به گزارش خط هشت: شما چند فرزند دارید؟ و شهید فرزند چندم خانواده است؟
من دو پسر به نام حسین و سبحان داشتم که حسین فرزند اول خانواده بود و نصیبش شهادت شد. حسین آقا متولد ششم مهرماه ۱۳۷۸ بود. ۲۶ آبان که شهید شد، به تازگی ۲۳ سالش شده بود. بچههای من کوچک بودند که پدرشان را از دست دادند. من با سختی توانستم بچههایم را بزرگ کنم.
از چه زمانی حسین به عضویت بسیج در آمد؟
پسرم تقریباً از سن ۱۰ سالگی به مسجد محلهمان میرفت. از همان طریق کمکم جذب بسیج پایگاه رسالت شد. این پایگاه در مسجد امام حسین (ع) در محله خیابان هنرور مشهد است. حسین از اعضای فعال بسیج بود و تا زمان شهادت در همین پایگاه که زیر نظر حوزه ابوذر بود، فعالیت میکردند.
گویا فرزندتان دانشجو بودند، در چه رشتهای تحصیل میکردند؟
حسین در رشته مهندسی الکترونیک در دانشگاه منتظری مشغول تحصیل بود. سه ترم دیگر از تحصیلش باقی مانده بود که لیسانسش را بگیرد، اما قسمتش نشد و به شهادت رسید.
در کودکی چطور بچهای بود؟
حسین تا زمان بلوغش بچه بسیار کنجکاو و پر شر و شوری بود. همیشه با چکش به جان اسباب بازیهایش میافتاد و آنها را خراب میکرد تا بفهمد داخل آنها چیست. اما موقعی که زمان بلوغش طی شد، بسیار آرام و بسیار با کمالات شد. دو برابر سنش عقل و فهم و درک داشت. نه تنها خودم که دیگران هم از خوبیهای حسین تعریف میکردند. بچه بسیار باهوش و زرنگ و درسخوانی بود. تا زمان ورود به دانشگاه با معدل بالا مقاطع تحصیلیاش را سپری کرد. باید بگویم حسین بیشتر وقتش را صرف مراسمهای اهل بیت (ع) میکرد. در اجرای این طور مراسمها خیلی فعال بود. هر سال ماه محرم لباس سیاه تن میکرد و شال عزا به گردن میانداخت. تولد اهل بیت (ع) هم لباس رنگ روشن و شاد میپوشید. خیلی مقید بود که حتماً مناسبتها را رعایت کند و به استقبالشان برود.
حسین آقا در دل شهر مشهد شهید شد. چطور خبر شهادتش را شنیدید؟
آن روز نگرانی خاصی داشتم. ولی نمیدانستم نگرانیام به خاطر چیست. آن روزها حسین به خاطر اغتشاشها شبها دیر به منزل میآمد. اتفاقاً شب قبل از شهادتش یعنی شامگاه ۲۵ آبان که فردایش شهید شد. نصف شب از پایگاه به منزل آمد. از همان لحظات تا زمان شهادتش استرس داشتم. موقعی که حسین آمد خانه کمی با هم صبحت کردیم. برایش شام آوردم که بخورد. گفت میل ندارم میخواهم بخوابم. رنگ پریده و خسته بود. گرفت خوابید و صبح من زودتر از حسین بیرون رفتم و این آخر دیدارمان بود. موقعی که از خواب بیدار شده بود تلفنی با هم صبحت کردیم. به من گفت «مامان کجایی» گفتم «مسجد هستم». حسین گفت «دلم کیک شکلاتی میخواست» آخه حسین کیک شکلاتی خیلی دوست داشت. گفتم برایت میخرم میآورم. ولی حسین گفت «دیرم شده ناهار میآیم خانه میخورم».
دوباره ساعت دو ونیم بعداز ظهر به حسین جان زنگ زدم. گفتم مامان بیا ناهار بخور. حسین گفت: «شما ناهارتان را بخورید. من فعلاً در حوزه کار دارم» این آخرین مکالمه بین من و حسین بود که رد و بدل شد. ساعت چهار بعد از ظهر قرار بود پسر کوچکترم کلاس برود و من تماس گرفتم از حسین بپرسم اگر مسیرها مشکلی ندارد و خیابانها امن است، برود دنبال برادرش. اما حسین تلفنش را جواب نمیداد. ساعت شش بعد ازظهر دوباره تماس گرفتم که دوستش جواب موبایل حسین را داد و گفت: «حسین چاقو خورده است. حالش خوب است و در بیمارستان بستری شده».
با شنیدن این خبر نفهمیدم چگونه لباس پوشیدم و با خواهر و برادرم تماس گرفتم که حسین بیمارستان است. خواستم سریع خودشان را به بیماستان برسانند. به بیمارستان که رسیدم متوجه شدم حسین به شهادت رسیده است. همه بودند. دوستان حسین و بچههای پایگاه و حوزه همه از طریق زیرنویس تلویزیون متوجه شده بودند که حسین به شهادت رسیده است و در بیمارستان جمع بودند. اما من که مادرش هستم دیرتر از همه با خبر شده بودم. روز شهادت حسین، چون من سردرد شدیدی داشتم (میگرن)، برای همین تلویزیون و گوشیام را خاموش کرده بودم. این موضوع باعث شد دیرتر از باقی دوستان و آشناها از شهادتش مطلع بشوم. سردردهای من درست در زمانی بود که حسین جانم زیر دست ضارب افتاده بود و با چاقو به جان و سر، بچه مظلوم من میزد.
بعدها از زبان شاهدان چه صحبتهایی در مورد شهادت حسین آقا شنیدید؟
اینطور که به ما گفتند، زمان اغتشاش یا قبل از آن، دوربینی که داخل حاشیه خیابان بود را قطع کرده بودند. گویا از طرف برخی از افراد این کار صورت گرفته بود. برای همین از لحظه شهادت حسین هیچ فیلمی به جای نمانده است. ضارب آقا دانیال را سرخیابان به شهادت رسانده بود و فیلمش موجود است. اما از موقع حمله به حسین و بچههایی که داخل خیابان آسیب دیده بودند، فیلمی موجود نیست. طبق گفته شاهدان موقعی که حسین ضربه میخورد، اغتشاش آن روز آرام گرفته بود. حتی در مسیر، پسر برادرم حسین را میبیند و با هم احوالپرسی میکنند و به حسین میگوید که بیا برویم خانه ما. یعنی آن موقع اغتشاش تمام شده بود. بچهها از مأموریت برگشته بودند و صرفاً رفته بودند ببینند که آیا در آن محله (حرعاملی ۳۲) امنیت برقرار است یا نه!
طبق صبحت شاهدان و ضارب پسرم (مجید رضارهنورد در دادگاه) حسین، ضارب (رهنورد) را میبیند که جلوی در ایستاده است. طبق تکیه کلامی که حسین داشت، اینطور به ضارب میگوید: «خبری نیست آقا جان برو داخل» تکیه کلام حسین اینطور بود که طرف را «آقا جان» صدا میکرد. وقتی هم با هم بیرون میرفتیم و از کسی سوال داشت طرف را با عنوان «آقا جان» خطاب میکرد. طبق صبحت خود رهنورد، چون آن روز تصمیم گرفته بود چند مامور را بکشد حالا فرقی نمیکرد طرف کی باشد، وقتی که میبیند حسین از روی موتور پیاده میشود یهویی به طرف حسین حمله میکند و چاقویش را که قبلاً تیز کرده بود و در آستین لباسش قایم کرده بود، در میآورد و اولین ضربه را به قلب حسین و کتفش میزند و شروع میکند به چاقو زدن در اعضای بدن حسین و خب طفلکی بچههای بسیجی که با خود هیچ سلاحی برای دفاع نداشتند، نمیتوانند مانع شوند. پسرم بچهای هیکلی و ورزشکار و قد بلند بود، با ضربات چاقو نقش بر زمین میشود. قاتل آنچنان با چاقو به سر حسین کوبیده بود که نوک چاقو برگشته بود. با دیدن این صحنه رعب وحشت اطرافیان را فرامیگیرد. رهنورد هر کسی را میدید با چاقو به او حملهور میشد و به او آسیب میزد و طرف را مجروح میکرد. نهایتاً دانیال دوست حسین با موتور میآید جلویش که ایشان را هم به شهادت میرساند.
حرف نهایی ضارب حسین چی بود و چرا دست به چنین کاری زده بود؟
میگفت تحت تأثیر شبکههای مجازی قرار گرفته است و میگفت راهم را اشتباه رفتم. قبول دارم اشتباه کردم و حس نفرت عمومی از این کارم را درک میکنم. فکرم و باورهایم غلط بود. مرتب از ما میخواست از اشتباه او بگذریم و حلالش کنیم. ایشان را موقع فرار از مشهد به تهران گرفتند. گویا میخواست به ترکیه پناهنده بشود که توسط نیروهای امنیتی دستگیر میشود.
شما چه صحبتی برای امثال مجید رضارهنورد دارید که دست به برادرکشی میزنند؟
واقعاً جای تأسف دارد. ضارب همسن پسرم بود و مادرش از سادات بود. برادرش هیئتی بود. ولی متاسفانه راه را اشتباهی رفته بود. ما هم محله و هموطن بودیم. چرا باید دست به چنین کاری میزد. این درد بزرگی است که هموطن هم باشیم و اینطور روبهروی همدیگر قرار بگیریم.
از حسین چه خاطراتی مدنظرتان است که لیاقتی مثل شهادت را پیدا کرد؟
تمام فضای خونه برایم شده یاد حسین! حسین خیلی به ائمه ارادت داشت و سه سال پیش پیاده روی اربعین قسمتش شده بود که رفت. من هم به کربلا نرفته بودم که بعد از تشرف حسین، خرداد ماه امسال قسمتم شد و به کربلا رفتم.
حسین در دانشگاه امام حسین (ع) درس گرفت و در روضههای امام حسین (ع) بزرگ شد. این بود که توانست راهش را درست انتخاب کند و به مقام شهادت برسد.
پسرم خیلی به من التماس دعا میگفت. ولی هیچ وقت جلوی من از شهادت حرفی نمیزد. دوستانش میگفتند که حسین عاشق شهادت بود و همیشه پیش دوستانش از شهادت صبحت میکرد. ولی من دعای عاقبت بخیری از خدا برایش میخواستم و به خدا میگفتم من این بچهها را با یتیمی بزرگ کردهام و کاری از دست من برای آنها بر نمیآید. آنها را خودت سر بلند کن.
کلاً حسین دو مرتبه از شهادت پیش من صبحت کرد. یکبار ۱۰ روز قبل از شهادتش و مرتبه دوم هم سه شب قبل از شهادت گویا به او الهام شده بود که به زودی به شهادت میرسد. میخواست طوری من را آماده کند. گفت «مامان برایم دعا کن که شهید شوم» من نگاهش کردم، برگشت گفت «مامان برایم دعا کن که خدا مرگ ما را شهادت قرار بدهد».
حتی همکارانش میگفتند در زمان اغتشاشات سه روز قبل از شهادتش جلسه دورهمی در حوزه داشتیم که حسین به آنها گفته بود «حاجی من که رزق شهادتم را گرفتم. بروید به فکر خودتان باشید» آنها به حسین گفته بودند «حسین برای تو حالا خیلی زود است تو خیلی جوان هستی اینقدر برای شهادت عجله نداشته باش. تو بچه بسیار کار بلدی هستی ما به تو احتیاج داریم» و حسین در جواب آنها لبخند زده بود.
دانیال و حسین از چه زمانی با هم دوست بودند؟
ما زمانی که به محله هنرور آمدیم حسین شش سال سن داشت. تقریباً در حدود ۱۰ سالگی حسین در یکی از کوچههای هنرور با آقا دانیال همسایه شدیم و این بچهها با هم دوست و با هم بزرگ شدند. این دوستیشان تا زمان شهادت ادامه داشت. هر دو با هم روی یک موتور سوار بودند و ضارب هردوشان یک نفر بود. اول حسین به شهادت میرسد و دانیال با دیدن این صحنه جلو میرود که خودش هم در فاصله چند متری از حسین به شهادت میرسد. هر دو در بهشت رضا (ع) در بلوک ۱۴ در کنار هم هستند. حتی عکسی را برای شهادتشان انداخته بودند که روی حجله آنها گذاشته شد. دو روز بعد از شهادت حسن براتی بود که با هم انداخته بودند و گفته بودند شهدای بعدی ما هستیم. پسرم و آقا دانیال در بیشتر برنامهها از جمله برنامههای جهادی در کنار هم بودند. کارشان همیشه مورد تقدیر مسئولین قرار میگرفت. پسرم در همه کارها احساس مسئولیت جدی داشت. در زمان کرونا او و دانیال با هم خیلی فعالیت داشتند. حسین مسئول یک بخش واکسیناسیون مردم بود. یک روز پسرم وقتی میبیند که خانوادههای همراه بیماران کرونایی که از راه دور برای معالجه به بیمارستان امام رضا (ع) آمده بودند جا برای اسکان نداشتند، با هماهنگی مسئولین در مدرسه نزدیک بیمارستان برای همراه این خانوادههای بیماران کرونایی جای اسکان درست میکنند. وقتی که مسئولین برای سرکشی میروند آنجا میبینند حسین و دانیال در کنار مراقبت از این خانوادهها، در حیاط مدرسه نشستهاند و، چون دهه اول محرم بود، روضه اباعبدالله (ع) میخوانند و مراسم گرفتهاند.
سخن پایانی.
یک سری هستند که خودشان را به خواب زدهاند و نمیشود آنها را بیدار کرد. باور کنید حرفها و دروغهایی که میشنوم یا برایم تعریف میکنند از ته دل میخواهم که خدا عاقبتشان را به خیر کند. بچههای من و امثال بچههای ما در مظلومیت و در اوج نامردی به شهادت رسیدند. ولی از ته دل از خدا خواستم این آدمهایی که در مسیر خلاف قرار میگیرند را آگاهشان کند. با این گونه افراد حرف زدن و جر و بحث کردن فایدهای ندارد. وقتی چنین افرادی خودشان را به خواب میزنند فقط خدا میتواند آنها را بیدار کند.