به گزارش خط هشت، دیدن عکس شهید عطاءالله بحیرایی با آن وضعیت جسمانیاش (یک پای شهید از کودکی دچار مشکل شده بود) در خط مقدم جبهه ما را بر آن داشت تا به دنبال خانواده شهید بگردیم و از این شهید بیشتر بدانیم. خانوادهای که هیچ رد و نشانی از آنها در دست نبود، اما با کمی پرسوجو متوجه شدیم که شهید عطاءالله برادر شهید دیگری به نام حسن دارد. نکته جالب اینجا بود که هر دو در یک عملیات و در یک روز به شهادت رسیده بودند. با توجه به محل اعزام شهدا که استان البرز بود، به سراغ مسئولان البرز رفتیم و با کمک مسئولان بنیاد شهید استان البرز و دوستان خادمالشهدا توانستیم خانواده شهیدان بحیرایی را پیدا کنیم؛ اما گویا دیر رسیده بودیم. علی بحیرایی پدر شهدا سال ۹۳ و سیدفاطمه شهبازی مادر شهدا سال ۱۳۹۱ به رحمت خدا رفته بودند. از این رو برای آشنایی با سیره و منش شهیدان عطاءالله و حسن بحیرایی و نحوه حضور عطا با آن وضعیت جسمانی در جبهه به سراغ برادر شهیدان حسین بحیرایی رفتیم. ایشان اکنون فرمانده پایگاه بسیج شهید بهشتی حوزه ۲۱۵ حضرت علیاکبر (ع) ناحیه امام سجاد (ع) استان البرز هستند. خواندنش خالی از لطف نیست:
جو خانواده شما در انقلاب و دفاع مقدس چطور بود؟
زمان انقلاب برادرهای بزرگترم پیگیر سخنرانیهای امام بودند که در آن دوران خفقان نوارهای امام خمینی (ره) را به خانه میآوردند و آنها را پیاده میکردند و در اختیار مشتاقان و علاقهمندان به انقلاب قرار میدادند. با فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر ترک پادگانها، برادرانم محمد و مهدی پادگان را ترک کردند تا در صف مردم باشند. خانواده ما تا آنجا که میتوانست در پخش اعلامیهها، شرکت در راهپیمایی و تظاهرات همگام با مردم و نیروهای انقلابی حضور داشت. با توجه به پیشینه انقلابی و فعالیتهای انقلابی خانواده، با آغاز جنگ همه بچهها برای حضور و دفاع از اسلام و کشور اقدام کردند. ما اصالتاً نهاوندی هستیم. با توجه به شغل پدرمان که در راهنمایی و رانندگی مشغول بود، به شهرهایی نظیر اهواز، تهران و کرج مهاجرت کردیم و نهایتاً در سال ۱۳۵۰-۱۳۴۹ در کرج ساکن شدیم.
با شروع جنگ ما هفت برادر و یک خواهر بودیم که از میان برادرها حاجمحمد، آقامهدی، آقاهادی، آقاحجت، آقاعطاءالله و حسن در جبهه حضور پیدا کردند. در کنار اینها پدر هم راهی شد و درنهایت برادرانم هادی و حجت و پدرم حاجعلی به درجه جانبازی نائل آمدند و عطاءالله و حسن هم به شهادت رسیدند. البته پدربعد از دوران جنگ درقسمت تعاون سپاه کرج به خانواده شهدا خدمت میکردند.
ایشان از ابتدای جنگ در جبهه حضور داشت و بارها شیمیایی شد. عطاءالله و برادرانم هم از همان ابتداییترین روزهای جنگ تحمیلی خودشان را به سنگر دفاع رساندند. اما حسن تنها سه روز جبهه بود که به شهادت رسید. حضور برادرهایم و پدر در جبهه در شرایطی اتفاق میافتاد که گاهی همگی با هم در جبهه بودند؛ اما در میان آنها عطاءالله شرایط جسمانی خاصی داشت. برادرم حجت که پاسدار بود به خانواده و برادرهای دیگرم سفارش کرده بود که اجازه ندهید عطاءالله به جبهه بیاید. حتی به دوستانش که در سپاه بودند سفارش کرده بود عطا را ثبتنام نکنند، اما عطاءالله اصرار داشت که حتماً برود و از همان روزهای اولیه جنگ اعزام شد.
مشکل جسمانی عطاءالله چه بود که خانواده نگران حضورش در جبهه شده بودند؟
عطاءالله متولد ۱۳۴۴ بود. چند ماه بیشتر نداشت که به خاطر تزریق پنیسیلین پای راستش دچار مشکل شد و نمیتوانست خوب راه برود. عطاءالله با کمک مادر راه رفتن آموخت و با کمک مادر توانست بر این مشکل غلبه کند. اما هنگام راه رفتن، کمی پایش را روی زمین میکشید. با وجود این مشکل جسمانی خانواده نگران حضورش در جبهه بود، اما عطاءالله در پاسخ همه مخالفتها و موانع زمان ثبتنام میگفت: «درست است که کاری از دستم برنمیآید، ولی لااقل میتوانم کفشهای رزمندهها را تمیز و مرتب کنم.» برای حضور در جبهه سر از پا نمیشناخت. خلاصه به هر طریقی بود اعزام شد. عطاءالله با همین مشکل جسمی که داشت از ابتدای ورودش به جبهه در سال ۱۳۶۰ تا عملیات مرصاد در جبهه حضور داشت.
گویا تنها عضوی که در جبهه حضور نداشت شما بودید؟
البته من هم کلاس سوم دبستان بودم که همراه با پدرم و برادر دیگرم حسن به آبادان رفتیم. آن روزها حصر آبادان شکسته شده بود و پدر برای اینکه با فضای جبهه از نزدیک آشنا بشویم ما را همراه خودش به آبادان برد.
با توجه به حضور طولانی و مستمر برادرها و پدرتان در جبهه، مادر مخالفتی نمیکردند؟
ما در خانوادهای مذهبی که پدر و مادرمان نسبت به نماز و روزه، ترک محرمات و انجام واجبات تأکید زیادی داشتند رشد پیدا کرده بودیم. مادر ما تأکید خیلی زیادی بر یادگیری آموزههای دینی و قرآنی داشت و به حضور در هیئتهای مذهبی تأکید داشت. همانطور که پیشتر هم اشاره کردم پدر به مدت هشت سال در جبههها بود و برادرهایم هم حضور مستمر داشتند، اما مادر مان هیچ مخالفتی نداشت، طوری که مشوق رزمندههای خانهاش هم بود و اصرار داشت بچهها در جبهه حضور داشته باشند، چون جبهه را محلی برای ساخته و پرداخته شدن و لبیک گفتن به امر امام خمینی (ره) میدانستند.
عطاءالله در جبهه چه کارهایی انجام میداد؟
همرزمان و دوستان عطاءالله او را بمب روحیه صدا میکردند و از او به عنوان یک اسطوره یاد میکنند. برادرم قبل از شهادت در چندین عملیات مجروح شده بود. با وجود شرایط جسمیاش از ارکان گردان مسلمبن عقیل محسوب میشد و در گردانهای عمار، از لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) و... حضور داشت. عطاءالله خونگرم، شجاع و نترس بود. همیشه بشاش بود. به قول همرزمانش همه میخواستند در گردانی که عطا است باشند. ایشان مقید به نماز اول وقت و دائمالوضو بود.
عطاءالله هشت سال در جبهه ماند تا اینکه قطعنامه پذیرفته شد. بعد از قطعنامه خبر آمد عراق نیروهای ایرانی را در جنوب سرگرم کرده و در غرب راهی برای پیشروی نیروهای منافقین باز کرده است. منافقین که همراه نیروهای عراقی تا سر پل ذهاب آمده بودند، راهشان را به سمت کرمانشاه ادامه دادند.
عطا تا آخر جنگ در جبهه ماند که آخرین مارش حمله زده شد. آخرین دعوتها برای اعزام به جبهه انجام شد. آن زمان حسن بهتازگی امتحانات نهایی دیپلمش را داده بود که با اعلام نیاز به حضور در جبهه، سریعاً به لشکر۱۰ حضرت سیدالشهدا (ع) به منطقه اعزام شد و در آنجا توسط عطاءالله از لشکر ۱۰ سیدالشهدا به لشکر محمد رسولالله (ص) منتقل شد و هر دو در قالب گردان مسلمبن عقیل (ع) و در عملیات مرصاد شرکت میکنند و هر دو در یک روز به شهادت میرسند.
عکسالعمل بچهها و نیروها با دیدن عطاءالله چه بود؟
هرکسی که تازه به جبهه آمده و برای اولین بار عطا را میدید، میپرسید ایشان برای چی آمده است بجنگد؟ اما این حرفها عطاءالله را سرد نمیکرد. آمده بود که با دشمن بجنگد. دوستان و همرزمانش از همراهی با عطاءالله بسیار برای ما خاطرهها گفتهاند. همهشان میگفتند عطاءالله با آن وضعیت جسمانیاش باعث تقویت روحیه ما میشد. یکی از همرزمانش میگفت: در یکی از عملیاتها که آتش دشمن خیلی سنگین بود، قرار بود گردانی که عطاءالله در آن حضور دارد، موقعیتی را تصرف کند تا بچههای خودی قیچی نشوند. اگر این کار انجام نمیشد تلفاتمان خیلی زیاد میشد. با توجه به آتش سنگین دشمن توان حرکت نبود. ما دیدیم عطاءالله به یکباره بلند شد و گفت بچهها چشم امیدشان به ماست، باید حرکت کنیم و با یک «یا علی» گردان پشت سر شهید عطاءالله حرکت کرد و موقعیت موردنظر به نفع رزمندههای ما تصرف شد و بچهها توانستند از موقعیت بهخوبی عبور کنند.
عطاءالله وقتی از جبهه برمیگشت چه میکرد؟
هروقت ازجبهه برمیگشت میرفت به اتاقی که در زیرزمین منزلمان بود. دورتادور اتاق و روی دیوارهایش عکس شهدایی که در کنارش به شهادت رسیده بودند را نصب میکرد. حتی در آلبوم عکسهایش بالای سر تصویر همرزمانش که به درجه رفیع شهادت رسیده بودند، شماره میزد و توضیحاتی مینوشت مثلاً اینکه در کجا و در کدام عملیات به شهادت رسیدهاند. در ایام مرخصی با دوستان و همسنگران خود در نمازجمعه حضور پیدا میکرد و بعد از اتمام نماز به دیدار مجروحین در بیمارستانها و آسایشگاهها میرفت و به آنها سرکشی میکرد. در هیئت حاج منصور ارضی شرکت داشت و با بچهها در هیئت میانداری میکرد.
آخرین دیدارتان را به یاد دارید؟ از آن لحظات بگویید.
آخرین باری که به مرخصی آمده بود، وقت رفتن که شد رفت به اتاقی که عکس شهدا را در آن جا نصب میکرد و بالای عکس خودش هم شمارهای زد و یکسری لباس بسیجی تا کرده به مادرم داد. به مادرگفت: دیگر نیازی به اینها ندارم، اینها را به آقاهادی بدهید. بعدها مادر به ما گفت که میدانستم تا حسن به جبهه نرود، عطا شهید نمیشود. عطا صبر کرد تا حسن هم به او ملحق و هر دو با هم شهید شوند. این پیشبینی مادر محقق شد.
از شهید دیگر خانواده حسن بحیرایی برایمان بگویید. چطور برادری برای شما بود؟
برادرم حسن متولد سال ۱۳۴۹ بود. به محض به پایان رسیدن سال چهارم دبیرستان عزم جهاد کرد. حسن در پادگان آموزشی شهید همت آموزشهای لازم را سپری کرد. حسن سه روز بعد از حضور در جبهه در آخرین عملیات یعنی مرصاد شرکت کرد و به شهادت رسید.
حسن بحیرایی همیشه لبخند بر لب داشت، بشاش و شوخطبع بود. به بزرگتر از خودش احترام میگذاشت و در فعالیتهای بسیج حضور پررنگ داشت.
شهادت برادرها عطاءالله و حسن چطور اتفاق افتاد؟
یکی از همرزمانشان از نحوه شهادت حسن و عطا اینگونه برایمان روایت کرد: این دو برادر در عملیات کنار هم و دوشادوش هم میجنگیدند. در روند اجرای عملیات برای لحظاتی شهیدحسن جلوتر از عطا در حرکت بود. عطاءالله به بچهها گفت: من میروم تا به حسن که جلوتر ازماست، سری بزنم. ۲۰۰، ۳۰۰ متر جلوتر نرفته بود که ناگهان دیدیم عطا روی زمین نشست. بچهها با دوربین دیدند عطا پیکر شهیدی را روی زانوهایش گذاشته و دائم به سینه میچسباند. عطاءالله پیکر برادر شهیدش حسن را به سینه چسبانده و گریه میکرد. در همین حال بود که مورد اصابت گلوله قناصه قرار گرفت. عطا درحالیکه حسن را در آغوش گرفته بود، روی حسن افتاد. این دو برادر در آغوش هم شهید شدند. همرزمش اینگونه ادامه میدهد: شدت درگیری به گونهای بود که بچهها مجبور به عقبنشینی شدند و پیکر شهدا در اختیار منافقین قرار گرفت. آنها به شهدا تیر خلاصی زدند و با کاتر (تیغ موکتبری) از چند جا بر بدن شهدا حسن و عطا بریدگیهای عمیقی ایجاد کردند. چهره حسن قابل شناسایی نبود. یک طرف صورتش نبود. با تلاش بچهها مجدداً نیروهای ما حمله کردند و منافقین به عقب رانده شدند. در این فرصت پیکر شهدا را به عقب آوردهاند.
خبر شهادت دو برادرتان چگونه به شما رسید؟
ابتدا حجت و هادی متوجه شهادت عطا و حسن شدند. بچههای بنیاد شهید به آنها اطلاع داده بودند؛ اما هادی (که آن زمان مسئول پایگاه بسیج محلمان هم بود) به خانه نیامد؛ چراکه نگران بود خبر شهادت بچهها را نتواند پیش خودش نگه دارد. بعد از اینکه برادرم محمد در جریان شهادت قرار گرفت، به همراه حجت و هادی به خانه ما آمدند. مادر که متوجه شد، به آقا محمد گفت: «خیر باشد این وقت صبح؟!» محمد گفت: «خیر است، آماده شو تا با هم به بیمارستان برویم. گویا عطاءالله مجروح شده است.» مادر میگوید: «عطا مجروح نمیشود. عطا فقط شهید میشود.» محمد میگوید: «بله آقا عطا شهید شده است.» مادر همانجا سجده شکر به جا میآورد که برادرم رو به مادر میکند و میگوید: «مادر جان پس یک سجده شکر دیگر هم به جا بیاور که حسن هم شهید شده!» مادر سجده شکر دوم را هم به جا میآورد و میگوید: «بچههایم فدای علیاکبر (ع) و فرزندان امام حسین (ع).»
پیکر هر دو شهیدمان را ۵ مرداد سال ۶۷ به ما تحویل دادند و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپرده شدند. نکته جالب تشییع دو برادرم اینجا بود که برادران دیگرم درحالیکه جانباز و مجروح شده بودند در تشییع شهدا شرکت کردند. پدرم در این مراسم حضور نداشت و در منطقه مانده بود. برادرم حجت چند نفر را فرستاده بود تا پدر را پیدا کنند. الحمدلله هم مادر و هم پدر از روحیه بالایی برخوردار بودند. هنگام تشییع پیکر شهدا و تدفینشان اگرچه پدرم حضور نداشت، اما مادرم چند جملهای صحبت کرد و گفت: «کسی اشک مرا نخواهد دید. دشمنان و منافقین این آرزو را به گور میبرند که من برای از دست دادن بچههایم گریه کنم. آنها هدیههای خدایی بودند که تقدیمشان کردم.»
سخن پایانی
کتابی به نام «عطا» برای بیان زندگی و سیره برادر شهیدم به همت خانم فاطمه دهقان نیری و خانم طاهره بیانلو و همراهی انتشارات حوزه هنری و اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان البرز نوشته و در مهرماه سال ۹۲ منتشر شد. کتابی که الحمدلله توانست بخشهایی از زندگی شهید را به مخاطبین معرفی و آنها را با شخصیت عطا آشنا کند. در بخشهایی از کتاب «عطا» میخوانیم: عطا میآید روی همان پاهایی که سنگینیشان را روی زمین میکشد و برای اینکه تعادلش را حفظ کند و نیفتد، دستهایش تابهتا در هوا تاب میخورند. نیمهلبخندی هم روی صورتش نشسته. ریش و سبیل و موهای پرپشتی دارد. حجم موهای سر و صورتش از حجم سرش بیشتر است. دستمال یزدی پشت گردنش انداخته و گوشههایش روی بلوز خاکیرنگش آویزان است. همان دستمال یزدی را به جای کارت شناسایی به دژبان نشان داد. دژبان پادگان ولیعصر (ع) جلویش را گرفت و گفت کارت شناسایی. عطا هم بلوزش را بالا زد و دستمال یزدی دور کمرش را نشان داد و گفت: «کارت شناسایی منه.» پشت قدمهایش گرد و خاک بلند کرده است. هرجا گرد و خاکی پشت قدمهایی بلند است، عطا است.»
«.. مادرش باهمتتر از آن بود که خم شود. همان همتی که عطا را با آن پاها راه انداخت. بعد از کلاس پنجم او را به مدرسه فرستاد. سال اول دبیرستان که بود، او را زیر آیینه قرآن راهی جبهه کرد. هم او ایستاده بود رو به جمعیت که شاید بینشان بودند منافقینی که بین مردم بودند. صدا بلند کرد: «اشک من را کسی نخواهد دید، چون بچههایم به دست بدترین آدمها کشته شدند.» بچههای پایگاه برایش سنگ تمام گذاشته بودند. انگار بخواهند همه لطفی که از شوخیهای عطا به آنها شده را جبران کنند. عطا در کنار برادرش حسن در بهشت زهرا قطعه ۴۰ به خاک سپرده شد.»
به گزارش خط هشت، دیدن عکس شهید عطاءالله بحیرایی با آن وضعیت جسمانیاش (یک پای شهید از کودکی دچار مشکل شده بود) در خط مقدم جبهه ما را بر آن داشت تا به دنبال خانواده شهید بگردیم و از این شهید بیشتر بدانیم. خانوادهای که هیچ رد و نشانی از آنها در دست نبود، اما با کمی پرسوجو متوجه شدیم که شهید عطاءالله برادر شهید دیگری به نام حسن دارد. نکته جالب اینجا بود که هر دو در یک عملیات و در یک روز به شهادت رسیده بودند. با توجه به محل اعزام شهدا که استان البرز بود، به سراغ مسئولان البرز رفتیم و با کمک مسئولان بنیاد شهید استان البرز و دوستان خادمالشهدا توانستیم خانواده شهیدان بحیرایی را پیدا کنیم؛ اما گویا دیر رسیده بودیم. علی بحیرایی پدر شهدا سال ۹۳ و سیدفاطمه شهبازی مادر شهدا سال ۱۳۹۱ به رحمت خدا رفته بودند. از این رو برای آشنایی با سیره و منش شهیدان عطاءالله و حسن بحیرایی و نحوه حضور عطا با آن وضعیت جسمانی در جبهه به سراغ برادر شهیدان حسین بحیرایی رفتیم. ایشان اکنون فرمانده پایگاه بسیج شهید بهشتی حوزه ۲۱۵ حضرت علیاکبر (ع) ناحیه امام سجاد (ع) استان البرز هستند. خواندنش خالی از لطف نیست:
جو خانواده شما در انقلاب و دفاع مقدس چطور بود؟
زمان انقلاب برادرهای بزرگترم پیگیر سخنرانیهای امام بودند که در آن دوران خفقان نوارهای امام خمینی (ره) را به خانه میآوردند و آنها را پیاده میکردند و در اختیار مشتاقان و علاقهمندان به انقلاب قرار میدادند. با فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر ترک پادگانها، برادرانم محمد و مهدی پادگان را ترک کردند تا در صف مردم باشند. خانواده ما تا آنجا که میتوانست در پخش اعلامیهها، شرکت در راهپیمایی و تظاهرات همگام با مردم و نیروهای انقلابی حضور داشت. با توجه به پیشینه انقلابی و فعالیتهای انقلابی خانواده، با آغاز جنگ همه بچهها برای حضور و دفاع از اسلام و کشور اقدام کردند. ما اصالتاً نهاوندی هستیم. با توجه به شغل پدرمان که در راهنمایی و رانندگی مشغول بود، به شهرهایی نظیر اهواز، تهران و کرج مهاجرت کردیم و نهایتاً در سال ۱۳۵۰-۱۳۴۹ در کرج ساکن شدیم.
با شروع جنگ ما هفت برادر و یک خواهر بودیم که از میان برادرها حاجمحمد، آقامهدی، آقاهادی، آقاحجت، آقاعطاءالله و حسن در جبهه حضور پیدا کردند. در کنار اینها پدر هم راهی شد و درنهایت برادرانم هادی و حجت و پدرم حاجعلی به درجه جانبازی نائل آمدند و عطاءالله و حسن هم به شهادت رسیدند. البته پدربعد از دوران جنگ درقسمت تعاون سپاه کرج به خانواده شهدا خدمت میکردند.
ایشان از ابتدای جنگ در جبهه حضور داشت و بارها شیمیایی شد. عطاءالله و برادرانم هم از همان ابتداییترین روزهای جنگ تحمیلی خودشان را به سنگر دفاع رساندند. اما حسن تنها سه روز جبهه بود که به شهادت رسید. حضور برادرهایم و پدر در جبهه در شرایطی اتفاق میافتاد که گاهی همگی با هم در جبهه بودند؛ اما در میان آنها عطاءالله شرایط جسمانی خاصی داشت. برادرم حجت که پاسدار بود به خانواده و برادرهای دیگرم سفارش کرده بود که اجازه ندهید عطاءالله به جبهه بیاید. حتی به دوستانش که در سپاه بودند سفارش کرده بود عطا را ثبتنام نکنند، اما عطاءالله اصرار داشت که حتماً برود و از همان روزهای اولیه جنگ اعزام شد.
مشکل جسمانی عطاءالله چه بود که خانواده نگران حضورش در جبهه شده بودند؟
عطاءالله متولد ۱۳۴۴ بود. چند ماه بیشتر نداشت که به خاطر تزریق پنیسیلین پای راستش دچار مشکل شد و نمیتوانست خوب راه برود. عطاءالله با کمک مادر راه رفتن آموخت و با کمک مادر توانست بر این مشکل غلبه کند. اما هنگام راه رفتن، کمی پایش را روی زمین میکشید. با وجود این مشکل جسمانی خانواده نگران حضورش در جبهه بود، اما عطاءالله در پاسخ همه مخالفتها و موانع زمان ثبتنام میگفت: «درست است که کاری از دستم برنمیآید، ولی لااقل میتوانم کفشهای رزمندهها را تمیز و مرتب کنم.» برای حضور در جبهه سر از پا نمیشناخت. خلاصه به هر طریقی بود اعزام شد. عطاءالله با همین مشکل جسمی که داشت از ابتدای ورودش به جبهه در سال ۱۳۶۰ تا عملیات مرصاد در جبهه حضور داشت.
گویا تنها عضوی که در جبهه حضور نداشت شما بودید؟
البته من هم کلاس سوم دبستان بودم که همراه با پدرم و برادر دیگرم حسن به آبادان رفتیم. آن روزها حصر آبادان شکسته شده بود و پدر برای اینکه با فضای جبهه از نزدیک آشنا بشویم ما را همراه خودش به آبادان برد.
با توجه به حضور طولانی و مستمر برادرها و پدرتان در جبهه، مادر مخالفتی نمیکردند؟
ما در خانوادهای مذهبی که پدر و مادرمان نسبت به نماز و روزه، ترک محرمات و انجام واجبات تأکید زیادی داشتند رشد پیدا کرده بودیم. مادر ما تأکید خیلی زیادی بر یادگیری آموزههای دینی و قرآنی داشت و به حضور در هیئتهای مذهبی تأکید داشت. همانطور که پیشتر هم اشاره کردم پدر به مدت هشت سال در جبههها بود و برادرهایم هم حضور مستمر داشتند، اما مادر مان هیچ مخالفتی نداشت، طوری که مشوق رزمندههای خانهاش هم بود و اصرار داشت بچهها در جبهه حضور داشته باشند، چون جبهه را محلی برای ساخته و پرداخته شدن و لبیک گفتن به امر امام خمینی (ره) میدانستند.
عطاءالله در جبهه چه کارهایی انجام میداد؟
همرزمان و دوستان عطاءالله او را بمب روحیه صدا میکردند و از او به عنوان یک اسطوره یاد میکنند. برادرم قبل از شهادت در چندین عملیات مجروح شده بود. با وجود شرایط جسمیاش از ارکان گردان مسلمبن عقیل محسوب میشد و در گردانهای عمار، از لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) و... حضور داشت. عطاءالله خونگرم، شجاع و نترس بود. همیشه بشاش بود. به قول همرزمانش همه میخواستند در گردانی که عطا است باشند. ایشان مقید به نماز اول وقت و دائمالوضو بود.
عطاءالله هشت سال در جبهه ماند تا اینکه قطعنامه پذیرفته شد. بعد از قطعنامه خبر آمد عراق نیروهای ایرانی را در جنوب سرگرم کرده و در غرب راهی برای پیشروی نیروهای منافقین باز کرده است. منافقین که همراه نیروهای عراقی تا سر پل ذهاب آمده بودند، راهشان را به سمت کرمانشاه ادامه دادند.
عطا تا آخر جنگ در جبهه ماند که آخرین مارش حمله زده شد. آخرین دعوتها برای اعزام به جبهه انجام شد. آن زمان حسن بهتازگی امتحانات نهایی دیپلمش را داده بود که با اعلام نیاز به حضور در جبهه، سریعاً به لشکر۱۰ حضرت سیدالشهدا (ع) به منطقه اعزام شد و در آنجا توسط عطاءالله از لشکر ۱۰ سیدالشهدا به لشکر محمد رسولالله (ص) منتقل شد و هر دو در قالب گردان مسلمبن عقیل (ع) و در عملیات مرصاد شرکت میکنند و هر دو در یک روز به شهادت میرسند.
عکسالعمل بچهها و نیروها با دیدن عطاءالله چه بود؟
هرکسی که تازه به جبهه آمده و برای اولین بار عطا را میدید، میپرسید ایشان برای چی آمده است بجنگد؟ اما این حرفها عطاءالله را سرد نمیکرد. آمده بود که با دشمن بجنگد. دوستان و همرزمانش از همراهی با عطاءالله بسیار برای ما خاطرهها گفتهاند. همهشان میگفتند عطاءالله با آن وضعیت جسمانیاش باعث تقویت روحیه ما میشد. یکی از همرزمانش میگفت: در یکی از عملیاتها که آتش دشمن خیلی سنگین بود، قرار بود گردانی که عطاءالله در آن حضور دارد، موقعیتی را تصرف کند تا بچههای خودی قیچی نشوند. اگر این کار انجام نمیشد تلفاتمان خیلی زیاد میشد. با توجه به آتش سنگین دشمن توان حرکت نبود. ما دیدیم عطاءالله به یکباره بلند شد و گفت بچهها چشم امیدشان به ماست، باید حرکت کنیم و با یک «یا علی» گردان پشت سر شهید عطاءالله حرکت کرد و موقعیت موردنظر به نفع رزمندههای ما تصرف شد و بچهها توانستند از موقعیت بهخوبی عبور کنند.
عطاءالله وقتی از جبهه برمیگشت چه میکرد؟
هروقت ازجبهه برمیگشت میرفت به اتاقی که در زیرزمین منزلمان بود. دورتادور اتاق و روی دیوارهایش عکس شهدایی که در کنارش به شهادت رسیده بودند را نصب میکرد. حتی در آلبوم عکسهایش بالای سر تصویر همرزمانش که به درجه رفیع شهادت رسیده بودند، شماره میزد و توضیحاتی مینوشت مثلاً اینکه در کجا و در کدام عملیات به شهادت رسیدهاند. در ایام مرخصی با دوستان و همسنگران خود در نمازجمعه حضور پیدا میکرد و بعد از اتمام نماز به دیدار مجروحین در بیمارستانها و آسایشگاهها میرفت و به آنها سرکشی میکرد. در هیئت حاج منصور ارضی شرکت داشت و با بچهها در هیئت میانداری میکرد.
آخرین دیدارتان را به یاد دارید؟ از آن لحظات بگویید.
آخرین باری که به مرخصی آمده بود، وقت رفتن که شد رفت به اتاقی که عکس شهدا را در آن جا نصب میکرد و بالای عکس خودش هم شمارهای زد و یکسری لباس بسیجی تا کرده به مادرم داد. به مادرگفت: دیگر نیازی به اینها ندارم، اینها را به آقاهادی بدهید. بعدها مادر به ما گفت که میدانستم تا حسن به جبهه نرود، عطا شهید نمیشود. عطا صبر کرد تا حسن هم به او ملحق و هر دو با هم شهید شوند. این پیشبینی مادر محقق شد.
از شهید دیگر خانواده حسن بحیرایی برایمان بگویید. چطور برادری برای شما بود؟
برادرم حسن متولد سال ۱۳۴۹ بود. به محض به پایان رسیدن سال چهارم دبیرستان عزم جهاد کرد. حسن در پادگان آموزشی شهید همت آموزشهای لازم را سپری کرد. حسن سه روز بعد از حضور در جبهه در آخرین عملیات یعنی مرصاد شرکت کرد و به شهادت رسید.
حسن بحیرایی همیشه لبخند بر لب داشت، بشاش و شوخطبع بود. به بزرگتر از خودش احترام میگذاشت و در فعالیتهای بسیج حضور پررنگ داشت.
شهادت برادرها عطاءالله و حسن چطور اتفاق افتاد؟
یکی از همرزمانشان از نحوه شهادت حسن و عطا اینگونه برایمان روایت کرد: این دو برادر در عملیات کنار هم و دوشادوش هم میجنگیدند. در روند اجرای عملیات برای لحظاتی شهیدحسن جلوتر از عطا در حرکت بود. عطاءالله به بچهها گفت: من میروم تا به حسن که جلوتر ازماست، سری بزنم. ۲۰۰، ۳۰۰ متر جلوتر نرفته بود که ناگهان دیدیم عطا روی زمین نشست. بچهها با دوربین دیدند عطا پیکر شهیدی را روی زانوهایش گذاشته و دائم به سینه میچسباند. عطاءالله پیکر برادر شهیدش حسن را به سینه چسبانده و گریه میکرد. در همین حال بود که مورد اصابت گلوله قناصه قرار گرفت. عطا درحالیکه حسن را در آغوش گرفته بود، روی حسن افتاد. این دو برادر در آغوش هم شهید شدند. همرزمش اینگونه ادامه میدهد: شدت درگیری به گونهای بود که بچهها مجبور به عقبنشینی شدند و پیکر شهدا در اختیار منافقین قرار گرفت. آنها به شهدا تیر خلاصی زدند و با کاتر (تیغ موکتبری) از چند جا بر بدن شهدا حسن و عطا بریدگیهای عمیقی ایجاد کردند. چهره حسن قابل شناسایی نبود. یک طرف صورتش نبود. با تلاش بچهها مجدداً نیروهای ما حمله کردند و منافقین به عقب رانده شدند. در این فرصت پیکر شهدا را به عقب آوردهاند.
خبر شهادت دو برادرتان چگونه به شما رسید؟
ابتدا حجت و هادی متوجه شهادت عطا و حسن شدند. بچههای بنیاد شهید به آنها اطلاع داده بودند؛ اما هادی (که آن زمان مسئول پایگاه بسیج محلمان هم بود) به خانه نیامد؛ چراکه نگران بود خبر شهادت بچهها را نتواند پیش خودش نگه دارد. بعد از اینکه برادرم محمد در جریان شهادت قرار گرفت، به همراه حجت و هادی به خانه ما آمدند. مادر که متوجه شد، به آقا محمد گفت: «خیر باشد این وقت صبح؟!» محمد گفت: «خیر است، آماده شو تا با هم به بیمارستان برویم. گویا عطاءالله مجروح شده است.» مادر میگوید: «عطا مجروح نمیشود. عطا فقط شهید میشود.» محمد میگوید: «بله آقا عطا شهید شده است.» مادر همانجا سجده شکر به جا میآورد که برادرم رو به مادر میکند و میگوید: «مادر جان پس یک سجده شکر دیگر هم به جا بیاور که حسن هم شهید شده!» مادر سجده شکر دوم را هم به جا میآورد و میگوید: «بچههایم فدای علیاکبر (ع) و فرزندان امام حسین (ع).»
پیکر هر دو شهیدمان را ۵ مرداد سال ۶۷ به ما تحویل دادند و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپرده شدند. نکته جالب تشییع دو برادرم اینجا بود که برادران دیگرم درحالیکه جانباز و مجروح شده بودند در تشییع شهدا شرکت کردند. پدرم در این مراسم حضور نداشت و در منطقه مانده بود. برادرم حجت چند نفر را فرستاده بود تا پدر را پیدا کنند. الحمدلله هم مادر و هم پدر از روحیه بالایی برخوردار بودند. هنگام تشییع پیکر شهدا و تدفینشان اگرچه پدرم حضور نداشت، اما مادرم چند جملهای صحبت کرد و گفت: «کسی اشک مرا نخواهد دید. دشمنان و منافقین این آرزو را به گور میبرند که من برای از دست دادن بچههایم گریه کنم. آنها هدیههای خدایی بودند که تقدیمشان کردم.»
سخن پایانی
کتابی به نام «عطا» برای بیان زندگی و سیره برادر شهیدم به همت خانم فاطمه دهقان نیری و خانم طاهره بیانلو و همراهی انتشارات حوزه هنری و اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان البرز نوشته و در مهرماه سال ۹۲ منتشر شد. کتابی که الحمدلله توانست بخشهایی از زندگی شهید را به مخاطبین معرفی و آنها را با شخصیت عطا آشنا کند. در بخشهایی از کتاب «عطا» میخوانیم: عطا میآید روی همان پاهایی که سنگینیشان را روی زمین میکشد و برای اینکه تعادلش را حفظ کند و نیفتد، دستهایش تابهتا در هوا تاب میخورند. نیمهلبخندی هم روی صورتش نشسته. ریش و سبیل و موهای پرپشتی دارد. حجم موهای سر و صورتش از حجم سرش بیشتر است. دستمال یزدی پشت گردنش انداخته و گوشههایش روی بلوز خاکیرنگش آویزان است. همان دستمال یزدی را به جای کارت شناسایی به دژبان نشان داد. دژبان پادگان ولیعصر (ع) جلویش را گرفت و گفت کارت شناسایی. عطا هم بلوزش را بالا زد و دستمال یزدی دور کمرش را نشان داد و گفت: «کارت شناسایی منه.» پشت قدمهایش گرد و خاک بلند کرده است. هرجا گرد و خاکی پشت قدمهایی بلند است، عطا است.»
«.. مادرش باهمتتر از آن بود که خم شود. همان همتی که عطا را با آن پاها راه انداخت. بعد از کلاس پنجم او را به مدرسه فرستاد. سال اول دبیرستان که بود، او را زیر آیینه قرآن راهی جبهه کرد. هم او ایستاده بود رو به جمعیت که شاید بینشان بودند منافقینی که بین مردم بودند. صدا بلند کرد: «اشک من را کسی نخواهد دید، چون بچههایم به دست بدترین آدمها کشته شدند.» بچههای پایگاه برایش سنگ تمام گذاشته بودند. انگار بخواهند همه لطفی که از شوخیهای عطا به آنها شده را جبران کنند. عطا در کنار برادرش حسن در بهشت زهرا قطعه ۴۰ به خاک سپرده شد.»