سیدحسن حسینی
به گزارش خط هشت، مردم آمل در ششم بهمن سال ۱۳۶۰ در مبارزه با ضدانقلاب حماسه تاریخی آفریدند. حضرت امام هم در همین خصوص بیاناتی داشتند. شهید میرحسین چه نقشی در این حماسه مردمی داشت؟
اوایل پیروزی انقلاب، منافقین به آمل آمدند و به مردم و ماشینها حمله کردند! برادرم سر دسته مبارزه با منافقین بود. البته ما از فعالیتهایش خبر نداشتیم. چند بار منافقین به همراه چندین نفر با ماشین لندرور و اسلحه ژ.۳ به خانه ما حمله کردند و دنبال میرحسین بودند. تازه آن موقع متوجه شدیم که میرحسین با منافقان درگیریهایی داشته است. برادرم عضو سپاه پاسداران و فرمانده گروهان در تیپ مالک اشتر بود. از سال ۵۹ و ۶۰ به جبهه رفت و آمد میکرد. اوایل تخریبچی جبهه بود و بعد به فرماندهی رسید. در جبهه گلوله به دستش اصابت کرده بود و وقتی به او میگفتیم به جبهه نرو، میگفت شما اینجا راحت هستید، نمیدانید در خرمشهر چه خبر است؛ نمیدانید بعثیها چه بر سر بچههای خردسال میآورند؛ اینجا ناموستان حفظ است و راحتید. میرحسین آن موقع متأهل بود و همسرش همپای شهید از ابتدا در سپاه و بسیج فعالیت میکرد.
سیدمحمد حسینی
در خانواده چند فرزند بودید؟
ما پنج برادر و یک خواهر بودیم. شهید برادر چهارم و متولد ۱۶ شهریور ۱۳۴۱ بود. ایشان دو سال از من بزرگتر و از کودکی اهل نماز و روزه بودند. سنش که بالاتر رفت وارد بسیج و سپاه شد و فعالیتهای انقلابی را از همان زمان شروع کرد. اهل جبهه و جنگ بود. در مقطعی به عنوان فرمانده گروهان مالک اشتر خدمت کرد و در زمان فرماندهیاش هم به شهادت رسید.
برادرتان میگفتند که شهید در مبارزه با ضدانقلاب هم مشارکت داشتند؟
بله. شهید در طرح جنگل که سال ۶۰ بود، مشارکت داشت. ششم بهمن همان سال هم مردم آمل حماسهای خلق کردند که برادرم هم سهمی در آن حماسه داشت. کیفیت مبارزهاش با منافقین آنقدر بالا بود که چند بار منافقین برای ترورش به منزل ما آمدند! شهید گاهی برای تأمین جانش نمیتوانست در خانه خودش استراحت کند. موضوع مربوط به همان زمانی است که در طرح جنگل فعال بود. آن زمانها عموم مردم آمل از شر منافقین امنیت نداشتند.
میرحسین همسر و دو فرزند داشت. بعد از شهادتش خانواده ایشان چه سرنوشتی پیدا کردند؟
وقتی برادرم شهید شد، پدرم زمین کشاورزی داشت. ۵ هزار متر زمین به زن برادرم داد که به بچههایش بدهد. الان هنوز آن زمینها را کشت میکنند. خانهای هم ساختند و به همسر شهید دادند. پدرم از نظر عاطفی بچهها را حمایت میکرد تا بچههای شهید بزرگ شدند. اینطور نبود که زن برادرم دست تنها باشد. هنوز هم روابط حسنهای داریم. بعد از شروع جنگ تحمیلی سیدحسین اکثراً در جبهه بود. چند بار دچار موج گرفتگی شد و با اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید. میگفت میخواهم دینم را به اسلام و انقلاب اسلامی ادا کنم.
سید زکیه حسینی
چند ساله بودید که پدرتان به شهادت رسیدند و از دلتنگیهای یک دختر شهید بگویید؟
پدر و مادرم سال ۱۳۶۲ با هم ازدواج کردند و من به عنوان اولین فرزند خانواده، سال ۱۳۶۴ به دنیا آمدم. یک سال و شش ماه داشتم که پدرم شهید شد. خواهرم هم شش ماهه بود. تنها آرزوی من دیدن پدرم بود. نه بابا گفتم و نه کفشی که پیش از شهادت برایم خریده بود را پوشیدم. دلم نمیخواست به کسی بابا بگویم. وقتی هم ازدواج کردم، نمیتوانستم به پدر شوهرم بابا بگویم! وقتی پدرم شهید شد مادرم ما را زیر بال و پرش گرفت و بزرگ شدیم. مادرم حتی بچههای ما را هم بزرگ کرد. من و خواهرم سنمان نزدیک به هم بود و خواهرم نسبت به من به مادرمان وابستهتر بود، اما من هنوز در جستوجوی پدرم هستم. هر چه آدم بزرگتر میشود، نبود پدر را بیشتر حس میکند. زمان کودکیمان وقتی بازی میکردیم، خواهرم با بچههای هم سن و سالش بازی میکرد، ولی من به مزار بابا میرفتم و کنار پدرم آرامش میگرفتم.
پیکر پدرتان کجا دفن است؟
امامزاده قاسم حسنآباد دابودشت. این امامزاده زمان کودکیمان خانه کاه گلی کوچکی بود که دو در و پنجره چوبی قدیمی داشت. عکس شهدا و امام خمینی (ره) و تابلوی عکس بزرگ پدرم روی دیوار امامزاده بود که دلربایی میکرد. وقتی برای زیارت به درون امامزاده میرفتم آرم سپاه کنار عکس بابا با لباس پاسداری بود. من در عالم کودکیام با چشم باز میدیدم که از همان عکس نور سبز به من میخورد. کسی که باور عمیق دینی دارد، نور حق را میبیند. من از همه دخترها باباییتر بودم.
این دلتنگی همیشه با من بود. سالگرد بازگشت اسرا در ۲۶ مرداد هر سال، با خود میگفتم شاید اگر پدر من هم آزاده یا جانباز بود، الان پیش ما بود. لااقل میتوانستم او را ببینم. یک شب در عالم رویا دیدم پدرم آمد و باز به سپاه رفت. روی پله سپاه نشسته بود و آسمان را نگاه میکرد. در عالم خواب پدرم گفت کاش جای من هم پیش شهدا بود. دلم برای شهدا تنگ شده است. وقتی از خواب بیدار شدم، گفتم چرا پدرم این آرزو را کرد. دوست داشت شهید شود.
چه خاطرهای از پدرتان شنیدهاید؟
پدرم خواب شهادتش را دیده بود. در خواب به او گفته بودند تا عید بیشتر وقت نداری. چطور میخواهی از دنیا بروی؟ گفته بود میخواهم شهید شوم و دوست ندارم در بستر بیماری از دنیا بروم. میگفت وقتی مردم به زیارت امامزاده میروند از بالای قبر من بروند. قبرش را در خواب دیده بود. صبحی که میخواست به جبهه برود به برادران و پدرش گفته بود اینجا قبر من است. بعد از شهادت هم همانجا دفن شد.