به گزارش خط هشت، محمدعلی در شب یلدای سال ۱۳۴۳ به دنیا آمد. کودکیاش را در کوچهپسکوچههای امیرآباد سمنان سپری کرد و از فعالان انقلاب بود. با آغاز جنگ تحمیلی بر خود واجب دانست تا در میدان جهاد هم سهمی داشته باشد. برای آشنایی با سیره زندگی این شهید با عبدالعلی مشهد برادر شهید محمدعلی مشهد به گفتگو نشستهایم که از منظرتان میگذرد.
برای شروع از خانوادهای بگویید که شهید مشهد در آن رشد کرده است.
برادرم محمدعلی متولد اول دی ماه ۴۳ بود و در زمان شهادت ۲۲ سال داشت. ما در خانوادهای مذهبی رشد کردیم. پدرمان مؤذن مسجد بود. ما یک خواهر دیگر هم داریم. او با تیزهوشی و علاقهای که به تحصیل داشت توانست دوران تحصیل را یکی بعد از دیگری به پایان برساند و دیپلم بگیرد. محمد بسیار اهل ورزش بود. در رشتههای تنیس، والیبال و فوتبال مهارت داشت.
خانواده شما چطور در روند انقلاب قرار گرفت و با اندیشههای امام خمینی (ره) آشنا شد؟
پدرمان از یاران امام (ره) در سال ۱۳۴۲ بود. اعلامیهها و رساله آن بزرگوار را مطالعه میکرد و به دیگران میرساند. محمد و من در زمان انقلاب هر کاری که از دستمان برمیآمد انجام میدادیم تا در این جهاد انقلاب هم سهمی داشته باشیم. روی دیوارها شعار مینوشتیم و اعلامیههای امام (ره) را پخش میکردیم تا مردم از مطالب ایشان بهرهمند شوند. همه جوانان رؤسا علیه ظلم شاه قیام کرده و از مریدان امام بودند و در نهایت همگی با هم در بهمن ۵۷ شاهد به ثمر نشستن نهال انقلاب شدند. محمد در تشکیل کلاس و نشستهای شبانه برای فعالیتهای انقلابی، توزیع اعلامیه و اعتصاب در دوران تحصیلی (دبیرستان) نقش مؤثری ایفا میکرد. یک روز نزدیک غروب پیش مادر آمد و گفت: مادر میخواهم بروم پیش برادرم تا درسهای عقب مانده را بخوانیم. چند بار این کار را انجام داده بود. مادر میدانست که میخواهد در مراسم و برنامههای علیه شاه شرکت کند وقتی فهمید به محمد گفت درسهای عقب مانده راه خوبی است تا در تظاهرات شرکت کنی و روی دیوار شعار بنویسی. خندید و چیزی به مادر نگفت.
شهید چه زمانی ازدواج کرد؟
برادرم سال ۱۳۶۲ با دخترعموی خود که همسر شهید علیاکبر عسگری و دارای دو فرزند دختر بود، ازدواج کرد و حاصل ازدواجش با دخترعمویمان یک فرزند دختر به نام الهه بود که در زمان شهادتش چند ماه بیشتر نداشت.
اولین رزمنده خانوادهتان چه کسی بود؟
ابتدا من در سال ۵۹ به جبهه اعزام شدم و بعد محمد راهی شد. محمدعلی در ۱۲ اسفند ۱۳۶۰ با سربند بسیجی به کردستان رفت و بسیجیوار در کردستان حضور پیدا کرد، اما از ۲۳ آبان ۶۲ به عضویت رسمی سپاه درآمد و از طرف سپاه راهی شد تا دامنه خدمتش بیشتر شود. محمدعلی از ابتدای سال ۶۰ و تا ۲۲ دی ۶۵ یعنی زمان شهادتش حدود سه سال در جبهه حضور داشت.
خانواده مخالفتی با حضور ایشان در جبهه نداشت؟
من و محمدعلی با هم در جبهه حضور داشتیم. به دلیل انقلابی و مذهبی بودن خانواده و همسرشان، خانواده چندان مخالف جبهه رفتن ایشان نبودند. اما در این باره خاطرهای دارم. یک روز محمد به مادر گفت مادر میخواهم بروم جبهه، راضی باش، مادر در پاسخش گفت حالا بمان دیر نمیشود. گفت میترسم همین حالا هم دیر شده باشد و به تکلیف عمل نکرده باشم.
خوب یادم است یک بار هم همسرش از من خواست با محمدعلی صحبت کنم تا این بار از رفتن به جبهه منصرف شود. وارد اتاق شدم تا محمدعلی را ببینم. از اتاق که بیرون آمدم، خانمش را دیدم. پشت در منتظر بود. با دیدنم پرسید چی شد؟ با داداشت حرف زدی؟ راضی شد این بار نره؟ گفتم راستش قرار شد با هم برویم جبهه!
زنداداش با تعجب پرسید حرفش چی بود؟ واسه چی؟ شما که قرار نبود بری؟ گفتم اولش از کربلا و اسارت حضرت زینب (س) برایم صحبت کرد. بعد هم گفت اگر نریم جبهه و جنگ تمام شود، به خانواده شهدا و اسرا چه جوابی بدهیم؟!
در چه عملیاتی حضور و چه مسئولیتهایی بر عهده داشت؟
دو سال پیاپی شیرینترین لحظات عمرش را در مبارزه سپری کرد. برادرم در تکهای غرب، پاکسازی شهرها و روستاهای کردستان و عملیاتهای کربلای ۱، ۲، ۳، ۴ و ۵، رمضان، والفجرمقدماتی، والفجر ۴، مهران، خندق و هور حضور داشت.
او از همان آغازین روزهای حضورش در جبهه مسئولیتپذیری را تجربه کرده بود و پس از اینکه وارد سپاه شد با پذیرش مسئولیتهای سنگینتر خود را در ورطه آزمایشهای گوناگون قرار داد. هر چه بر سن و تعدد جبهه محمدعلی افزوده میشد، بر تجربهاش و همچنان خلوص و تقوا و تواضعش افزوده میشد.
او در مدت زمان حضورش در سمت و مسئولیتهایی حماسهآفرینی کرد. محمدعلی مسئولیتهایی نظیر معاون دسته، فرمانده دسته، معاون گروهان، مسئول گروهان و فرمانده گردان امام روحالله (ره) دامغان را در مدت حضورش در جبهه بر عهده داشت.
هر زمان که قصد عزیمت به عملیات را داشت، لباس فرم سپاه تمیز و اتوکشیده میپوشید، صورتش را اصلاح میکرد و از خوشبوترین عطرها استفاده میکرد و با صلابت آماده میشد و به بقیه هم روحیه میداد. محمدعلی به دعای توسل علاقه خاصی داشت. شبهای چهارشنبه در سنگر با بچهها مراسم دعا برپا میکرد؛ و شهادتشان چطور رقم خورد؟
محمدعلی در عملیات کربلای ۵، در ۲۲ دی ۶۵ در شلمچه بر اثر تیر مستقیم دشمن به آرزوی قلبیاش که شهادت در راه خدا بود، رسید. پیکر برادرم همراه با ۲۴ شهید دیگر از شهدای شهر دامغان تشییع شد. آن روز را در شهرستان دامغان تعطیل عمومی اعلام کردند. مراسم باشکوهی بود که همسر شهید نیز در آن مراسم سخنرانی کرد. پیکر برادرم در گلزار شهدای شهر امیریه به خاک سپرده شد.
خبر شهادت را پدر همسرشان که عموی ما هم هستند برای خانواده آورد ولی از آنجایی که مادر و برادر شهید خواب شهادت محمدعلی را دیده بودند، آمادگی شنیدن خبر را داشتیم. همرزمش از شهادتش اینگونه روایت کرد: «از پشت خاکریز کانالی به طرف پشت دشمن بود. یکی از بچهها همراه با بیسیمچی و پیک گردان و محمدعلی به سمت جلو رفته بودند. یکی از بچههای سمنان گفت بعد از ما نیرویی نیست. محمدعلی گفت برو عقب گروهان حسن عزیزیان را بیار! جلوتر که رفتیم هیچ نیرویی نبود. محمدعلی با کلت شلیک کرد و درگیری شروع شد و او هم به شهادت رسید.»
از شاخصههای اخلاقی ایشان برایمان بگویید.
برادرم محمد چهرهای خندان و بشاش داشت. با مهر و محبت با کودکان به خصوص یتیمان برخورد میکرد. روابط گرم و صمیمی با اقشار مختلف جامعه و هدایت آنها به مسیر اسلام و انقلاب داشت. داشتن رابطه دوستانه با همسالان خود و هدایت آنها به مسیر ولایت و رهبری. عشق فراوان به اهل بیت و ائمه (ع) از دیگر ویژگیهای محمد بود.
از میان خاطرات شهید، کدام یک میتواند راهگشای نسل جوان باشد.
محمدعلی در مناطق جنگی مخصوصاً در حمیدیه اهواز با پای برهنه راه میرفت. وقتی علت را از او میپرسیدند، میگفت خونهای زیادی در این صحرا ریخته شده است! این خاک حرمت دارد. محمدعلی علاقه زیادی به نماز شب، دعای ندبه و زیارت عاشورا داشت. در مناطق جنگی نیز مداحی میکرد. بسیار به دوستان و جوانان سفارش میکرد که به جبهه بروند و انقلاب و امام را تنها نگذارند، از مادیات رها شده و به معنویات رو بیاورند. محمدعلی بچههای یتیم را خیلی دوست داشت و به آنها رسیدگی میکرد. هر وقت از تهران برای دیدار اقوام میآمد، برای بچههای یتیمی که میشناخت، هدایایی تهیه میکرد و بدون اینکه ما خبر داشته باشیم، به آنها میداد و از آنها دلجویی میکرد. ما قضیه را بعد از شهادتش متوجه شدیم.
بعد از شهادت محمدعلی، دوستان و همرزمان ایشان برای شما از خاطرات جبههشان تعریف میکردند؟
بله، یکی از همرزمان ایشان، علیرضا نوبری از خاطرهای که در زمان مجروحیتش برایش اتفاق افتاده برایمان اینگونه روایت کرد: در عملیات والفجر ۸ مجروح شدم. از جزیره تا ساحل اروند را در قایق بودم. خیلی وضعیت بدی داشتم. وقتی من را روی برانکارد گذاشتند، محمدعلی را دیدم. او یک طرف برانکارد را گرفت. در اوج درد وقتی محمد را دیدم، خیلی خوشحال شدم. بعد از مدتی من را به بیمارستان دامغان انتقال دادند.
در تمام روزهای بستری بودنم در بیمارستان منتظرش بودم تا به ملاقاتم بیاید. وقتی که آمد، دیدارمان را با یک سلام و چند جمله، خلاصه میکرد و میرفت. این کار را چندین بار تکرار کرد. بعد از بهبودی علت این کارش را پرسیدم وگفتم تو چرا این کار را میکردی؟ نمیآمدی پیش من بنشینی و با هم صحبت کنیم! گفت اصلاً من روم نمیشد. آنقدر از تو خجالت میکشیدم که نمیتوانستم تحمل کنم، شما روی تخت باشی و من سالم مانده باشم!
یکی دیگر از همرزمانش در عملیات رمضان برایمان اینگونه روایت کرد در عملیات رمضان تعدادی شهید و مجروح دادیم. یکی از بسیجیها گفت ما را به بهشت جبهه برگردانید!
محمدعلی متوجه شد که بچهها خسته شدهاند. روی زمین دراز کشید و گفت ما چیزی نداریم که شما را عقب ببریم. من برانکارد میشوم و بچهها را روی من بگذارید و به عقب ببرید. صدای قهقهه بچهها با صدای خمپاره درهم گره خورد.
به عنوان برادر شهید بین شما و ایشان رابطه خوبی وجود داشت. در این فضا ایشان چه توصیههایی برای شما داشتند؟
اولین نکتهای که برادرم همواره بر آن تأکید داشت و ما را ملزم به رعایت آن میکرد، پشتیبانی از ولایت فقیه بود. محمدعلی دعا برای سلامتی امام، حضور پرشور در جبههها و دیدار از خانوادههای معظم شهدا، جانبازان و اسرا را بسیار مورد توجه قرار میداد. امیدوارم که بتوانم ادامهدهنده راه برادر شهیدم باشم و به توصیههای ایشان در مورد ولایتپذیری و سرکشی به خانواده شهدا را که امنیت امروز کشور مرهون دلاوری دردانههای شهیدشان است، سرلوحه امور خود قرار دهم.
وصیتنامهای از ایشان در دست دارید؟
برادرم در بخشهایی از وصیتنامه خود چنین نوشته است: پروردگارا! ما را بر آن دار که مرگ در عرصه پیکار و جهاد را هر چند دشوار و سخت، قبل از رسیدن به آن، به مرگ در بستر ترجیح دهیم. عزیزانم! مرگ حریصی است پرشتاب و بیصبر، درنگ و تأمل ندارد و هیچ کس از چنگالش نمیتواند رهایی یابد. همه در کام مرگ فروخواهند رفت. پروردگارا! حال که توفیق جنگیدن با کفار را به من ذلیل دادهای، گامهایم را استوار و در دین مبین، ثابت قدم بدار.
برای شروع از خانوادهای بگویید که شهید مشهد در آن رشد کرده است.
برادرم محمدعلی متولد اول دی ماه ۴۳ بود و در زمان شهادت ۲۲ سال داشت. ما در خانوادهای مذهبی رشد کردیم. پدرمان مؤذن مسجد بود. ما یک خواهر دیگر هم داریم. او با تیزهوشی و علاقهای که به تحصیل داشت توانست دوران تحصیل را یکی بعد از دیگری به پایان برساند و دیپلم بگیرد. محمد بسیار اهل ورزش بود. در رشتههای تنیس، والیبال و فوتبال مهارت داشت.
خانواده شما چطور در روند انقلاب قرار گرفت و با اندیشههای امام خمینی (ره) آشنا شد؟
پدرمان از یاران امام (ره) در سال ۱۳۴۲ بود. اعلامیهها و رساله آن بزرگوار را مطالعه میکرد و به دیگران میرساند. محمد و من در زمان انقلاب هر کاری که از دستمان برمیآمد انجام میدادیم تا در این جهاد انقلاب هم سهمی داشته باشیم. روی دیوارها شعار مینوشتیم و اعلامیههای امام (ره) را پخش میکردیم تا مردم از مطالب ایشان بهرهمند شوند. همه جوانان رؤسا علیه ظلم شاه قیام کرده و از مریدان امام بودند و در نهایت همگی با هم در بهمن ۵۷ شاهد به ثمر نشستن نهال انقلاب شدند. محمد در تشکیل کلاس و نشستهای شبانه برای فعالیتهای انقلابی، توزیع اعلامیه و اعتصاب در دوران تحصیلی (دبیرستان) نقش مؤثری ایفا میکرد. یک روز نزدیک غروب پیش مادر آمد و گفت: مادر میخواهم بروم پیش برادرم تا درسهای عقب مانده را بخوانیم. چند بار این کار را انجام داده بود. مادر میدانست که میخواهد در مراسم و برنامههای علیه شاه شرکت کند وقتی فهمید به محمد گفت درسهای عقب مانده راه خوبی است تا در تظاهرات شرکت کنی و روی دیوار شعار بنویسی. خندید و چیزی به مادر نگفت.
شهید چه زمانی ازدواج کرد؟
برادرم سال ۱۳۶۲ با دخترعموی خود که همسر شهید علیاکبر عسگری و دارای دو فرزند دختر بود، ازدواج کرد و حاصل ازدواجش با دخترعمویمان یک فرزند دختر به نام الهه بود که در زمان شهادتش چند ماه بیشتر نداشت.
اولین رزمنده خانوادهتان چه کسی بود؟
ابتدا من در سال ۵۹ به جبهه اعزام شدم و بعد محمد راهی شد. محمدعلی در ۱۲ اسفند ۱۳۶۰ با سربند بسیجی به کردستان رفت و بسیجیوار در کردستان حضور پیدا کرد، اما از ۲۳ آبان ۶۲ به عضویت رسمی سپاه درآمد و از طرف سپاه راهی شد تا دامنه خدمتش بیشتر شود. محمدعلی از ابتدای سال ۶۰ و تا ۲۲ دی ۶۵ یعنی زمان شهادتش حدود سه سال در جبهه حضور داشت.
خانواده مخالفتی با حضور ایشان در جبهه نداشت؟
من و محمدعلی با هم در جبهه حضور داشتیم. به دلیل انقلابی و مذهبی بودن خانواده و همسرشان، خانواده چندان مخالف جبهه رفتن ایشان نبودند. اما در این باره خاطرهای دارم. یک روز محمد به مادر گفت مادر میخواهم بروم جبهه، راضی باش، مادر در پاسخش گفت حالا بمان دیر نمیشود. گفت میترسم همین حالا هم دیر شده باشد و به تکلیف عمل نکرده باشم.
خوب یادم است یک بار هم همسرش از من خواست با محمدعلی صحبت کنم تا این بار از رفتن به جبهه منصرف شود. وارد اتاق شدم تا محمدعلی را ببینم. از اتاق که بیرون آمدم، خانمش را دیدم. پشت در منتظر بود. با دیدنم پرسید چی شد؟ با داداشت حرف زدی؟ راضی شد این بار نره؟ گفتم راستش قرار شد با هم برویم جبهه!
زنداداش با تعجب پرسید حرفش چی بود؟ واسه چی؟ شما که قرار نبود بری؟ گفتم اولش از کربلا و اسارت حضرت زینب (س) برایم صحبت کرد. بعد هم گفت اگر نریم جبهه و جنگ تمام شود، به خانواده شهدا و اسرا چه جوابی بدهیم؟!
در چه عملیاتی حضور و چه مسئولیتهایی بر عهده داشت؟
دو سال پیاپی شیرینترین لحظات عمرش را در مبارزه سپری کرد. برادرم در تکهای غرب، پاکسازی شهرها و روستاهای کردستان و عملیاتهای کربلای ۱، ۲، ۳، ۴ و ۵، رمضان، والفجرمقدماتی، والفجر ۴، مهران، خندق و هور حضور داشت.
او از همان آغازین روزهای حضورش در جبهه مسئولیتپذیری را تجربه کرده بود و پس از اینکه وارد سپاه شد با پذیرش مسئولیتهای سنگینتر خود را در ورطه آزمایشهای گوناگون قرار داد. هر چه بر سن و تعدد جبهه محمدعلی افزوده میشد، بر تجربهاش و همچنان خلوص و تقوا و تواضعش افزوده میشد.
او در مدت زمان حضورش در سمت و مسئولیتهایی حماسهآفرینی کرد. محمدعلی مسئولیتهایی نظیر معاون دسته، فرمانده دسته، معاون گروهان، مسئول گروهان و فرمانده گردان امام روحالله (ره) دامغان را در مدت حضورش در جبهه بر عهده داشت.
هر زمان که قصد عزیمت به عملیات را داشت، لباس فرم سپاه تمیز و اتوکشیده میپوشید، صورتش را اصلاح میکرد و از خوشبوترین عطرها استفاده میکرد و با صلابت آماده میشد و به بقیه هم روحیه میداد. محمدعلی به دعای توسل علاقه خاصی داشت. شبهای چهارشنبه در سنگر با بچهها مراسم دعا برپا میکرد؛ و شهادتشان چطور رقم خورد؟
محمدعلی در عملیات کربلای ۵، در ۲۲ دی ۶۵ در شلمچه بر اثر تیر مستقیم دشمن به آرزوی قلبیاش که شهادت در راه خدا بود، رسید. پیکر برادرم همراه با ۲۴ شهید دیگر از شهدای شهر دامغان تشییع شد. آن روز را در شهرستان دامغان تعطیل عمومی اعلام کردند. مراسم باشکوهی بود که همسر شهید نیز در آن مراسم سخنرانی کرد. پیکر برادرم در گلزار شهدای شهر امیریه به خاک سپرده شد.
خبر شهادت را پدر همسرشان که عموی ما هم هستند برای خانواده آورد ولی از آنجایی که مادر و برادر شهید خواب شهادت محمدعلی را دیده بودند، آمادگی شنیدن خبر را داشتیم. همرزمش از شهادتش اینگونه روایت کرد: «از پشت خاکریز کانالی به طرف پشت دشمن بود. یکی از بچهها همراه با بیسیمچی و پیک گردان و محمدعلی به سمت جلو رفته بودند. یکی از بچههای سمنان گفت بعد از ما نیرویی نیست. محمدعلی گفت برو عقب گروهان حسن عزیزیان را بیار! جلوتر که رفتیم هیچ نیرویی نبود. محمدعلی با کلت شلیک کرد و درگیری شروع شد و او هم به شهادت رسید.»
از شاخصههای اخلاقی ایشان برایمان بگویید.
برادرم محمد چهرهای خندان و بشاش داشت. با مهر و محبت با کودکان به خصوص یتیمان برخورد میکرد. روابط گرم و صمیمی با اقشار مختلف جامعه و هدایت آنها به مسیر اسلام و انقلاب داشت. داشتن رابطه دوستانه با همسالان خود و هدایت آنها به مسیر ولایت و رهبری. عشق فراوان به اهل بیت و ائمه (ع) از دیگر ویژگیهای محمد بود.
از میان خاطرات شهید، کدام یک میتواند راهگشای نسل جوان باشد.
محمدعلی در مناطق جنگی مخصوصاً در حمیدیه اهواز با پای برهنه راه میرفت. وقتی علت را از او میپرسیدند، میگفت خونهای زیادی در این صحرا ریخته شده است! این خاک حرمت دارد. محمدعلی علاقه زیادی به نماز شب، دعای ندبه و زیارت عاشورا داشت. در مناطق جنگی نیز مداحی میکرد. بسیار به دوستان و جوانان سفارش میکرد که به جبهه بروند و انقلاب و امام را تنها نگذارند، از مادیات رها شده و به معنویات رو بیاورند. محمدعلی بچههای یتیم را خیلی دوست داشت و به آنها رسیدگی میکرد. هر وقت از تهران برای دیدار اقوام میآمد، برای بچههای یتیمی که میشناخت، هدایایی تهیه میکرد و بدون اینکه ما خبر داشته باشیم، به آنها میداد و از آنها دلجویی میکرد. ما قضیه را بعد از شهادتش متوجه شدیم.
بعد از شهادت محمدعلی، دوستان و همرزمان ایشان برای شما از خاطرات جبههشان تعریف میکردند؟
بله، یکی از همرزمان ایشان، علیرضا نوبری از خاطرهای که در زمان مجروحیتش برایش اتفاق افتاده برایمان اینگونه روایت کرد: در عملیات والفجر ۸ مجروح شدم. از جزیره تا ساحل اروند را در قایق بودم. خیلی وضعیت بدی داشتم. وقتی من را روی برانکارد گذاشتند، محمدعلی را دیدم. او یک طرف برانکارد را گرفت. در اوج درد وقتی محمد را دیدم، خیلی خوشحال شدم. بعد از مدتی من را به بیمارستان دامغان انتقال دادند.
در تمام روزهای بستری بودنم در بیمارستان منتظرش بودم تا به ملاقاتم بیاید. وقتی که آمد، دیدارمان را با یک سلام و چند جمله، خلاصه میکرد و میرفت. این کار را چندین بار تکرار کرد. بعد از بهبودی علت این کارش را پرسیدم وگفتم تو چرا این کار را میکردی؟ نمیآمدی پیش من بنشینی و با هم صحبت کنیم! گفت اصلاً من روم نمیشد. آنقدر از تو خجالت میکشیدم که نمیتوانستم تحمل کنم، شما روی تخت باشی و من سالم مانده باشم!
یکی دیگر از همرزمانش در عملیات رمضان برایمان اینگونه روایت کرد در عملیات رمضان تعدادی شهید و مجروح دادیم. یکی از بسیجیها گفت ما را به بهشت جبهه برگردانید!
محمدعلی متوجه شد که بچهها خسته شدهاند. روی زمین دراز کشید و گفت ما چیزی نداریم که شما را عقب ببریم. من برانکارد میشوم و بچهها را روی من بگذارید و به عقب ببرید. صدای قهقهه بچهها با صدای خمپاره درهم گره خورد.
به عنوان برادر شهید بین شما و ایشان رابطه خوبی وجود داشت. در این فضا ایشان چه توصیههایی برای شما داشتند؟
اولین نکتهای که برادرم همواره بر آن تأکید داشت و ما را ملزم به رعایت آن میکرد، پشتیبانی از ولایت فقیه بود. محمدعلی دعا برای سلامتی امام، حضور پرشور در جبههها و دیدار از خانوادههای معظم شهدا، جانبازان و اسرا را بسیار مورد توجه قرار میداد. امیدوارم که بتوانم ادامهدهنده راه برادر شهیدم باشم و به توصیههای ایشان در مورد ولایتپذیری و سرکشی به خانواده شهدا را که امنیت امروز کشور مرهون دلاوری دردانههای شهیدشان است، سرلوحه امور خود قرار دهم.
وصیتنامهای از ایشان در دست دارید؟
برادرم در بخشهایی از وصیتنامه خود چنین نوشته است: پروردگارا! ما را بر آن دار که مرگ در عرصه پیکار و جهاد را هر چند دشوار و سخت، قبل از رسیدن به آن، به مرگ در بستر ترجیح دهیم. عزیزانم! مرگ حریصی است پرشتاب و بیصبر، درنگ و تأمل ندارد و هیچ کس از چنگالش نمیتواند رهایی یابد. همه در کام مرگ فروخواهند رفت. پروردگارا! حال که توفیق جنگیدن با کفار را به من ذلیل دادهای، گامهایم را استوار و در دین مبین، ثابت قدم بدار.