روستای ینگجه - خوی
به گزارش خط هشت، ما اهل روستای ینگجه از توابع شهرستان خوی آذربایجانغربی و پنج برادر و یک خواهر هستیم. از میان برادرها من و دو برادر دیگرم صادق و غلامرضا راهی جبهه شدیم. نهایتاً رخت شهادت برازنده صادق و غلامرضا شد و آنها آسمانی شدند. صادق متولد شهریورماه سال ۱۳۴۱ و غلامرضا متولد سال ۱۳۴۵ بود. ایشان مقطع ابتدایی و راهنمایی را تمام کرد. همیشه شاگرد ممتاز کلاس و مدرسه بود که برای ادامه تحصیل در مقطع دبیرستان، راهی خوی و منزل عمویمان شد. غلامرضا هم پس از پایان دوره ابتدایی در مدرسه راهنمایی شهرستان خوی شروع به گذراندن دوره راهنمایی کرد و بعد از آن در هنرستان شهید رجایی در رشته اتومکانیک مشغول به تحصیل شد.
پدرم هم کارمند دخانیات بود و هم کار کشاورزی و باغداری انجام میداد. غلامرضا و صادق در زمان تعطیلی یا در ایام جمعه به روستا میآمدند و در کنار خانواده و پدر به کارهای زراعی میپرداختند. آنها نیز به کسب رزق حلال توجه زیادی داشتند.
مبارزات انقلابی
با اوجگیری مبارزات حق طلبانه مردم غلامرضا و صادق هم در تظاهرات و راهپیماییهای دوران انقلاب شرکت میکردند. من آن زمان سن کمی داشتم و نمیتوانستم در این فعالیتها همراهیشان کنم، اما میدانستم که برادرهایم در این زمینهها فعالیت دارند. آن زمان غلامرضا و صادق در خوی در منزل عمویمان در حال تحصیل بودند و ما در روستا بودیم. هم محلیهایمان بارها حضور برادرهایم را در تظاهرات دیده بودند و به ما اطلاع میدادند. صادق برای آزادی معلمش که توسط ساواک دستگیر شده بود، خیلی تلاش کرد. بعد از پیروزی انقلاب فعالیتهایشان بیشتر شد. در پایگاه مقاومت روستا هر کاری از دستش برای نوجوانان بر میآمد، انجام میدادند. تشکیل کلاسهای درسی، تشویق به مطالعه و...
گشت وگذار در دزفول
صادق سال ۱۳۵۹ با معدل ۵/۱۹ موفق به کسب دیپلمِ ریاضی فیزیک شد. همه به آیندهاش امیدوار بودند. او از سال ۶۰ تا ۶۲ به خدمت سربازی رفت. پس از آن، مهمترین برنامهاش شرکت در کنکور بود، اما خانواده مدتی از او بیخبر بود. ما در روستا بودیم و صادق در خوی زندگی میکرد. بعد از مدتی با عمو تماس گرفته بود. عمو به ایشان گفته بود چرا پیشما نمیایی و اصلاً خبری از شما نیست! به او گفته بود من در دزفول هستم. عموم گفته در دزفول چه میکنی؟ آنجا که منطقه جنگی است؟ صادق در جوابش گفته محل گشت و گذار ما هم اینجاست... یکی از دوستانش بعد از شهادت ایشان برایمان تعریف میکرد که یک بار با برادرتان صادق شوخی کردم و گفتم تو چرا به خدمت سربازی آمدهای، میرفتی سپاه استخدام میشدی؟ صادق گفته بود من فرمانده یگان را خیلی خسته و ناراحت کردهام، همهاش مرخصی میگیرم و میروم جبهه. صادق از طریق یکی از آشنایان در جبهه متوجه عملیات میشد، و راهی منطقه میشد.
دانشجوی رشته پزشکی
سال ۶۲ با رتبه خوب از رشته فیزیک کاربردی تهران قبول شد. اما سه ماه بعد انصراف داد و برگشت. میگفت فیزیک راضیام نمیکند. میخواهم پزشکی بخونم. یک مرتبه آمد و گفت ترک تحصیل کردهام. اما مجدداً نشست پای درس، ابتدا دیپلم تجربیاش را گرفت و در کنکور شرکت کرد و موفق شد که در رشته پزشکی پذیرفته شود. او با تلاش و پشتکار زیادش در سال ۶۳ در رشته پزشکی دانشگاه بابل قبول شد و پس از یک سال به دانشگاه تبریز منتقل شد. نمیدانم کلاً شش ماه یا یک سال در رشته پزشکی درس خواند و بعد هم منتقل شد به تبریز.
ابتدا دانشگاه با انتقالش موافقت نمیکردند. عمو از صادق پرسیده بود که چرا با انتقالیت موافقت نمیکنند و به تبریز نمیآیی! ایشان گفته بود مسئولان دانشگاه میگویند مانند تو دانشجوی با اخلاق کم پیدا میشود. به خاطر محاسن و خلقیات و پشتکار و هوش بالایی که داشت اجازه ندادند. تا اینکه برادرم بحث خانواده و دوری از مادر و پدر را مطرح کرده بود که دوست دارد در نزدیکی خانواده باشد، آنها هم نهایتاً به سختی با انتقال ایشان موافقت کرده بودند.
جهاد در گمنامی
با این وجود صادق نتوانست از جبهه جدا شود. کار و فعالیت همراه با اخلاص و گمنامی را بسیار دوست داشت. درس و دانشگاه مانع از ادای وظیفهاش در جبهه نمیشد.
صادق مدتی بعد از تحصیل در سپاه حضرت محمد (ص) اعزام شد به جبهه. در یکی اعزامها همراه یکی از آشنایان سوار اتوبوس شده بودند که قبل از حرکت متوجه میشود یکی از وسایلش در خوابگاه جا مانده و اجباراً پیاده میشود و میرود به دنبال وسایلش. اما اتوبوس حرکت میکند و صادق جا میماند. کمی بعد از حرکت راننده میبیند که یکی پشت اتوبوس درحال دویدن است، میگوید؛ این چه کسی است که دنبال ما میدود دوست صادق گفته بود؛ همرزم من است. رفت وسیلهاش را از مقر بردارد که جا ماند. دوستش میگفت برادرت صادق آن روز چند کیلومتر پشت اتوبوس دویده بود تا به ما برسد، آمد تا از جبهه جا نماند و این اعزام را از دست ندهد.
جعبه شیرینی بابا!
من قبل از دو برادر شهیدم به جبهه رفته بودم. آن زمان من تقریباً ۱۷- ۱۸ سال داشتم. بعد هم صادق راهی شده بود. مدتی بعد پدرم رفت سپاه و گفت دو تا از بچههایم به نام محمود و صادق جبهه هستند اگر غلامرضا آمد شما دیگر اجازه ندهید ایشان به منطقه برود. او به خوبی میدانست که بعد از ما غلامرضا هم تاب ماندن ندارد و راهی خواهد شد. وقتی غلامرضا رفته بود تا برگه اعزامش را بگیرد، آنها گفته بودند پدرت آمده و گفته به شما اجازه ندهیم که به جبهه بروی! غلامرضا گفته بود من باید بروم و نهایتاً با اصرار زیاد برگه اعزام را گرفت و وسایلش را جمع کرد که راهی شود.
پدرم متوجه شد که غلامرضا میخواهد برود، اما به ایشان حرفی نزد تا او هم با خیالی آسوده راهی شود. اما از آنجایی که میدانست اعزام چه زمانی است، رفت یک جعبه شیرینی تهیه کرد و رفت محل اعزام نیروها. غلامرضا هم که پدر را از دور دیده بود پنهان شده که نکند این بار پدر مانع رفتن ایشان شود. یکی از دوستان به غلامرضا گفته بود وقتی پدرت با یک جعبه شیرینی آمده بدرقه، قطعاً راضی است. نهایتاً غلامرضا و پدر با هم دیدار و نهایتاً وداع کردند و ایشان اوایل سال ۶۱ به عنوان بسیجی راهی جبهههای جنوب شد. بعد از مدتی از ناحیه دست راست به شدت مجروح گردید و به بیمارستان مشهد انتقال یافت. تقریباً بعد از یک سال و نیم مداوا و معالجه با به دست آوردن سلامتی نسبی به تحصیل ادامه داد و در اسفند سال ۶۳ به جبهه جنوب رفت. پس از پایان دوره مأموریتش به زادگاهش مراجعه و باز مشغول تحصیل شد. در اسفند ماه سال ۶۴ برای بار سوم به جبهه جنوب فاو عزیمت و ضمن شرکت در حمله فاو پس از چهار ماه به خانه برگشت و به دنبال تحصیل رفت؛ و نهایتاً کربلای ۵ و شهادت...
من چهار ماه و نیم در جبهه بودم و بعد از شهادت صادق و غلامرضا در عملیات کربلای ۵ که هر سه نفر ما در این عملیات شرکت داشتیم، دیگر خانواده به من اجازه ندادند به جبهه بروم.
۳ برادر- ۳ همرزم
من و غلامرضا و صادق برای عملیات کربلای ۴ با هم بودیم، اما گردان ما وارد عملیات نشد. ابتدا غواصها بودند و ما نتوانستیم برویم. بعد ما را به عقب باز گرداندند. ما در منطقه ماندیم تا اینکه مجدداً راهی عملیات کربلای ۵ شدیم. غلامرضا در گردان امام سجاد (ع)، لشکر ۳۱ عاشورا و صادق نیز در لشکر ۳۱ عاشورا بود و من هم در گردان صاحب الزمان (عج) بودم که هر سه وارد عملیات شدیم. به خاطر شرایطی که در عملیات کربلای ۴ رخ داد و عملیات لو رفت در مورد عملیات کربلای ۵ اطلاعات زیادی به نیروها داده نشد تا خدایی نکرده عملیات لو نرود. برای همین من نمیدانستم صادق و غلامرضا در این عملیات از کدام محور میخواهند وارد عمل شوند.
من همراه با گردان خودم وارد محور مورد نظر شدم و بعد به عقب برگشتیم، تا در مرحله دیگر وارد عملیات شویم. در این مدت من از شهادت بچهها بیاطلاع بودم، اما گویا دوستانم شنیده بودند و نمیخواستند در آن اوضاع خبر شهادت دو برادرم را به من بدهند. اما یکی از دوستانم رفته بود پیش فرماندهام و به ایشان گفته بود که دو برادر محمود شهید شدند شما بیایید به ایشان بگویید که به عقب برگردد و در این شرایط در کنار خانوادهاش باشد. منتظر دستور نشسته بودیم که فرمانده گردانمان آمد سمت من و گفت شما برگرد عقب. گفتم چرا مگر دیگر نمیخواهیم وارد عمل شویم؟! گفت: نه به حضور شما نیاز نیست، گفتم من آمدهام برای عملیات چرا باید برگردم عقب؟!
ایشان که دید که من نمیپذیرم و اصرار دارم بمانم گفت: من فرماندهام به شما دستور میدهم که به عقب برگردید و شما باید از دستور من تبعیت کنید. من مجبور شدم که برگردم عقب. من هم خوب آمدم به شهرمان. روحانی محل ما آمد و گفت که غلامرضا مجروح شده باید برویم بیمارستان و او را ملاقات کنیم.
ما سوار ماشین شدیم و رسیدیم بیمارستان. بعد من را به سردخانه بردند. دیدم که تابوت غلامرضا آنجاست و خانواده هم در حال عزاداری هستند. بیخبر از اینکه صادق هم شهید شده، کمی بعد هنوز در سردخانه بودیم که به یکباره برگشتیم و چشممان به تابوتی افتاد که نام «صادق بهفر» روی آن نوشته شده بود. آنجا بود که متوجه شدیم که ایشان هم شهید شده است. حالا شما حال ما را تصور کنید که چه شد!
شهادت این دو برادر در یک عملیات و همزمان برای خانواده سخت بود. حالا اگر با فاصله و در عملیاتهای مختلف به شهادت میرسیدند، شاید تحملش آسانتر بود. اما لطف خدا شامل حال ما شد و توانستیم این غم دوری و دلتنگی را تحمل کنیم. سختترین کار دنیا به دوش پدر و مادر بود که دو فرزند عزیزشان را در یک روز و در کنار هم، در گلزار شهدای خوی به خاک سپردند.
شهادت در کربلای ۵
بعدها همرزمانشان برایم اینگونه روایت کردند که، گویا ابتدا صادق و بعد غلامرضا به شهادت رسیده است. صادق در نخستین روزهای عملیات کربلای ۵، بیستم دیماه سال ۶۵، در دژ سهمگین دشمن در شلمچه، براثر برخورد ترکش و جراحت و خونریری به شهادت رسید. یک روز بعد، برادرم غلامرضا هم آسمانی شد و خون پاک دو برادر در یک خاک ریخته شد. غلامرضا برای بار چهارم با سپاه محمد (ص) عازم جبهه شد. او بعد از شهادت صادق پیکر برادر را به آغوش میکشد. دوستان و همرزمانش هر چه اصرار میکنند که به پشت جبهه برگردد؛ غلامرضا نمیپذیرد و میگوید: برادرم به وظیفه خود عمل کرده است و من هم در مقابل اسلام وظیفهای دارم و باید انجام دهم. این عاشق دلسوخته که داغ برادر در دل و عشق خدا در سر داشت، به جای اینکه روحیهاش تضعیف شود و کم بیاورد با آر. پی. جی به دشمن یورش میبرد و پس از آتش کشیدن چند تانک و نفربر هدف گلولههای دشمن قرار میگیرد و به فیض شهادت میرسد.
خوب مثل غلامرضا و صادق
غلامرضا و صادق از همان دوران کودکی در انجام فرایض دینی جدیت داشتند. اهل نماز و روزه بودند. ایشان بسیار خوش اخلاق و مهربان بود و خیلی سعی میکرد که کسی را نرنجاند. هر دویشان مؤدب بودند و زمانی که در خانه و در جمع خانواده حضور داشتند، کسی حق نداشت غمگین و ناراحت باشد. پشتکار بالایی هم داشتند و تقریباً هر دو شاگرد ممتاز مدرسهشان بودند. آنها مقید به حلال و حرام و برای پدرو مادر احترام خاصی قائل بودند. در خوبیها شبیه هم بودند.
فرازی از وصیتنامه شهید غلامرضا بهفر
«.. سخنى چند به خانوادههاى شهدا دارم که باید رفتار و اعمال و کردارتان همانند چشم باشد که بر همه جا بیناست و مانند چراغ به جامعه نور ببخشید و جامعه را منور نمایید. اما اى جوانان برومند حزبالهى شما هرگز جبهه را فراموش نکنید و این جبههها را همیشه پُر و گرم نگهدارید که شما برادران با اعمال خود صدر اسلام را یادآور شدید؛ و سخنى چند با کارمندان و پشت میزنشینها دارم. شما در سایه خون شهداست که راحت پشت میز نشستهاید، اگر اینها نبودند معلوم نبود چه بلایى به سر شما مىآمد. قدر این رزمندگان را بدانید و به دردهاى رزمندگان رسیدگى کنید و اگر رزمندگان به شما مراجعه مىکنند، آنها را اذیت نکنید و به کارهاى آنها برسید. این را به شما بگویم که رزمندگان تنهاى تنها به خاطر رضاى خداوند به جبهه رفتهاند و توقعى از شما ندارند.»