر در اوج گمنامی و مظلومیت از دنیا میروند و بعدها بنیاد شهید دو برادر را شهید اعلام میکند. زمانی که شهادت بهفر قائدی محرز میشود بنیاد شهید استان تهران سنگ قبر او را عوض و نام شهید روی سنگ حک میکند.
هیچکس تا چند سال پیش اطلاعی از شهید قائدی نداشت و در اوج گمنامی بود. خودش میخواست شناخته نشود. جالب این که الان به خوبی در حال شناخته شدن است. در اربعین آزادگان برایش یادواره میگیرند. پس از شهادتش روزنامهها تیتر زدند: «رزمندهای که دو بار به شهادت رسید.» یعنی یک بار در سال ۱۳۶۱ که برایش مراسم گرفتند و بار دیگر هم زمانی که بنیاد شهید شهادتش را احراز کرد.
مظلومیت دو برادر
وقتی به خانواده شهید سر زدیم گفتند شما اولین نفری هستید که به ما سر میزنید. خانواده هم هیچ چشمداشتی و هیچ خواسته و توقعی از کسی نداشتند. در این سالها سختی زیادی کشیده و چیزی از کسی نخواسته بودند. خانواده شهید هم خیلی مظلوم است. آنقدر افتاده و بیتوقعند که هیچ انتظاری از کسی یا جایی ندارند.
همسر شهید تعریف میکرد که یک روز بیرون رفته بودم و دیدم عکس بزرگ حاجبهزاد را در خیابان زدهاند. من تعجب کردم که چرا عکس شوهرم را در خیابان زدهاند. ایشان نمیدانست که مردم شوهرش را میشناسند. همسر شهید میگوید اطلاعات من از شوهرم صفر است و هر چیزی که از ایشان میدانم از صحبتهای دیگران است. حتی پسرش هم میگفت من چیزی از پدرم نمیدانم و هر چیزی که میدانم را بعد از شهادتش متوجه شدیم.
پسر حاجبهزاد میگوید شما بروید سراغ عمویم تا ببینید او چه شخصیتی بوده است. میگوید باز پدر من را دوستانش معرفی کردهاند، ولی عمویم کسی را نداشته تا او را به جامعه معرفی کند. به خاطر شیمیایی شدن فرزندی هم نداشت. شهید بهفر قائدی ۱۰ سال در بیمارستان ساسان بستری بود و سختیهای زیادی کشید. هیچ کس را نداشت که کمکش کند و در اوج غربت به شهادت رسید. حاجبهزاد دنبال کارهای برادرش بود که عمرش قد نداد. دو برادر مقام والا و بزرگی داشتند. در دوران دفاع مقدس که بسیاری از رزمندگان گمنام بودند این دو برادر هم در گمنامی مجاهدت کردند و سالها پس از پایان دفاع مقدس نیز همچنان ناشناخته ماندند. اینها الگوهایی هستند که باید به جامعه معرفی شوند. ما در سپاه استان دنبال این هستیم که یادبودی برای ایشان بگیریم. سنگ مزارش را پیگیر هستیم و میخواهیم خاطراتش را از طریق بسیج ورزشکاران منتشر کنیم.
اگر به محله کرهرود و تختسید بروید همه حاجرضا را میشناسند. یک روز سرهنگی را فرستادند تا درباره شهید تحقیق کند. او تعریف میکرد وقتی به محله رسیدم و از هر کسی درباره حاجرضا سؤال پرسیدم گریه کرد و گفت او یک ناجی برایمان بود. میگفتند او همانند یک فرشته برای مردم محله نازل شده بود.