به گزارش خط هشت از زنجان؛ جنگ که شد و رژیم بعثی صدام از زمین و هوا به کشورمان حملهور شد همه مردم دست به دست هم و برای راندن و باز پسگیری خاک پاک کشورمان عازم جبهه شدند.
هر کس با هر توان و تخصصی که داشت وارد عمل شد تا دشمنی که آمده بود بماند را مجبور به رفتن کنند، دشمن با حمایت شرق و غرب و حمایتهای ابرقدرتها و دهها کشور به میهنمان تاخته بود را عقب رانده و از وجب به وجب خاک کشورمان را بیرون برانند.
صدام در روز اول جنگ خطاب به خبرنگاران گفت که چند روز دیگر در تهران مصاحبه خواهد کرد اما نمیدانست که این خاک مردان و زنان با غیرتی دارد که هرگز اجازه نمیدهند که متجاوزی بتواند در خاک پاک کشورشان حضور داشته باشد.
در این بین بسیاری از جوانان و نوجوانان بودند که با وجود سن و سال کم به هر طریق خود را به جبههها رساندند و دوشادوش بزرگترها به جنگ دشمنان رفتند.
یکی از کسانی که توانسته بود با 12 سال خود را به جبههها برساند؛ علی عباسی است متولد 1353 است که طی یک گفتوگوی تفصیلی با خبرنگار فارس، خاطرات خود را از آن زمان مرور کرده و در مورد آزردگیهای روزگار سخن گفته است.
عباسی ضمن تبریک آغاز سال تحصیلی جدید تقارن بهار تربیت با هفته دفاع مقدس را به دانش آموزان و فرهنگیان سخت کوش که پیشرفت هر مملکت با فرهنگ آن میباشد همه موفقیتهایمان از اتوبان فرهنگ میگذرد، باید و باید در این زمینه بیش از پیش تلاش شود چون تمام موفقیتها از جمله سیاسی، اجتماعی و حتی اقتصادی از این مسیر میگذرد.
وی هفته دفاع مقدس را به خانوادهای معظم شهدا و ایثارگران عزیز تبریک گفته و حادثه تروریستی اهواز را محکوم و به خانوادههای شهدا این حادثه تسلیت گفت.
با توجه به اینکه آن زمان یک برهه خاصی بود و هیچ کس از جنگ نمیترسید و امام خمینی(ره) دستور صادر و در اوایل جنگ در عرض 24 ساعت لشکرهای آنچنانی تشکیل شد.
*دشمن با حمایت دیگر کشورها کشور ما را آماج حمله قرار میداد
آن زمان من کوچک بودم که این بحثها را میشنیدم، 10 تا 11 ساله بودم که هر روز میدیدم که هواپیما عراقی میآیند و شهر را بمباران میکنند و تلویزیون نشان میدهد عراق تنها نبود و با کمک و حمایت کشورهای اروپایی و آمریکایی و منافقین از زمین و هوا به کشورمان حملهور شده بود.
من که در 7 تا 8 سالگی در فضای این چنینی بودم و جنگ و جبهه و بمب و اسلحه میدیدم در 12 سالگی بزرگ شدم و فهمیدیم که نباید از جبهه و از آدمهای بزرگ و تنومند ترسید، چرا که زور یک نوجوان نحیف و لاغر اندام که یک تفنگ در دست دارد برابری میکند با زور یک مرد تنومند که یک اسلحه دارد، با این اوصاف هیچ ترسی در فرزندان ایرانی نبود و میدانستند که میتوانند در برابر دشمنان بیایستند.
به یاد دارم که در کلاس پنجم ابتدایی بودیم که در حین بازی فوتبال در باند فرودگاه قدیم زنجان هواپیماهای عراقی را دیدیم که با کمترین ارتفاع پرواز و سعدی شمالی و کوچه بینش و مدرسه دخترانه و پسرانه را بمباران کردند که با دیدن صحنه وحشتناک این حمله غیر انسانی با دوستان و همکلاسیهایمان قرار گذاشتیم که بدون اینکه به پدر و مادرهایمان بگوییم و اجازه بگیریم به جبهه برویم چون این موضوع چندین بار با اولیا مطرح شده بود ولی آنها رفتن ما را قبول نداشتند و اجازه نمیدادند که ما به جبهه برویم و میگفتند که بزرگترها هستند و نیازی به رفتن ما به جبهه نیست، این بار قرار شد بدون اجازه اعزام شویم.
*ته ریش کشیدیم تا جبهه برویم
در آن زمان پدرم در جبهه بود، آخر هفته بود که با بچهها هماهنگ کرده بودیم که برای ثبتنام برویم، رفتیم و در آن روز دو نفر از دوستان ما به نامهای اباذر خسروی و عینالله بابایی را ثبت نام کردند ولی بقیه همکلاسیها را ثبت نام نکردند و ما برگشتیم و هر دفعه سعی میکردیم با چهرهها و لباسهای مختلف شانس خود را برای ثبت نام امتحان کنیم اما هر بار به دلیلی از ثبتنام ما جلوگیری و همه این دلایل سن کم بود.
آن زمان ما برای اینکه نشان دهیم که بزرگ شدیم صورت خود را کدر میکردیم تا نشان دهیم که ته ریش و سبیل درآورده و بزرگ شدهایم و از شناسنامههایمان کپی میگرفتیم و تاریخ تولد خودمان را جابهجا میکردیم.
بالاخره آقایی به نام نجفی در کارگزینی سپاه به خاطر اینکه ورزشکار و تند و تیز بودیم، ما را قبول و برای اعزام ثبتناممان کرد، من آن زمان 12 سال سن داشتم که ما را به پادگان مالک اشتر اعزام کردند و کمتر از یک ماه تحت آموزش قرار گرفتیم.
تیپ 36 انصار المهدی(عج) زنجان برای نخستین بار از لشکر 8 نجف و لشکر عاشورا جدا شده بود و ما نخستین کاروان بودیم که به شهرک حمزه رسیدیم، چادرهای گردان علی اصغر، گردان امام حسین و گردان ولیعصر را برپا و تیپ در همین منطقه مستقر و فرماندهان و بچههایی که یکی دو سال از ما بزرگتر بودند را اجازه دادند که در گردان بمانند ولی به من و بچههای هم سن و سالم گفتند که شما خیلی بچه هستید و باید در جایی باشید که بتوانید وظیفه خود را به خوبی انجام دهید و گردان جای شما نیست.
بعد از دو ماه که من با خانواده تماس نداشتم پدرم که خود در مناطق جنگی بود, متوجه شده بود که من به جبهه آمدهام و خود به دزفول(شهرک حمزه) آمد و بعد از دیدار به خاطر من در آن منطقه ماند و ما 6 ماه در منطقه طلائیه دارخوین حضور داشتیم که بعد از 6 ماه، پدرم برگشت.
خوب به یاد دارم که من مدتها مرخصی نگرفتم و در همانجا ماندم که از زنجان شایعاتی به من رسید که گفته شده عباسی مفقود الاثر یا شهید شده است؛ که به همین علت فرمانده گفت که مادر و خانوادهات 9 ماه است که تو را ندیدهاند و چرا به شهرت بر نمیگردی که من به خاطر اینکه یک اسلحه تاشوی خوب و خوش دست گیرم افتاده بود که میتوانستم به خوبی و دقت قلقگیری بکنم، تمایلی نداشتم برگردم.
شهید روح الله شکوری که فرمانده بود، گفت که من اسلحه تو را تحویل میگیرم و به انبار تسلیحات تحویل نمیدهم و خودم آنرا نگه میدارم برو و خانوادهات را ببین و برگرد.
شب یلدای جبهه
*بعد از 9 ماه حضور در جبهه به مرخصی رفتم
بعد از 9 ماه برگشتم، هر کسی مرا میدید با تعجب اول نگاه میکرد و بعد من را در آغوش میگرفت و میگفت مگر تو شهید نشده بودی و یا اینکه ما فکر میکردیم که مفقودالاثر شدی، وقتی به مدرسه رفتم تا دوستان و معلمان خود را ببینم و دیدار تازه کنم همه میپرسیدند که چرا رفتم و کلاس و درس و ورزش را رها کردم و اینکه من باید درس بخوانم و پشت جبهه باشم و ورزش خود را که در آن زمان شوتوکان و کان ذن ریو کاراته بود ادامه دهم و اینگونه بحثها...
پس از چند روز دوباره به جبهه بازگشتم و این بعد از تشکیل تیپ بود حالا دیگر ما را به تیپ راه نمیدادند؛ به یاد دارم من و سه نفر از همرزمانم که اباذر خسروی؛ بابایی و حسن شکوری بود هم سن بودیم یک شب تا پاسی از شب برای فرمانده گردان گریه کردیم که اجازه دهد در آنجا بمانیم و میگفتیم که ما برای جنگ کردن آمدیم نه برای پوست کندن سیب زمینی و پیاز.
بعد از اصرارهای ما فرمانده گفت شما با دو سرباز باید تا بالای کوه بدوید و برگردید و اگر توانستید از این کوه بالا بروید و زودتر از سربازها برگردید من اجازه میدهم که در گردان بمانید و گرنه باید از گردان بروید.
ما به خاطر آمادگی بدنی و اینکه هدف داشتیم از کوه بالا رفتیم و برگشتیم هر دو سرباز بعد از ما رسیدند، اما فرمانده بازهم گفت که نمیتوانید در گردان بمانید.
ما را اعزام کردن به آموزشهای نظامی و پیش شهید روحالله شکوری و اباصلت باقری جانشین وی که یک مدت نیز در آنجا بودیم، بعد از آن دوره بود که به ما گفتند برای عملیات به حلبچه و منطقه غرب اعزام میشوید و بعد از مدتی که در آنجا بودیم در لشگر گاه که مقر تیپ 36 انصارالمهدی بود، استقرار یافتیم که پس از مدتی آموزش نظامی قرار بر این شد که به یک منطقه کاملا صعبالعبور اعزام شویم که با چارپایان امکانات ساخت پل طنابی برای ساخت روی رودخانه به آنجا انتقال دادیم که توسط همرزمان آموزش نظامی پل استثنایی با طول حداقل 150 متر در روز رودخانه اقدام شد که محل گذر بچههای اطلاعات عملیات بود.
27 اسفند سال 1366 ساعت 11 بود که عملیات آغاز و 4 گردان از گردانهای زنجان به همراه چند گردان دیگر به منطقه آمدند و حدود ساعت 12 بود که گردان علی اصغر در فضایی دره مانند و گردان امام حسین در سمت راست آن و گردان ولی عصر(عج) در سمت چپ مستقر شدند.
گروههای شناسایی قبل از شروع عملیات محل گذر رزمندگان عملیات را شناسایی کرده بودند که رفت و آمد آنها چه زمانی است؛ ما در این عملیات ابتدا به روستای بویین عراق رسیدیم که با بچههای ایران همکاری خوبی داشتند و عاشق ایرانیها بودند، عملیات آغاز و پادگان را با وجود مقاومت سخت سربازان عراقی گرفتیم و وارد شهر شدیم و بعد از سه یا چهار روز تحویل بچههای کرمانشاه دادیم.
علی عباسی در جبهه
*پیرزن عراقی که حلبچه را ترک نکرد
به یاد دارم در ورودی شهر یک واحد گاوداری و یک واحد مرغداری بود، با توجه به اینکه رژیم صدام در منطقه از بمبهای شیمایی استفاده کرده بود درهای این مکانها باز شده و چون حیوانات تلف شده بودند و اجسادشان باد کرده بود و بوی گندشان منطقه را گرفته بود وضعیت ناجوری ایجاد کرده بود.
خاطره تلخی که از این منطقه دارم این که یک پیر زن در منطقه بود که ما به او هر چه تاکید و اصرار داشتیم که منطقه را ترک کند قبول نکرد و با زبان عربی گفت که اینجا شهر من است و دوست دارم در این مکان بمیرم که بعد از دو روز دیدیم پیرزن جان خود را از دست داده است.
عینالله بابایی و اباذر خسروی که دوست و هم رزم و همکلاسی من بودند در این عملیات همراه با چندین رزمنده زنجانی دیگر شهید شدند و من نیز در این عملیات شیمیایی شدم؛ در آن روزها به یاد دارم در بیمارستان صحرایی پزشکان نهایت کاری که میتوانستند برای ما انجام دهند این بود که پس از تزریق آمپول خودکار یک تکه پارچه خیس را به ما میدادند تا روی صورت خود بیندازیم تا گلویمان باز شود و عمل دم و بازدم را راحتتر انجام دهیم.
مردم حلبچه استقامتی در برابر ایرانیان انجام ندادند، یادم میآید که رزمندگان ایرانی با مردم حلبچه مدارا میکردند و مردم نیز با ما رفتار بدی نداشتند و به این خاطر صدام و صدامیان بعد از تصرف حلبچه توسط ایران؛ نخستین جایی که زدند بیمارستان شهر بود که در آن مکان هم به بچههای ایرانی و هم به مردم حلبچه رسیدگی میشد که با بمبهای خوشهای که دارای گاز خردل(شیمیایی) بود مورد اثابت قرار گرفت.
وقتی صدام بمب شیمیایی زد؛ باد آن و گازهای متصاعد شده را به سمت کرکوک عراق برد که اگر باد برعکس میوزید بدون شک رزمندگان زنجانی در معرض بیشترین آسیب بودند.
*مرصاد عملیاتی که جزو جنگ نبود
بعد از جنگ ما به عملیات مرصاد اعزام شدیم عملیاتی که برخیها اعتقاد دارند چون بعد از تصویب قطعنامه بود جزو جنگ محسوب نمیشود؛ ولی باید این را دانست که عملیات مرصاد جنگ و حتی بدتر از جنگ بود و حداقل در جنگ میدانستیم که عراقیها در مقابل ما قرار دارند ولی در این عملیات منافقین کوردل در همه جا پخش شده بودند و یک جنگ واقعی بود و اگر این عملیات انجام نمیشد آنها تصرف مهران تا تهران را در پیش گرفته بودند.
از خود گذشتگی رزمندگان زنجانی و سایر تیپهای کشور باعث شد که منافقین در اولین مرحله عملیات خود نتوانند کاری از پیش ببرند و نابود شدند، منافقین با استفاده از امکانات و تجهیزات، جادههای دسترسی به تهران را طوری در پیش گرفته بودند و درحال پیشروی بودند که انگار کشور از آن خود آنها است.
اجرای حرکات رزمی توسط علی عباسی
*گله رزمندگان
رزمندگان امروز گله دارند چرا دولتمردان عملیات مرصاد را که به مراتب سختتر و دشوارتر از جنگ عراق علیه کشورمان بود را جزو جنگ نمیدانند، حضور و پیشروی منافقین بعد از قطعنامه در خاک ایران اگر جنگ نبود، پس چه بود؟ چرا باید عملیات مرصاد را جزئی از جنگ حساب نکنند؟
خدا را شکر رفتیم و جنگیدیم و وظیفه خود را انجام دادیم، آمدیم ولی ای کاش از غافله جا نمیماندیم و میرفتیم تا فضای امروزی را نمیدیدیم که فضای موجود خوشایند نیست و مدیران و به ویژه دولتمردان فراموش کردهاند که این انقلاب با خون 220 هزار شهید آبیاری شده و این تعداد انسان جان خود را دادند که تا امروز انقلاب قوی و مقتدر بماند.
منبع: فارس