به گزارش خط هشت، سردار شهید محمدحسین یوسفالهی از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله بود که طی عملیات والفجر ۸ به تاریخ ۲۷ بهمن ماه ۱۳۶۴ به شهادت رسید. نام محمدحسین برای خیلی از رزمندگان و مردم کرمان شناخته شده بود، اما این نام وقتی در سراسر ایران پیچید که خبر رسید سپهبد شهید حاجقاسم سلیمانی وصیت کرده است کنار مزار این شهید بزرگوار دفن شود. به قول یکی از خوانندگان صفحه ایثار و مقاومت (که با ما تماس گرفته بود) شاید حاجقاسم میخواست با وصیتش زمینههای شناخته شدن شهید یوسفالهی را فراهم آورد. اما شناختن خصایل شهید یوسفالهی ما را به این باور میرساند که حاجقاسم پیش از هر نیت و هدفی، دوست داشت از فضایل دفن پیکرش در کنار یک رزمنده عارف برخوردار شود! گفتوگوی ما با حاج حمید شفیعی، همرزم شهیدان حاجقاسم سلیمانی و محمدحسین یوسفالهی دربرگیرنده خاطرات یک مجاهد عارف است که زمینه بروز و ظهور او در آوردگاهی به نام دفاع مقدس فراهم شده بود.
آشنایی شما با شهید یوسفالهی از چه زمانی رقم خورد؟
تابستان ۱۳۶۱ بعد از عملیات رمضان به مقر تیپ رفتم و، چون دوست داشتم پیش همشهریها باشم، سراغ بچههای کرمان را گرفتم. گفتند حدود ۱۵ الی ۱۶ نفر از بچهها داخل یک چادر جمع شدهاند. آنها یک گروه ویژه تشکیل داده بودند و اغلب آرپیجیزن و جنگدیده بودند. چون همشهری بودیم و از طرفی همه آن بچهها از نیروهای نخبه بودند، من هم رفتم و قاطیشان شدم. حسین آقا را اولین بار همان جا دیدم. تعداد دیگری از بچهها هم بودند که خیلی نگذشت با هم دوستی محکمی برقرار کردیم. اغلب این بچهها بعدها به شهادت رسیدند. کمی بعد شاکله اطلاعات لشکر ۴۱ ثارالله از بچههای همین چادر تشکیل شد.
حسین آقا چه خصوصیاتی داشت که در برخورد اول رفاقت محکمی برقرار کردید؟
دوستیهای زمان جنگ اغلب همینطور بود. بچهها بیشیله و پیله و صاف و صادق بودند و همین خصایل باعث میشد رزمندهها در فضای جبهه خیلی زود با هم صمیمی شوند. البته حسین آقا خصوصیاتی داشت که باعث میشد نام و چهره و رفتارش در ذهن آدم بنشیند و به این راحتیها فراموشش نشود. ایشان کلی ابیات عارفانه خصوصاً از حافظ و مولوی و دیوان شمس از بر بود. با یک لحن عجیبی هم میخواند که به دل آدم مینشست. خیلی وقتها از ایشان میخواستیم برایمان شعر بخواند. خصوصاً حاجقاسم شعرخوانی حسین آقا را خیلی دوست داشت. خلاصه بچههای چادر ما همگی از رزمندههای مخلص و پای کار بودند. هرکسی با حسین آقا و بچههای گروه حشر و نشر داشت، جذبشان میشد. همان زمانها جواد رزمحسینی مسئول اطلاعات لشکر که من را میشناخت، گفت: شفیعی دنبال بچههای زبر و زرنگ و باهوش و تحصیلکرده برای اطلاعات لشکر میگردم. گفتم اتفاقاً من ۱۵، ۱۶ نفر از این بچهها را یکجا میشناسم. بردمش و با بچههای چادرمان آشنایش کردم. کمی که با آنها حرف زد، به من گفت با اینها صحبت کن و بگو در جبهه بمانند و به اطلاعات لشکر کمک کنند. من هم موضوع را با بچهها درمیان گذاشتم و همگی یا علی گفتند. خودم کمی در اطلاعات ماندم و بعد رفتم تا گردانهای پیاده را تشکیل بدهیم.
نمونهای از اشعاری که شهید یوسفالهی میخواند یادتان است؟ واکنش حاجقاسم به شعرخوانی ایشان چه بود؟
حاجقاسم هر وقت شعرخوانی یوسفالهی را گوش میداد گریه میکرد. یادم است یک مثنوی را یوسفالهی زیاد میخواند. با آن لحن گرم و دوستداشتنیاش میخواند: من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه/ من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه/ در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم/ هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه... /، چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد/ وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه. یوسفالهی که اینها را میخواند همگی کیف میکردیم. خصوصاً حاجقاسم که همین طور اشک میریخت. حسین آقا یک شعر دیگر را هم زیاد میخواند که متأسفانه خود شعر یادم نیست ولی مفهومش به این صورت بود که این دنیا همه حباب است، حباب هم در خواب است، یک مست هم این خواب را دیده است و تازه آن مست یک کولی است.
حسین آقا چه داشت که اینطور حاجقاسم و دیگر رزمندهها را شیفته خودش کرده بود؟
بگذارید خاطرهای برایتان تعریف کنم تا پاسخ سؤالتان را هم داده باشم. یک بار در جبهه غرب همراه حسین آقا به گشتزنی رفته بودیم. روی موتور بودیم و من ترکش نشسته بودم. بعد از قوچ سلطان، یک بلندی بود که نامش یادم نیست. آنجا یک تکدرختی بود که حسین آقا موتور را کنار آن درخت نگه داشت. در همین لحظه عراقیها ما را دیدند و تیربارچیشان با کالیبر ۵۰ شروع کرد به طرف ما تیرانداختن. من رفتم پشت درخت پناه گرفتم، اما حسین رفت بالای درخت و لابهلای شاخ و برگها نشست. هرچه گفتم حسین بیا پایین، دیدم عین خیالش نیست. حتی از آن بالا میوه کند و به من داد! تیربارچی دشمن چند صد گلوله به طرفش شلیک کرد، اما هیچکدام به حسین نخورد. آخرسر خسته شد و شلیک را متوقف کرد. وقتی حسین پایین آمد در برابر نگاههای متعجب من خندید و گفت میخواستم گلولههایش را تمام کنم. سوار موتور که شدیم، از پشت سر او را بوسیدم و گفتم: «حسین تو میدانی چطور شهید میشوی درست است؟» گفت: «بله میدانم.»
حاجقاسم خیلی از شهید یوسفالهی یاد میکرد. یک خاطرهشان مربوط به پیشگویی این شهید درخصوص پیروزی در یک عملیات میشد، آن عملیات کدام بود و پیشگویی شهید یوسفالهی به چه نحو بود؟
من این خاطره را از زبان مهدی شفازند شنیدهام. ایشان الان دکتر است. شفازند میگفت: پیش از عملیات والفجر ۸ در لندکروز کنار حسین آقا نشسته بودم. گفتم: «خیلی نگران عملیات پیش رو هستم. چند تا عملیات بزرگ قبلی موفقیت چندانی نداشته و میترسم این یکی هم به چنین سرنوشتی دچار شود.» یکدفعه زد روی ترمز و گفت: «این چه حرفی است که میزنی؟» گفتم: «خب ناراحت هستم.» گفت: «حسین ضمانت میدهد که عملیات بعدی موفق میشود.» پرسیدم: «حسین چه کسی ضمانت داده که این طور مطمئن حرف میزنی؟» اصرار کردم. گفت: «بیبی زینب (س) اینطور فرموده است.» پرسیدم: «حسین در عالم خواب خانم را دیدی یا در بیداری؟» نگاهی به من کرد و گفت: «تو ضمانت خواستی، من هم گفتم. دیگر حد خودت را بدان و بیشتر نپرس.» در همین جریان آماده شدن برای والفجر ۸ خود من هم کرامتی از حسین آقا دیدم که فقط از یک عارف الهی برمیآید.
آشنایی شما با شهید یوسفالهی از چه زمانی رقم خورد؟
تابستان ۱۳۶۱ بعد از عملیات رمضان به مقر تیپ رفتم و، چون دوست داشتم پیش همشهریها باشم، سراغ بچههای کرمان را گرفتم. گفتند حدود ۱۵ الی ۱۶ نفر از بچهها داخل یک چادر جمع شدهاند. آنها یک گروه ویژه تشکیل داده بودند و اغلب آرپیجیزن و جنگدیده بودند. چون همشهری بودیم و از طرفی همه آن بچهها از نیروهای نخبه بودند، من هم رفتم و قاطیشان شدم. حسین آقا را اولین بار همان جا دیدم. تعداد دیگری از بچهها هم بودند که خیلی نگذشت با هم دوستی محکمی برقرار کردیم. اغلب این بچهها بعدها به شهادت رسیدند. کمی بعد شاکله اطلاعات لشکر ۴۱ ثارالله از بچههای همین چادر تشکیل شد.
حسین آقا چه خصوصیاتی داشت که در برخورد اول رفاقت محکمی برقرار کردید؟
دوستیهای زمان جنگ اغلب همینطور بود. بچهها بیشیله و پیله و صاف و صادق بودند و همین خصایل باعث میشد رزمندهها در فضای جبهه خیلی زود با هم صمیمی شوند. البته حسین آقا خصوصیاتی داشت که باعث میشد نام و چهره و رفتارش در ذهن آدم بنشیند و به این راحتیها فراموشش نشود. ایشان کلی ابیات عارفانه خصوصاً از حافظ و مولوی و دیوان شمس از بر بود. با یک لحن عجیبی هم میخواند که به دل آدم مینشست. خیلی وقتها از ایشان میخواستیم برایمان شعر بخواند. خصوصاً حاجقاسم شعرخوانی حسین آقا را خیلی دوست داشت. خلاصه بچههای چادر ما همگی از رزمندههای مخلص و پای کار بودند. هرکسی با حسین آقا و بچههای گروه حشر و نشر داشت، جذبشان میشد. همان زمانها جواد رزمحسینی مسئول اطلاعات لشکر که من را میشناخت، گفت: شفیعی دنبال بچههای زبر و زرنگ و باهوش و تحصیلکرده برای اطلاعات لشکر میگردم. گفتم اتفاقاً من ۱۵، ۱۶ نفر از این بچهها را یکجا میشناسم. بردمش و با بچههای چادرمان آشنایش کردم. کمی که با آنها حرف زد، به من گفت با اینها صحبت کن و بگو در جبهه بمانند و به اطلاعات لشکر کمک کنند. من هم موضوع را با بچهها درمیان گذاشتم و همگی یا علی گفتند. خودم کمی در اطلاعات ماندم و بعد رفتم تا گردانهای پیاده را تشکیل بدهیم.
نمونهای از اشعاری که شهید یوسفالهی میخواند یادتان است؟ واکنش حاجقاسم به شعرخوانی ایشان چه بود؟
حاجقاسم هر وقت شعرخوانی یوسفالهی را گوش میداد گریه میکرد. یادم است یک مثنوی را یوسفالهی زیاد میخواند. با آن لحن گرم و دوستداشتنیاش میخواند: من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه/ من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه/ در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم/ هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه... /، چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد/ وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه. یوسفالهی که اینها را میخواند همگی کیف میکردیم. خصوصاً حاجقاسم که همین طور اشک میریخت. حسین آقا یک شعر دیگر را هم زیاد میخواند که متأسفانه خود شعر یادم نیست ولی مفهومش به این صورت بود که این دنیا همه حباب است، حباب هم در خواب است، یک مست هم این خواب را دیده است و تازه آن مست یک کولی است.
بگذارید خاطرهای برایتان تعریف کنم تا پاسخ سؤالتان را هم داده باشم. یک بار در جبهه غرب همراه حسین آقا به گشتزنی رفته بودیم. روی موتور بودیم و من ترکش نشسته بودم. بعد از قوچ سلطان، یک بلندی بود که نامش یادم نیست. آنجا یک تکدرختی بود که حسین آقا موتور را کنار آن درخت نگه داشت. در همین لحظه عراقیها ما را دیدند و تیربارچیشان با کالیبر ۵۰ شروع کرد به طرف ما تیرانداختن. من رفتم پشت درخت پناه گرفتم، اما حسین رفت بالای درخت و لابهلای شاخ و برگها نشست. هرچه گفتم حسین بیا پایین، دیدم عین خیالش نیست. حتی از آن بالا میوه کند و به من داد! تیربارچی دشمن چند صد گلوله به طرفش شلیک کرد، اما هیچکدام به حسین نخورد. آخرسر خسته شد و شلیک را متوقف کرد. وقتی حسین پایین آمد در برابر نگاههای متعجب من خندید و گفت میخواستم گلولههایش را تمام کنم. سوار موتور که شدیم، از پشت سر او را بوسیدم و گفتم: «حسین تو میدانی چطور شهید میشوی درست است؟» گفت: «بله میدانم.»
حاجقاسم خیلی از شهید یوسفالهی یاد میکرد. یک خاطرهشان مربوط به پیشگویی این شهید درخصوص پیروزی در یک عملیات میشد، آن عملیات کدام بود و پیشگویی شهید یوسفالهی به چه نحو بود؟
من این خاطره را از زبان مهدی شفازند شنیدهام. ایشان الان دکتر است. شفازند میگفت: پیش از عملیات والفجر ۸ در لندکروز کنار حسین آقا نشسته بودم. گفتم: «خیلی نگران عملیات پیش رو هستم. چند تا عملیات بزرگ قبلی موفقیت چندانی نداشته و میترسم این یکی هم به چنین سرنوشتی دچار شود.» یکدفعه زد روی ترمز و گفت: «این چه حرفی است که میزنی؟» گفتم: «خب ناراحت هستم.» گفت: «حسین ضمانت میدهد که عملیات بعدی موفق میشود.» پرسیدم: «حسین چه کسی ضمانت داده که این طور مطمئن حرف میزنی؟» اصرار کردم. گفت: «بیبی زینب (س) اینطور فرموده است.» پرسیدم: «حسین در عالم خواب خانم را دیدی یا در بیداری؟» نگاهی به من کرد و گفت: «تو ضمانت خواستی، من هم گفتم. دیگر حد خودت را بدان و بیشتر نپرس.» در همین جریان آماده شدن برای والفجر ۸ خود من هم کرامتی از حسین آقا دیدم که فقط از یک عارف الهی برمیآید.
موضوع چه بود؟
در مراحل آمادهسازی والفجر ۸، شهید حسین بادپا که بعدها به عنوان یک مدافع حرم به شهادت رسید، مسئول آمار جزر و مد اروندرود بود. جدولی داشت که هر شب میزان آب و بالا و پایین رفتنش را روی آن علامت میزد. بادپا باید لحظه به لحظه ارتفاع آب را چک میکرد. یک شب شنیدم صدای لندکروز آمد. تعجب کردم و سریع آمدم بیرون. دیدم شهید محمدرضا کاظمیزاده است. ایشان معلم ادبیات بود و او هم حال و هوای خودش را داشت. کاظمیزاده گاهی به داخل نفربرهای سوخته عراقی که داخل آب بودند میرفت و دو یا سه شبانهروز کامل در آنها میماند و دیدهبانی میکرد. آن شب کاظمیزاده گفت: در اهواز پیش حسین یوسفالهی بودم. گفت حسین بادپا ۲۰ دقیقه کنار اروند خوابش برده و آمار جزر و مد از دستش دررفته است. ما تعجب کردیم. اروند کجا و اهواز کجا. چطور حسین آقا از آنجا متوجه خوابیدن بادپا شده بود؟ پیش حسین بادپا رفتیم و گفتیم: «خوابت برده بود؟» اول انکار کرد. بعد که ماجرا را تعریف کردیم، گفت ۲۰ دقیقهای خوابش برده و از روی اطلاعات شب گذشته جدول امشب را پرکرده است. حسین آقا یک پیام هم از طریق کاظمزاده به بادپا داشت و آن اینکه سلام من را به حسین بادپا برسان و بگو تو حتماً در جبههها بمان. حتماً خداوند جزو مجاهدین مقام تو را حساب خواهد کرد. پرونده شهادتت امشب بسته شد. حسین بادپا بعد از جنگ با آنکه مجروح بود همچنان برسر عهدش ماند و با حضور در جبهه مقاومت اسلامی، حدود ۳۰ سال بعد از وعدهای که یوسفالهی به او داده بود در جبهه دفاع از حرم به شهادت رسید.
اتفاقاً برای ما هم سؤال پیش آمده بود. من یک هفته بعد حسین آقا را دیدم. اما علی آقای نجیب (از همرزمانمان) زودتر از من او را دیده بود. ایشان میگفت دو، سه روز بعد از ماجرا پیش حسین رفتم. دیدم دارد قرآن میخواند. صبح زود بود. از او پرسیدم: «چطور متوجه شدی که بادپا خوابیده است؟» در جوابم گفت: «علی آقا اگر آدم بشویم خواب و بیداری و زمان و مکان دیگر برایمان معنای خودشان را از دست میدهند.»
«حسین پسر غلامحسین» اسم کتاب شهید یوسفالهی است. حاجقاسم هم در خاطراتش به این اسم اشاره میکند. این نام از کجا آمده است؟
شهید یوسفالهی همیشه میگفت: «من پدرم را خیلی دوست دارم، چون اسم حسین را برایم انتخاب کرده است.» اسم پدرش هم غلامحسین بود و میگفت: «من حسین پسر غلامحسین هستم. قربان بابایم بروم که چنین اسمی را برایم انتخاب کرده است.» شهید یوسفالهی خیلی به والدینش احترام میگذاشت و همیشه وقتی به خانه میرفت، آنقدر پای پدرش را میبوسید که از بوسههای حسین از خواب بیدار میشد.
من بعدها به خانه پدری حسین آقا زیاد میرفتم و با پدر و خانوادهشان صحبت میکردم. چند سالی است که پدر و مادر شهید به رحمت خدا رفتهاند و از خانوادهشان آقا هادی مانده است که الان استاد دانشگاه است. پدر شهید میگفت وقتی حسین به دنیا آمد، مادرش من را صدا زد و گفت بیا ببین اینجا چه خبر است. رفتم دیدم اتاق طور خاصی روشن شده و انگار بوی عطر میآید. پدرشان میگفت هروقت حسین از منطقه میآمد، احساس میکردم در خانه خودش به روی ایشان باز میشود. هادی هم یک بار برایم تعریف کرد که نیمهشبی دیدم حسین بیدار است. پرسیدم: «داداش چرا نخوابیدی؟» من را کنار خودش خواند و گفت: «تو جایت را در آن دنیا دیدهای؟» گفتم: «مسلم است که ندیدهام.» بعد خودش گفت: «امشب جایم را در بهشت نشانم دادند. به همین خاطر خواب به چشمهایم نمیآید.»
شهید یوسفالهی در عبادت خاصی اصرار داشت که به چنین مقامی رسید؟
راستش را بخواهید شما در طول روز حتی نمیدیدی ایشان دو رکعت نماز مستحبی بخواند، اما شبها کسی از او خبر نداشت و نمیدانستیم کجا میرود و چه کار میکند. وقتی از حسین آقا و خاطراتش میگوییم اینطور تصور نکنید که سرسنگین یک جا مینشست و با کسی کاری نداشت. اصلاً اینطور نبود. ایشان موقع شهادت ۲۴ سال بیشتر نداشت. مثل سنش هم رفتار میکرد. آدم شوخی بود و هروقت او را میدیدی، تبسم داشت. با بچهها بگو بخند میکرد و میجوشید، اما در عین حال روی خودش کار کرده و پردهها از جلوی چشمش کنار رفته بود.
همان طور که خود یوسفالهی گفته بود، از زمان شهادتش خبر داشت؟
بله، در تعاقب عملیات والفجر ۸ ما در فاو بودیم که یک روز یوسفالهی سوار بر موتور سفیدرنگی آمد. شهید مهدی پرندهغیبی هم کنارش بود. مهدی از بچههای اطلاعات-عملیات بود و رفاقت زیادی با حسین آقا داشت. قبل از والفجر ۸، چون پای یوسفالهی مجروح شده بود (پاشنه پایش بریده شده بود) ایشان یک کش بلند را چهار لا کرده و بسته بود زیر پایش و یک نوار چرمی را با این کش محکم کرده بود. هروقت میخواست راه برود این چرم را بالا میکشید و پایش را جابهجا میکرد. هروقت هم که میخواست برای شناسایی برود، مهدی پرندهغیبی یکی از افرادی بود که او را به دوش میکشید و مسافتی حسین آقا را حمل میکرد. خلاصه آن روز با هم آمدند و حسین آقا گفت: «میخواهم از شما خداحافظی کنم.» منظورش این بود که بهزودی شهید میشود. گفتیم این حرف را نزن. پرندهغیبی هم خیلی ناراحت شد. حسین در جواب گفت: «من دو سال پیش باید شهید میشدم. تا الان هم به خاطر شماها ماندم و دیگر نمیتوانم صبر کنم.» بعد به آن سوی اروند رفت. در همین لحظه هواپیماهای دشمن ساختمان اطلاعات را بمباران میکنند. حسین آقا هم میرود و چند تا از بچهها را از داخل ساختمان نجات میدهد، اما خودش بهشدت شیمیایی میشود. طوری که کل بدنش میسوزد. ایشان اگر اشتباه نکنم در عملیات خیبر هم شیمیایی و حتی به خارج اعزام شده بود. این بار، اما شدت جراحاتش به حدی بود که ۲۷ بهمن ماه ۶۴ در بیمارستان لبافینژاد تهران به شهادت رسید.
صرفنظر از وصیتنامه حاجقاسم، خودتان شاهد بودید که ایشان شفاهی از دوستان بخواهد کنار یوسفالهی دفن شود؟
بله؛ بارها و بارها حاجقاسم هم به ما و هم به خانوادهاش تأکید کرده بود که حتماً او را کنار مزار شهید یوسفالهی دفن کنیم. بعد از شهادتش آقای قالیباف که به کرمان آمده بود میگفت ایشان را در یک محوطه مسقف که وسط مزار شهدا است دفن کنیم، اما ما و خانواده شهید وصیت ایشان را تذکر دادیم و خلاصه با اصرار ما، حاجقاسم همانطور که وصیت کرده بود کنار همرزمش شهید محمدحسین یوسفالهی دفن شد.
از حاجقاسم سلیمانی چه خاطراتی در ذهن شما نقش بسته است؟
حاجقاسم را نمیشود به این راحتیها و در مجال کم تعریف کرد. ایشان در رسیدگی به امور شهدا، خانوادههایشان، فرزندان شهدا و یتیمان آنقدر اهتمام داشت که زبان آدم از گفتنش قاصر است. شهید سلیمانی یک رفیقی داشت به اسم شهید توبهایها که جانباز ۷۰ درصد بود. توبهایها ساکن اصفهان بود. حاجقاسم هروقت از سوریه میآمد، اولین کاری که میکرد به او زنگ میزد. بعد میرفت پیشش. خودش ریشهایش را کوتاه میکرد، او را حمام میبرد وتر و خشکش میکرد. توبهایها چند سال پیش به شهادت رسید و تا بود، حاجقاسم او را فراموش نکرد و با همه مشغلههایی که داشت، شخصاً به او سر میزد و کارهایش را انجام میداد. حاجقاسم خودش هم اهل دل بود و به مراتبی از عرفان رسیده بود. خدا هم حال دلش را دید و او را پیش دوستان شهیدش برد.