به گزارش خط هشت، همسر شهید مفقود «سیدابراهیم تارا» میگوید: ابراهیم به دلیل محبوبیتی که در کردستان داشت، خیلی از مردم و حتی خانواده گروهکها را به خود جذب کرده بود. اعضای گروهک کومله از ابراهیم خیلی کینه داشتند تا اینکه در ۲۰ دی ۱۳۶۱ او را به کمین انداختند و شهید کردند. روز شهادت ابراهیم از رادیو کومله اعلام کردند دست خمینی را در کردستان قطع کردیم. در امامزاده علیاکبر (ع) چیذر یادبودی است برای شهید مفقود «سیدابراهیم تارا»؛ سردار شهیدی که توسط ضدانقلاب در کردستان به شهادت رسید و پیکرش هیچ وقت به آغوش خانواده بازنگشت؛ شهیدی که به گفته همسرش بسیار مهربان و مردمدار بود و توجه زیادی به بیتالمال داشت. در ادامه گفتوگوی ما با همسر شهید تارا را میخوانید.
چه زمانی با شهید تارا آشنا شدید؟
من در ۱۸ سالگی با شهید تارا آشنا شدم و در ۱۹ سالگی با ایشان ازدواج کردم. ماجرای بسیار جالب آشنایی ما هم از این قرار بود که برادر من زمان درگیریهای پاوه به همراه دو نفر از دوستانش به کردستان رفت تا از این درگیریها عکس و فیلم تهیه کند. عکس من هم در وسط قرآن جیبی برادرم بود. او در کمین گروهکها افتاد. علاوه بر عکس من، کارت انجمن اسلامی همراهش بود و احتمال میداد او را شهید کنند به همین خاطر عکس من را به یکی از دوستانش داد.
ضدانقلاب، برادر من را آزاد کردند، اما همان دوستش را به شهادت رساندند. در واقع عکس من در جیب شهید ماند. آنها پیکر شهید را در کنار جاده قرار دادند. بر حسب اتفاق آن روز ابراهیم از کنار جاده عبور میکرد که با پیکر شهید مواجه شد. ابراهیم آن شهید را با خود به کرمانشاه برده و جیبهای شهید را بررسی میکند تا بلکه با یافتن مشخصاتش به خانوادهاش اطلاع بدهد. ابراهیم عکس من را در جیب شهید پیدا میکند. چهره من در این عکس برای ابراهیم آشنا به نظر میرسد و نمیداند که این عکس متعلق به چه کسی است.
آن شهید را به خاک سپردند. برادرم با شهید تارا آشنا شدند. یک بار در همین رفت و آمدها برادرم مدارکی به من داد تا به دست ابراهیم برسانم. من آن موقع در جهاد کار میکردم و محصل بودم. وقتی میخواستم مدارک را به شهید تارا بدهم، صورتم کاملاً پوشیده و سرم پایین بود. شهید تارا کلید روی میز کوبید و من یک لحظه ترسیدم. چادرم کمی کنار رفت و ابراهیم صورت من را دید و متوجه شد من صاحب آن عکس هستم. بعد هم ابراهیم با برادرم صحبت کرد که برای ازدواج بیشتر باهم آشنا شویم.
با توجه به فضای اوایل انقلاب و اینکه شهید تارا پاسدار بودند، نظر خانوادهها درباره ازدواجتان چه بود؟
خانواده من مخالف این ازدواج بودند، چون میگفتند پاسدار است و ممکن است شهید شود. خانواده ایشان هم مخالف بودند و میگفتند ابراهیم بچه تهران است و من بچه شهرستان. آنها نگران بودند که اگر ابراهیم با من ازدواج کند، در منطقه بماند و دیگر به تهران بازنگردد. خلاصه ما بهرغم مخالفت خانوادهها باهم ازدواج کردیم.
ما در سال ۵۹ با اعتقاداتمان زندگی میکردیم. ازدواج من خیلی ساده بود. تمام طلای عروسی من یک حلقه بود. چون آن زمان هر روز شهید میآوردند و جشن نداشتیم. بعد هم به مشهد رفتیم و من برای ابراهیم انگشتر عقیق خریدم. دو روز در مشهد ماندیم که به خاطر کودتای نقاب در پادگان شهید نوژه به کرمانشاه برگشتیم. ابراهیم یک هفته راهی مأموریت شد و من در خانه ماندم.
من و ابراهیم کمتر از ۲۰ ماه باهم زندگی کردیم، چون بیشتر زندگی ما در رفت و آمد به منطقه گذشت. ما خانه اجاره کردیم، اما ۱۰ روز هم در آن خانه زندگی نکردیم. من هم در یک دورهای با شهید تارا به کردستان میرفتم و گاهی که شرایط نامناسب بود در منزل پدر و اقوام بودم.
شهید تارا چه روحیاتی داشت؟ چه خاطراتی از ایشان دارید؟
بیشتر مردم این طور هستند که وقتی کسی از بینشان میرود، عزیز میشود، اما شهید تارا در دورانی که زنده بود هم خیلی عزیز بود، چون خیلی مهربان و مردمدار و خوشاخلاق بود. من ندیدم کسی از او ناراحت باشد. خیلی باگذشت بود. به معنای واقعی یک مسلمان و مؤمن بود. خلقیات و روحیات او نشئت گرفته از یک مکتب والا بود. همین باعث شده بود که در طول زندگی یک بار هم از دست او ناراحت نشوم.
از نظر تقیدات بسیار به مسائل شرعی پایبند بود که مثل او کسی را ندیدم. ابراهیم در زمان شهادتش فرمانده ۲۳ ساله بود.
یک بار از بهشت زهرا (س) از کنار قبر منافقین عبور میکردیم. من پرسیدم «اینها قبر منافقین است؟» گفت «آره». با یک لحنی گفتم «آنها به سزای عملشان رسیدند!» شهید تارا گفت «چرا این طوری میگویی؟ خدا خودش میداند چگونه با آنها رفتار کند».
با توجه به شرایط نفاق در کردستان، مردم منطقه را به اندازه خانواده خودش دوست داشت. او با خانواده گروهکها با عطوفت رفتار میکرد و میگفتم «اینها خانواده گروهکها هستند نه خانواده پاسدارها!» او میگفت: «اگر بچههای آنها اشتباه کردند، خانواده چه گناهی دارد؟!»
آنقدر با خانواده گروهکها مهربان بود که آن خانوادهها به منزل ما میآمدند و ابراهیم ساعتها پای درد دلشان مینشست، مایحتاج آنها را تهیه میکرد، به آنها سر میزد. او برخورد فوقالعاده صمیمیبا آنها داشت.
سالی که ما در کردستان بودیم، تعداد زیادی از اعضا از گروهکها جدا شدند و به دامن نظام پناه آوردند و حتی برخی از این افراد جداشده با گروهکها منازعه کردند. به همین خاطر ضدانقلاب به خون ابراهیم تشنه بود. چندین بار پیش آمد که برای ابراهیم کمین گذاشتند. حتی یکبار کمین گذاشتند که من هم کنار شهید تارا بودم. سپاه با آنها درگیر شد و ما نجات پیدا کردیم.
بار آخر هم که در بوکان کمین گذاشته بودند من و دخترمان سمیه همراه ابراهیم بودیم. او من و سمیه را از ماشین پیاده کرد و به سپاه منتقل شدیم و خودش به مأموریت رفت. بعد از دو ساعت ابراهیم به کمین افتاد و زیر شکنجه شهید شد.
از کجا مطلع شدید که زیر شکنجه شهید شدند؟
این مسئله را نمیتوانم تعریف کنم، چون وقتی در این باره حرف میزنم تا مدتها بیمار میشوم. اشکهایم جاری میشود و دیگر نمیتوانم کنترلش کنم. فقط این را بگویم که وقتی صدای رگبار آمد، سمیه که خواب بود ناگهان از خواب پرید و با حالت عجیبی دستهایش را رو به آسمان برد و بابا... بابا گفت. آن زمان تازه سمیه شروع به حرف زدن کرده بود. ابراهیم سه آرزو داشت. میگفت اولین آرزویم این است که زیر شکنجه شهید شوم، دومین آرزوی من این است که موقع شهادتم سرم روی دامن مادرم حضرت زهرا (س) باشد و سومین آرزوی من این است که جسد من برای همیشه در کردستان بماند. ابراهیم به آرزوهایش رسید و هنوز هم پیکر او پیدا نشده است.
گروهک کومله پیامی برای شما نفرستادند؟
همان شبی که ضدانقلاب ابراهیم را دستگیر کردند، پیامیاز رادیو کومله دادند که ما دست خمینی را در کردستان قطع کردیم.
شهید تارا وصیتنامه داشتند؟
وقتی من و ابراهیم بعد از عقد به مشهد رفتیم، در آنجا وصیتنامهاش را به من داد. آن موقع من ۱۹ ساله و یک دختر بسیار عاشق و احساساتی بودم. بدون اینکه وصیتنامه را بخوانم آن را پاره کردم. با توجه به اینکه ابراهیم من را خیلی دوست داشت، دیگر وصیتنامه ننوشت، اما همیشه به من میگفت «فراموش نکن بعد از من بگویی بچهها در کردستان چه زجری کشیدند.»
در زندگی شهدا و بزرگان مسئله بیتالمال بسیار مورد توجه بوده و حتی در خاطرات شهید باکری میخوانیم که برای یادداشت کردن خرید خانه از خودکار بیتالمال هم استفاده نمیکردند. مصداق این مراقبت را قطعاً در زندگی شهید تارا داشتیم. میخواستم به این موارد اشاره کنید.
آن زمان ابراهیم «مسئول امور قضایی واحد اطلاعات منطقه ۷ کشوری» بود. با این مسئولیت سخت به شدت روی مسئله بیتالمال حساس بود. ما در کردستان بودیم که جنس قاچاق در آنجا میفروختند. خیلی از مردم این جنسها را میخریدند. من یکبار گفتم «از این زیر استکانیها بخریم»، ابراهیم موقع ناراحتی، چشمانش سرخ میشد. او با ناراحتی و چشمانی سرخ شده به من گفت «دیگر اصلاً این حرف را نزن».
من به همراه ابراهیم در کردستان به عنوان پاسدار کار میکردم. هر کدام از ما ۲ هزار تومان حقوق میگرفتیم و آن را تا آخر ماه باید مدیریت میکردیم. دخترمان سمیه یک ساله بود. او برای من و خودش و دخترمان فقط یک غذا میگرفت. غذا را من و دخترم میخوردیم اگر چیزی از آن میماند، ابراهیم با نان میخورد. اگر هم غذا نمیماند، فقط نان میخورد. با اینکه من همکارش بود سهم غذای من را نمیگرفت. با مأموریت سخت و سرمای منهای ۲۰ درجه باز هم به همین غذا راضی بود. آن موقع غذای سپاه، تن ماهی یا عدس پلو بود. هیچ وقت گوشههای نان را دور نمیریخت و میگفت گناه دارد. آن زمان واقعاًَ رعایت میکردند از یک خودکار و یک ورق کاغذ تا مسائل بزرگتر. مواظب بود که هیچ کدام از اینها هدر نرود.
در واقع اگر رزمندهها توانستند با دستان خالی مقابل آن همه امکانات دشمن بایستند، به خاطر همین اعتقادات بود. به قدری پاک و مخلص بودند که توانستیم پیروز شویم. به نظرم اگر شهید تارا زنده میشد و شرایط الان را میدید، دق میکرد.
بعد از دستگیری شهید تارا چه کردید؟ ضدانقلاب شما را هم تهدید میکرد؟
ضدانقلاب خانه به خانه دنبال من و سمیه میگشتند، به همین خاطر سپاه ما را از کردستان خارج کرد و در تهران و کرمانشاه زندگی میکردیم. من بعد از یک مدت به منطقه جنگی برگشتم و ۷۱ ماه در پشت جبهه فعالیت میکردم. بعد از پایان جنگ تا مقطع کارشناسی ارشد درس خواندم.
از دخترتان سمیهسادات برایمان بگویید. الان چه میکند؟
بعد از شهادت ابراهیم من حال خوبی نداشتم، اما سمیهسادات کمکم بزرگ میشد و من با بزرگ شدنش به آرامش میرسیدم. اکنون سمیهسادات در رشته ژنتیک مقطع دکترا مشغول تحصیل است. خدا به دخترم هم فرزندی داده که به یاد پدربزرگش اسم او را «تارا» گذاشتیم.
چه زمانی با شهید تارا آشنا شدید؟
من در ۱۸ سالگی با شهید تارا آشنا شدم و در ۱۹ سالگی با ایشان ازدواج کردم. ماجرای بسیار جالب آشنایی ما هم از این قرار بود که برادر من زمان درگیریهای پاوه به همراه دو نفر از دوستانش به کردستان رفت تا از این درگیریها عکس و فیلم تهیه کند. عکس من هم در وسط قرآن جیبی برادرم بود. او در کمین گروهکها افتاد. علاوه بر عکس من، کارت انجمن اسلامی همراهش بود و احتمال میداد او را شهید کنند به همین خاطر عکس من را به یکی از دوستانش داد.
ضدانقلاب، برادر من را آزاد کردند، اما همان دوستش را به شهادت رساندند. در واقع عکس من در جیب شهید ماند. آنها پیکر شهید را در کنار جاده قرار دادند. بر حسب اتفاق آن روز ابراهیم از کنار جاده عبور میکرد که با پیکر شهید مواجه شد. ابراهیم آن شهید را با خود به کرمانشاه برده و جیبهای شهید را بررسی میکند تا بلکه با یافتن مشخصاتش به خانوادهاش اطلاع بدهد. ابراهیم عکس من را در جیب شهید پیدا میکند. چهره من در این عکس برای ابراهیم آشنا به نظر میرسد و نمیداند که این عکس متعلق به چه کسی است.
آن شهید را به خاک سپردند. برادرم با شهید تارا آشنا شدند. یک بار در همین رفت و آمدها برادرم مدارکی به من داد تا به دست ابراهیم برسانم. من آن موقع در جهاد کار میکردم و محصل بودم. وقتی میخواستم مدارک را به شهید تارا بدهم، صورتم کاملاً پوشیده و سرم پایین بود. شهید تارا کلید روی میز کوبید و من یک لحظه ترسیدم. چادرم کمی کنار رفت و ابراهیم صورت من را دید و متوجه شد من صاحب آن عکس هستم. بعد هم ابراهیم با برادرم صحبت کرد که برای ازدواج بیشتر باهم آشنا شویم.
با توجه به فضای اوایل انقلاب و اینکه شهید تارا پاسدار بودند، نظر خانوادهها درباره ازدواجتان چه بود؟
خانواده من مخالف این ازدواج بودند، چون میگفتند پاسدار است و ممکن است شهید شود. خانواده ایشان هم مخالف بودند و میگفتند ابراهیم بچه تهران است و من بچه شهرستان. آنها نگران بودند که اگر ابراهیم با من ازدواج کند، در منطقه بماند و دیگر به تهران بازنگردد. خلاصه ما بهرغم مخالفت خانوادهها باهم ازدواج کردیم.
ما در سال ۵۹ با اعتقاداتمان زندگی میکردیم. ازدواج من خیلی ساده بود. تمام طلای عروسی من یک حلقه بود. چون آن زمان هر روز شهید میآوردند و جشن نداشتیم. بعد هم به مشهد رفتیم و من برای ابراهیم انگشتر عقیق خریدم. دو روز در مشهد ماندیم که به خاطر کودتای نقاب در پادگان شهید نوژه به کرمانشاه برگشتیم. ابراهیم یک هفته راهی مأموریت شد و من در خانه ماندم.
من و ابراهیم کمتر از ۲۰ ماه باهم زندگی کردیم، چون بیشتر زندگی ما در رفت و آمد به منطقه گذشت. ما خانه اجاره کردیم، اما ۱۰ روز هم در آن خانه زندگی نکردیم. من هم در یک دورهای با شهید تارا به کردستان میرفتم و گاهی که شرایط نامناسب بود در منزل پدر و اقوام بودم.
شهید تارا چه روحیاتی داشت؟ چه خاطراتی از ایشان دارید؟
بیشتر مردم این طور هستند که وقتی کسی از بینشان میرود، عزیز میشود، اما شهید تارا در دورانی که زنده بود هم خیلی عزیز بود، چون خیلی مهربان و مردمدار و خوشاخلاق بود. من ندیدم کسی از او ناراحت باشد. خیلی باگذشت بود. به معنای واقعی یک مسلمان و مؤمن بود. خلقیات و روحیات او نشئت گرفته از یک مکتب والا بود. همین باعث شده بود که در طول زندگی یک بار هم از دست او ناراحت نشوم.
از نظر تقیدات بسیار به مسائل شرعی پایبند بود که مثل او کسی را ندیدم. ابراهیم در زمان شهادتش فرمانده ۲۳ ساله بود.
یک بار از بهشت زهرا (س) از کنار قبر منافقین عبور میکردیم. من پرسیدم «اینها قبر منافقین است؟» گفت «آره». با یک لحنی گفتم «آنها به سزای عملشان رسیدند!» شهید تارا گفت «چرا این طوری میگویی؟ خدا خودش میداند چگونه با آنها رفتار کند».
با توجه به شرایط نفاق در کردستان، مردم منطقه را به اندازه خانواده خودش دوست داشت. او با خانواده گروهکها با عطوفت رفتار میکرد و میگفتم «اینها خانواده گروهکها هستند نه خانواده پاسدارها!» او میگفت: «اگر بچههای آنها اشتباه کردند، خانواده چه گناهی دارد؟!»
آنقدر با خانواده گروهکها مهربان بود که آن خانوادهها به منزل ما میآمدند و ابراهیم ساعتها پای درد دلشان مینشست، مایحتاج آنها را تهیه میکرد، به آنها سر میزد. او برخورد فوقالعاده صمیمیبا آنها داشت.
سالی که ما در کردستان بودیم، تعداد زیادی از اعضا از گروهکها جدا شدند و به دامن نظام پناه آوردند و حتی برخی از این افراد جداشده با گروهکها منازعه کردند. به همین خاطر ضدانقلاب به خون ابراهیم تشنه بود. چندین بار پیش آمد که برای ابراهیم کمین گذاشتند. حتی یکبار کمین گذاشتند که من هم کنار شهید تارا بودم. سپاه با آنها درگیر شد و ما نجات پیدا کردیم.
بار آخر هم که در بوکان کمین گذاشته بودند من و دخترمان سمیه همراه ابراهیم بودیم. او من و سمیه را از ماشین پیاده کرد و به سپاه منتقل شدیم و خودش به مأموریت رفت. بعد از دو ساعت ابراهیم به کمین افتاد و زیر شکنجه شهید شد.
از کجا مطلع شدید که زیر شکنجه شهید شدند؟
این مسئله را نمیتوانم تعریف کنم، چون وقتی در این باره حرف میزنم تا مدتها بیمار میشوم. اشکهایم جاری میشود و دیگر نمیتوانم کنترلش کنم. فقط این را بگویم که وقتی صدای رگبار آمد، سمیه که خواب بود ناگهان از خواب پرید و با حالت عجیبی دستهایش را رو به آسمان برد و بابا... بابا گفت. آن زمان تازه سمیه شروع به حرف زدن کرده بود. ابراهیم سه آرزو داشت. میگفت اولین آرزویم این است که زیر شکنجه شهید شوم، دومین آرزوی من این است که موقع شهادتم سرم روی دامن مادرم حضرت زهرا (س) باشد و سومین آرزوی من این است که جسد من برای همیشه در کردستان بماند. ابراهیم به آرزوهایش رسید و هنوز هم پیکر او پیدا نشده است.
گروهک کومله پیامی برای شما نفرستادند؟
همان شبی که ضدانقلاب ابراهیم را دستگیر کردند، پیامیاز رادیو کومله دادند که ما دست خمینی را در کردستان قطع کردیم.
شهید تارا وصیتنامه داشتند؟
وقتی من و ابراهیم بعد از عقد به مشهد رفتیم، در آنجا وصیتنامهاش را به من داد. آن موقع من ۱۹ ساله و یک دختر بسیار عاشق و احساساتی بودم. بدون اینکه وصیتنامه را بخوانم آن را پاره کردم. با توجه به اینکه ابراهیم من را خیلی دوست داشت، دیگر وصیتنامه ننوشت، اما همیشه به من میگفت «فراموش نکن بعد از من بگویی بچهها در کردستان چه زجری کشیدند.»
در زندگی شهدا و بزرگان مسئله بیتالمال بسیار مورد توجه بوده و حتی در خاطرات شهید باکری میخوانیم که برای یادداشت کردن خرید خانه از خودکار بیتالمال هم استفاده نمیکردند. مصداق این مراقبت را قطعاً در زندگی شهید تارا داشتیم. میخواستم به این موارد اشاره کنید.
آن زمان ابراهیم «مسئول امور قضایی واحد اطلاعات منطقه ۷ کشوری» بود. با این مسئولیت سخت به شدت روی مسئله بیتالمال حساس بود. ما در کردستان بودیم که جنس قاچاق در آنجا میفروختند. خیلی از مردم این جنسها را میخریدند. من یکبار گفتم «از این زیر استکانیها بخریم»، ابراهیم موقع ناراحتی، چشمانش سرخ میشد. او با ناراحتی و چشمانی سرخ شده به من گفت «دیگر اصلاً این حرف را نزن».
من به همراه ابراهیم در کردستان به عنوان پاسدار کار میکردم. هر کدام از ما ۲ هزار تومان حقوق میگرفتیم و آن را تا آخر ماه باید مدیریت میکردیم. دخترمان سمیه یک ساله بود. او برای من و خودش و دخترمان فقط یک غذا میگرفت. غذا را من و دخترم میخوردیم اگر چیزی از آن میماند، ابراهیم با نان میخورد. اگر هم غذا نمیماند، فقط نان میخورد. با اینکه من همکارش بود سهم غذای من را نمیگرفت. با مأموریت سخت و سرمای منهای ۲۰ درجه باز هم به همین غذا راضی بود. آن موقع غذای سپاه، تن ماهی یا عدس پلو بود. هیچ وقت گوشههای نان را دور نمیریخت و میگفت گناه دارد. آن زمان واقعاًَ رعایت میکردند از یک خودکار و یک ورق کاغذ تا مسائل بزرگتر. مواظب بود که هیچ کدام از اینها هدر نرود.
در واقع اگر رزمندهها توانستند با دستان خالی مقابل آن همه امکانات دشمن بایستند، به خاطر همین اعتقادات بود. به قدری پاک و مخلص بودند که توانستیم پیروز شویم. به نظرم اگر شهید تارا زنده میشد و شرایط الان را میدید، دق میکرد.
بعد از دستگیری شهید تارا چه کردید؟ ضدانقلاب شما را هم تهدید میکرد؟
ضدانقلاب خانه به خانه دنبال من و سمیه میگشتند، به همین خاطر سپاه ما را از کردستان خارج کرد و در تهران و کرمانشاه زندگی میکردیم. من بعد از یک مدت به منطقه جنگی برگشتم و ۷۱ ماه در پشت جبهه فعالیت میکردم. بعد از پایان جنگ تا مقطع کارشناسی ارشد درس خواندم.
از دخترتان سمیهسادات برایمان بگویید. الان چه میکند؟
بعد از شهادت ابراهیم من حال خوبی نداشتم، اما سمیهسادات کمکم بزرگ میشد و من با بزرگ شدنش به آرامش میرسیدم. اکنون سمیهسادات در رشته ژنتیک مقطع دکترا مشغول تحصیل است. خدا به دخترم هم فرزندی داده که به یاد پدربزرگش اسم او را «تارا» گذاشتیم.