به گزارش خط هشت، پرویز متولد سال ۴۳ و یعقوب متولد سال ۴۷ بود. این دو برادر هر دو در یک خانواده مذهبی و انقلابی در شهر تبریز رشد کرده بودند. خانوادهای با شش فرزند پسر که از بین پسرها، دو نفرشان شهید شدند و دو نفر هم به مقام جانبازی نائل آمدند. سالهای دفاع مقدس برای خانواده باغبان هر لحظهاش مملو از خاطرات، دلشورهها و اخباری بود که از حضور پرتعداد پسران این خانواده در جبههها حکایت میکرد. گفتوگوی ما با سردار جانباز علی باغباننوین برادر شهیدان پرویز و یعقوب باغباننوین را پیش رو دارید.
آقای باغبان کمی از خانواده خود بگویید. چگونه خانوادهای داشتید که دو شهید و دو جانباز تقدیم کرده است؟
ما یک خانواده مذهبی و متدین از قشر متوسط داشتیم. پدرم کارش آزاد بود. ما شش برادر بودیم و خواهر نداشتیم. بنده متولد سال ۴۰ هستم دو شهید (پرویز و یعقوب) کوچکترین عضو خانواده بودند. فاصله سنی من با شهید پرویز سه سال و شهید یعقوب هفت سال بود. در زمان جنگ گاهی اتفاق میافتاد هر شش برادر همگی در جبهه بودیم. خانواده ما دو شهید و دو جانباز نثار انقلاب کرده است. خودم ۲۲ درصد جانبازی دارم؛ یکی از برادرانم هنوز عوارض موجگرفتگی در جنگ را همراه خودش دارد. چون انقلاب کرده بودیم و دوست نداشتیم دوباره خاک وطنمان را از دست بدهیم برای همین در مسیر جبهه در رفتوآمد بودیم. با آنکه خانواده پدر و مادرم تنها میماند و از ما گلایه میکردند، ولی ما برادرها وظیفه خودمان میدانستیم که جبههها را خالی نگذاریم.
از میان شش پسر، کدام برادر اول به جبهه رفت؟
بنده توفیق داشتم که بعد از گذشت شش ماه از شروع جنگ، ابتدا در کردستان حضور پیدا کردم. بعد از آن توفیق پیدا کردم پنج بار دیگر به جبهه بروم و چندین مرتبه هم با برادرم شهید پرویز در جبهه همرزم بودیم. حتی در عملیات آزادسازی خرمشهر که پرویز شهید شد، با یکدیگر بودیم. آن زمان از اقوام و دوروبریهایمان خیلیها به جبهه میرفتند. دایی و دو نفر از بستگان و بچههای مسجد و... خیلیها جبههای بودند.
در همان جبهه که با پرویز بودید متوجه شهادتش شدید؟
نه؛ آنجا متوجه نشدم. پرویز خبرنگار روزنامه اطلاعات بود. دسته عملیاتی ما جدا از یکدیگر بود. با آنکه هر دو در عملیات بیتالمقدس شرکت داشتیم، ولی من از شهادتش مطلع نشده بودم. آن موقع نیروهای رزمنده آذربایجان شرقی و غربی و اردبیل دو گردان بیشتر نداشتند و فرماندهمان شهید علی تجلایی بود. من در گردان شهید مدنی و برادرم پرویز در گردان شهید قاضی بود. در مرحله دوم عملیات الی بیتالمقدس تا نزدیکیهای خرمشهر پیش رفته بودیم. باید بگویم من هر روز داداش پرویز را میدیدم ولی عملیات که تمام شد دیگر از او خبری نداشتم. با آنکه دوستان از شهادت پرویز خبر داشتند برای اینکه من ناراحت نشوم به من چیزی نگفته بودند. وقتی دیدند من خیلی پرسوجو میکنم یکی از همرزمانمان به من گفت: «پرویز بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سرش با جمعی از دوستانش به شهادت رسیده است.» آنجا شخصی به نام آقا مهدی مسئول تعاون رزمی بود که آمار شهدا و مجروحین دست ایشان بود. ایشان خبر موثق داشت و گفت برادرت شهید شده است. به من مرخصی دادند تا بتوانم در مراسم تشییع پرویز شرکت کنم. گفتم میخواهم تا آخر عملیات آزادسازی خرمشهر حضور داشته باشم. آقا مهدی برگشت به من گفت: «فکر کردی اگر حادثهای برای شما هم اتفاق بیفتد آیا خانواده شما میتواند تحمل دو مصیبت همزمان را داشته باشد؟»
من را با یک اتوبوس آمبولانسی از خرمشهر به اهواز و از آنجا به تهران فرستادند و با هواپیما خودم را سریع به تبریز رساندم. در تبریز میدانی به نام میدان شهدا نام دارد که دیدم آنجا خلوت است. فکر کردم برادرم را تشییع کردند و به گلزار شهدا بردهاند. سریع خود را آنجا رساندم دیدم گلزار شهدا هم خبری نیست. مجدداً به میدان شهدا برگشتم. خودم را آماده میکردم به مادرم روحیه بدهم تا پذیرای خبر شهادت داداش پرویز باشد. دیدم مادرم به طرفم آمد و دست برگردنم انداخت و من را بوسید و دلداری داد و گفت: «علی ناراحت نباش من پرویز را در راه اسلام دادهام و ناراحت نیستم. میدانستم که شما به منطقه میروید یا شهید میشوید یا اسیر یا مجروح!»
بعد از شهادت پرویز چطور شد که یعقوب هم به جبهه رفت؟
قبل از یعقوب، ما که برادر بزرگتر او بودیم بارها به جبهه اعزام شده بودیم، ولی او هم وظیفه شرعیاش میدانست که به جبهه برود و به نوبه خودش در جهاد مردم ایران سهیم باشد. یعقوب متولد ۱۵ مرداد ماه سال ۴۷ بود. موقعی که به جبهه میرفت ۱۵ سال بیشتر نداشت. موقع ثبتنام از او به علت کم بودن سنش ایراد گرفتند و گفتند نمیتوانیم اعزامت کنیم. آن روز من شاهد ماجرای ثبتنام یعقوب به جبهه بودم و شنیدم که به او جواب منفی دادند. ناگهان یعقوب به اتاق خلوت پایگاه مقاومت مسجد پناه آورد و شروع به گریه کرد. با خودم گفتم یعقوب با این سن کم از جبهه چه میداند که اینطور گریه میکند. بعد از شهادتش فهمیدم که یعقوب چه افکار بلندی داشت. واقعاً عاشق خدا و شهادت بود و شهادت هم سن و سال نمیشناسد. همانطور که شهادت حضرت قاسم در واقعه عاشورا حجتی برای همه بود، به نظر من زمانی که انسان به مقام بالایی میرسد خدا هم او را میپذیرد و شهید میکند. اینکه یعقوب با اصرار موفق شد از پدر و مادرمان رضایت بگیرد و ثبتنام کند و به جبهه برود، دلیلی بر عزم راسخش بود. او در اعزام اول رفت و سال ۶۲ شهید شد.
نحوه شهادتش به چه صورت بود؟
یعقوب عضو گردان تخریب بود و قسمت تخریب از بخشهای مهم جنگ محسوب میشود. نیروهایی که در این بخش کار میکردند لحظه لحظه با شهادت سر و کار داشتند. عملیات جزیره مجنون بود که عراقیها بر اثر فشارهایی که به منطقه آورده بودند منجر شده بود گردان تخریب را به گردان رزمی تبدیل کنند. بعثیها نیروی پیادهشان کمتر از نیروی زرهی بود. بچهها در حال تغییر موضع بودند و داشتند عقبنشینی میکردند که ناگهان یعقوب از ناحیه پا مجروح میشود و هرچه دوستان اصرار میکنند او را به عقب ببرند اجازه نمیدهد و میگوید: «اگر شما به خاطر من معطل شوید حتماً عراقیها سر میرسند.»
محمد نجفپور یکی از دوستان یعقوب که شاهد مجروحیت رزمندگان ازجمله یعقوب بود برای ما تعریف کرد: ما یعقوب را به علت اصرار خودش رها کردیم و رفتیم پشت خاکریز پنهان شدیم که دیدیم عراقیها به ستون زرهی نزدیک شدند و یک افسر عراقی از تانک پیاده شد. کلت را درآورد و به پیشانی هشت نفری که مجروح بودند هرکدام یک تیر خلاص زد. یک تیر خلاص هم به پیشانی یعقوب زد که جایش در عکس شهادت یعقوب مشخص است. از همان بچههایی که پشت خاکریز بودند یکیشان با دیدن کار افسر عراقی نمیتواند تحمل کند و با کلتش همان افسر بعثی را به درک واصل میکند. دیگر عراقیها وقتی میبینند فرمانده یگان زرهیشان کشته شده است سوار تانک میشوند و عقبنشینی میکنند و میروند.
محمد نجفپور دوست یعقوب در ادامه میگفت: کمی بعد توانستیم جنازه بچهها را به عقب بیاوریم که به دست عراقیها نیفتد. بعد از شهادت یعقوب به فاصله هشت روز پیکرش به دست خانواده رسید. هنوز خون یعقوب خشک نشده بود که من لباس یونیفرم سپاه او را آغشته به خونش کردم تا یادگاری برای مادرم بماند. موقعی که مادرم پیکر پسرش را در آغوش گرفت یک عکس یادگاری از آن لحظه انداختیم. مادرم با دست خودش یعقوب را داخل قبر گذاشت.
یعقوب ۱۵ ساله وصیتنامهای هم داشت؟
او با آن سن کم وصیتنامهاش را خیلی زیبا نوشته بود. در بخشی از وصیتنامهاش گفته بود: پدر و مادر عزیز گریه نکنید. بگذار آن مادری گریه کند که فرزندش نوکر شرق و غرب شده و علیه جمهوری اسلامی قیام میکند. شمایید در بهشت موعد، زیرا که همین صبر و استقامتها است که جنگ را به پیش میبرد. ما بر این جمله امام یقین داریم. ولی به گفته قرآن باید صبر کرد (ان الله مع الصابرین).
در آزادسازی خرمشهر شما یکی از برادرانتان را از دست دادید؛ چه خاطرهای از این عملیات دارید؟
بعد از شهادت پرویز من برای شرکت در مراسم او به تبریز برگشتم. کمی بعد به ما اطلاع دادند که میخواهند خانواده شهدا را به دیدار حضرت امام (ره) ببرند. سوم خرداد سال ۶۱ همراه پدر و مادرم از تبریز به سمت تهران حرکت کردیم. بعد از دو ساعت به میانه رسیده بودیم که از رادیو اعلام کردند: «خرمشهر آزاد شده است». ما آن روز دومین گروه بودیم که به خدمت امام (ره) میرسیدیم. من در همان جماران با خوشحالی فریاد زدم: «خرمشهر آزاد شد، قلب امام شاد شد.»
سخن پایانی...
من از روزنامه «جوان» در پی زنده نگه داشتن نام شهدا و پیگیری ثبت آثار شهدا تشکر میکنم. خاطرم هست هشت سال پیش برای کاری به تهران آمده بودم. متأسفانه دیدم در بزرگراهی که به نام یک شهید بود، صفت شهید از نامش حذف شده بود. الان هم چنین کاری داشت صورت میگرفت که اعتراضهای مردمی مانع شد. حرف من این است مردم جوانان خود را تقدیم اسلام کردهاند و نباید یکسری چنین برخوردی با نام شهدا داشته باشند. بحمدالله جوانان انقلابی و خانواده شهدا هوشیارند و اجازه لطمه زدن به این میراث گرانقدر را نمیدهند. ما اجازه نمیدهیم به بهانههای پوچ یکسری از جریانها سعی کنند نام شهدا را ابتدا از معابر و سپس از یادها پاک کنند.
آقای باغبان کمی از خانواده خود بگویید. چگونه خانوادهای داشتید که دو شهید و دو جانباز تقدیم کرده است؟
ما یک خانواده مذهبی و متدین از قشر متوسط داشتیم. پدرم کارش آزاد بود. ما شش برادر بودیم و خواهر نداشتیم. بنده متولد سال ۴۰ هستم دو شهید (پرویز و یعقوب) کوچکترین عضو خانواده بودند. فاصله سنی من با شهید پرویز سه سال و شهید یعقوب هفت سال بود. در زمان جنگ گاهی اتفاق میافتاد هر شش برادر همگی در جبهه بودیم. خانواده ما دو شهید و دو جانباز نثار انقلاب کرده است. خودم ۲۲ درصد جانبازی دارم؛ یکی از برادرانم هنوز عوارض موجگرفتگی در جنگ را همراه خودش دارد. چون انقلاب کرده بودیم و دوست نداشتیم دوباره خاک وطنمان را از دست بدهیم برای همین در مسیر جبهه در رفتوآمد بودیم. با آنکه خانواده پدر و مادرم تنها میماند و از ما گلایه میکردند، ولی ما برادرها وظیفه خودمان میدانستیم که جبههها را خالی نگذاریم.
از میان شش پسر، کدام برادر اول به جبهه رفت؟
بنده توفیق داشتم که بعد از گذشت شش ماه از شروع جنگ، ابتدا در کردستان حضور پیدا کردم. بعد از آن توفیق پیدا کردم پنج بار دیگر به جبهه بروم و چندین مرتبه هم با برادرم شهید پرویز در جبهه همرزم بودیم. حتی در عملیات آزادسازی خرمشهر که پرویز شهید شد، با یکدیگر بودیم. آن زمان از اقوام و دوروبریهایمان خیلیها به جبهه میرفتند. دایی و دو نفر از بستگان و بچههای مسجد و... خیلیها جبههای بودند.
در همان جبهه که با پرویز بودید متوجه شهادتش شدید؟
نه؛ آنجا متوجه نشدم. پرویز خبرنگار روزنامه اطلاعات بود. دسته عملیاتی ما جدا از یکدیگر بود. با آنکه هر دو در عملیات بیتالمقدس شرکت داشتیم، ولی من از شهادتش مطلع نشده بودم. آن موقع نیروهای رزمنده آذربایجان شرقی و غربی و اردبیل دو گردان بیشتر نداشتند و فرماندهمان شهید علی تجلایی بود. من در گردان شهید مدنی و برادرم پرویز در گردان شهید قاضی بود. در مرحله دوم عملیات الی بیتالمقدس تا نزدیکیهای خرمشهر پیش رفته بودیم. باید بگویم من هر روز داداش پرویز را میدیدم ولی عملیات که تمام شد دیگر از او خبری نداشتم. با آنکه دوستان از شهادت پرویز خبر داشتند برای اینکه من ناراحت نشوم به من چیزی نگفته بودند. وقتی دیدند من خیلی پرسوجو میکنم یکی از همرزمانمان به من گفت: «پرویز بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سرش با جمعی از دوستانش به شهادت رسیده است.» آنجا شخصی به نام آقا مهدی مسئول تعاون رزمی بود که آمار شهدا و مجروحین دست ایشان بود. ایشان خبر موثق داشت و گفت برادرت شهید شده است. به من مرخصی دادند تا بتوانم در مراسم تشییع پرویز شرکت کنم. گفتم میخواهم تا آخر عملیات آزادسازی خرمشهر حضور داشته باشم. آقا مهدی برگشت به من گفت: «فکر کردی اگر حادثهای برای شما هم اتفاق بیفتد آیا خانواده شما میتواند تحمل دو مصیبت همزمان را داشته باشد؟»
من را با یک اتوبوس آمبولانسی از خرمشهر به اهواز و از آنجا به تهران فرستادند و با هواپیما خودم را سریع به تبریز رساندم. در تبریز میدانی به نام میدان شهدا نام دارد که دیدم آنجا خلوت است. فکر کردم برادرم را تشییع کردند و به گلزار شهدا بردهاند. سریع خود را آنجا رساندم دیدم گلزار شهدا هم خبری نیست. مجدداً به میدان شهدا برگشتم. خودم را آماده میکردم به مادرم روحیه بدهم تا پذیرای خبر شهادت داداش پرویز باشد. دیدم مادرم به طرفم آمد و دست برگردنم انداخت و من را بوسید و دلداری داد و گفت: «علی ناراحت نباش من پرویز را در راه اسلام دادهام و ناراحت نیستم. میدانستم که شما به منطقه میروید یا شهید میشوید یا اسیر یا مجروح!»
بعد از شهادت پرویز چطور شد که یعقوب هم به جبهه رفت؟
قبل از یعقوب، ما که برادر بزرگتر او بودیم بارها به جبهه اعزام شده بودیم، ولی او هم وظیفه شرعیاش میدانست که به جبهه برود و به نوبه خودش در جهاد مردم ایران سهیم باشد. یعقوب متولد ۱۵ مرداد ماه سال ۴۷ بود. موقعی که به جبهه میرفت ۱۵ سال بیشتر نداشت. موقع ثبتنام از او به علت کم بودن سنش ایراد گرفتند و گفتند نمیتوانیم اعزامت کنیم. آن روز من شاهد ماجرای ثبتنام یعقوب به جبهه بودم و شنیدم که به او جواب منفی دادند. ناگهان یعقوب به اتاق خلوت پایگاه مقاومت مسجد پناه آورد و شروع به گریه کرد. با خودم گفتم یعقوب با این سن کم از جبهه چه میداند که اینطور گریه میکند. بعد از شهادتش فهمیدم که یعقوب چه افکار بلندی داشت. واقعاً عاشق خدا و شهادت بود و شهادت هم سن و سال نمیشناسد. همانطور که شهادت حضرت قاسم در واقعه عاشورا حجتی برای همه بود، به نظر من زمانی که انسان به مقام بالایی میرسد خدا هم او را میپذیرد و شهید میکند. اینکه یعقوب با اصرار موفق شد از پدر و مادرمان رضایت بگیرد و ثبتنام کند و به جبهه برود، دلیلی بر عزم راسخش بود. او در اعزام اول رفت و سال ۶۲ شهید شد.
نحوه شهادتش به چه صورت بود؟
یعقوب عضو گردان تخریب بود و قسمت تخریب از بخشهای مهم جنگ محسوب میشود. نیروهایی که در این بخش کار میکردند لحظه لحظه با شهادت سر و کار داشتند. عملیات جزیره مجنون بود که عراقیها بر اثر فشارهایی که به منطقه آورده بودند منجر شده بود گردان تخریب را به گردان رزمی تبدیل کنند. بعثیها نیروی پیادهشان کمتر از نیروی زرهی بود. بچهها در حال تغییر موضع بودند و داشتند عقبنشینی میکردند که ناگهان یعقوب از ناحیه پا مجروح میشود و هرچه دوستان اصرار میکنند او را به عقب ببرند اجازه نمیدهد و میگوید: «اگر شما به خاطر من معطل شوید حتماً عراقیها سر میرسند.»
محمد نجفپور یکی از دوستان یعقوب که شاهد مجروحیت رزمندگان ازجمله یعقوب بود برای ما تعریف کرد: ما یعقوب را به علت اصرار خودش رها کردیم و رفتیم پشت خاکریز پنهان شدیم که دیدیم عراقیها به ستون زرهی نزدیک شدند و یک افسر عراقی از تانک پیاده شد. کلت را درآورد و به پیشانی هشت نفری که مجروح بودند هرکدام یک تیر خلاص زد. یک تیر خلاص هم به پیشانی یعقوب زد که جایش در عکس شهادت یعقوب مشخص است. از همان بچههایی که پشت خاکریز بودند یکیشان با دیدن کار افسر عراقی نمیتواند تحمل کند و با کلتش همان افسر بعثی را به درک واصل میکند. دیگر عراقیها وقتی میبینند فرمانده یگان زرهیشان کشته شده است سوار تانک میشوند و عقبنشینی میکنند و میروند.
محمد نجفپور دوست یعقوب در ادامه میگفت: کمی بعد توانستیم جنازه بچهها را به عقب بیاوریم که به دست عراقیها نیفتد. بعد از شهادت یعقوب به فاصله هشت روز پیکرش به دست خانواده رسید. هنوز خون یعقوب خشک نشده بود که من لباس یونیفرم سپاه او را آغشته به خونش کردم تا یادگاری برای مادرم بماند. موقعی که مادرم پیکر پسرش را در آغوش گرفت یک عکس یادگاری از آن لحظه انداختیم. مادرم با دست خودش یعقوب را داخل قبر گذاشت.
یعقوب ۱۵ ساله وصیتنامهای هم داشت؟
او با آن سن کم وصیتنامهاش را خیلی زیبا نوشته بود. در بخشی از وصیتنامهاش گفته بود: پدر و مادر عزیز گریه نکنید. بگذار آن مادری گریه کند که فرزندش نوکر شرق و غرب شده و علیه جمهوری اسلامی قیام میکند. شمایید در بهشت موعد، زیرا که همین صبر و استقامتها است که جنگ را به پیش میبرد. ما بر این جمله امام یقین داریم. ولی به گفته قرآن باید صبر کرد (ان الله مع الصابرین).
در آزادسازی خرمشهر شما یکی از برادرانتان را از دست دادید؛ چه خاطرهای از این عملیات دارید؟
بعد از شهادت پرویز من برای شرکت در مراسم او به تبریز برگشتم. کمی بعد به ما اطلاع دادند که میخواهند خانواده شهدا را به دیدار حضرت امام (ره) ببرند. سوم خرداد سال ۶۱ همراه پدر و مادرم از تبریز به سمت تهران حرکت کردیم. بعد از دو ساعت به میانه رسیده بودیم که از رادیو اعلام کردند: «خرمشهر آزاد شده است». ما آن روز دومین گروه بودیم که به خدمت امام (ره) میرسیدیم. من در همان جماران با خوشحالی فریاد زدم: «خرمشهر آزاد شد، قلب امام شاد شد.»
سخن پایانی...
من از روزنامه «جوان» در پی زنده نگه داشتن نام شهدا و پیگیری ثبت آثار شهدا تشکر میکنم. خاطرم هست هشت سال پیش برای کاری به تهران آمده بودم. متأسفانه دیدم در بزرگراهی که به نام یک شهید بود، صفت شهید از نامش حذف شده بود. الان هم چنین کاری داشت صورت میگرفت که اعتراضهای مردمی مانع شد. حرف من این است مردم جوانان خود را تقدیم اسلام کردهاند و نباید یکسری چنین برخوردی با نام شهدا داشته باشند. بحمدالله جوانان انقلابی و خانواده شهدا هوشیارند و اجازه لطمه زدن به این میراث گرانقدر را نمیدهند. ما اجازه نمیدهیم به بهانههای پوچ یکسری از جریانها سعی کنند نام شهدا را ابتدا از معابر و سپس از یادها پاک کنند.