کار در قنادی
به گزارش خط هشت، سیدمحمد موسوی متولد پنجم فروردین ماه سال ۱۳۴۱ و اهل یکی از محلههای جنوبی شهر تهران بود. مادر بزرگ بارها و بارها قصه زندگی دردانهاش را برای زهرا سادات و سیدمهدی دو یادگارشهید، گفته بود و حالا زهرا سادات از زبان مادر بزرگ روزهای کودکی و نوجوانی پدر را روایت میکند. او میگوید: «پدرم سیدمحمد بسیار باهوش بود، برای همین تحصیلاتش در دوران ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت گذراند. او از همان کودکی به فرائض دینی اهمیت میداد. قبل از رسیدن به سنّ تکلیف، نماز میخواند و روزه میگرفت. سیدمحمد در دوران انقلاب در مقطع دبیرستان تحصیل میکرد. ایشان برای کمک به امرار معاش خانواده و تامین هزینههای خود کنار پدرش در قنادی کار میکرد. بسیار به فکر نیازمندان بود. با حقوقی که به دست میآورد، وسایل مورد نیاز نیازمندان را برایشان تهیه میکرد.»
هجرت به قم
او در ادامه میگوید: «کمی بعد بابا تصمیم گرفت، بار سفر ببندد و عازم شهر قم شود. در ابتدای ورودش به قم محل سکونتی برای خودش پیدا نکرد، برای همین شبها را در یکی از بقعههای قبرستان میگذراند و سختی شبهای سرد زمستان را با حلاوت شنیدن احادیث و روایات مذهبی جبران میکرد. سیدمحمد موسوی در کنار دروس حوزه از علوم جدید نیز غافل نبود. پدر و مادر سال ۱۳۶۱ با هم ازدواج کردند. ماحصل زندگی ایشان تولد من و برادرم مهدی بود که بعد از شهادت پدر به دنیا آمد و بنابر وصیت پدر «مهدی» نام گرفت».
جراحت در بدر، شهادت دراروند
زهرا سادات در ادامه خاطرات ورود پدر به میدان جبهه و جهاد را از زبان مادرش روایت میکند و میگوید؛ «جنگ که شروع شد، پدر وظیفة سنگینتری بر دوش خودش احساس کرد. برای همین بیهیچ تعللی راهی میدان نبرد شد و در اکثر عملیاتها حضور داشت. ایشان در عملیات بدر از ناحیة پا مجروح و چند ماهی در بیمارستان بندرعباس و تهران بستری شد تا حالش بهتر شود. اما هنوز حالش کاملاً خوب نشده باز هم راهی شد و این بار در اروند به مصاف دشمن بعثی رفت.»
صدای ندبه و استغاثه
مادر میگفت: «هیچ شبی نبود که در منزل باشد و نماز شبش ترک شود. شبها از صدای گریه و ناله و استغاثهاش از خواب بیدار میشدم. وقتی او را با این حال و با این خضوع برابر خداوند میدیدم، تمام بدنم میلرزید! احساس میکردم لحظه به لحظه به محبوبش نزدیکتر میشود. سیدمحمد پرکار و فعال بود. با چند نهاد و ارگان دولتی همکاری داشت و با علاقه برایشان کار میکرد، امّا پولی نمیگرفت؛ اگر هم پافشاری میکردند، پول را میگرفت و برای نیازمندان خرج میکرد.»
هدیه حضرت معصومه (س)
شاید روایت برخی خاطرات و حکایتها از زندگی شهدا برای برخی قابل تصور نباشد و درکی از آن نداشته باشند، اما در زندگی بسیاریشان جریان داشته و دارد. یکی از این خاطرات مربوط میشود به هدیهای که حضرت معصومه (س) به پدرم سیدمحمد موسوی عنایت کردند. مادر میگوید؛ «تعدادی مهمان به منزلمان آمدند. در خانه چیزی نداشتیم، پولی هم در دست و بال ما نبود تا برای پذیرایی خرج کنیم. بابا برای عرض حاجت به حرم حضرت معصومه (س) رفت و مشغول نماز شد. بعد از نماز دیدند مقداری پول در جیبشان است. با آن پول، خرید کرد و به خانه آمد. تا مدتها از آنچه خریده بود، استفاده میکردیم. به سیدمحمد گفتم: «اینها تمام نمیشود؟!.» گفت: «چیزی که حضرت معصومه (س) بدهند، تمام شدنی نیست...»
نان و کباب!
پدر میدانست که این رفتن بازگشتی ندارد، برای همین سعی میکرد، در روزهای باقیمانده برای من و مادر خاطرات خوبی را رقم بزند. همان ایام بود که رو به مادرم کرد و گفت: «امروز به خودتان زحمت ندهید. اگر مایل باشید، میخواهم برای شما و دخترم کباب بخرم.» رفت نان و کباب خرید و آمد. گفت: «حاج خانم! بیایید چند لقمه کباب بخورید.» مادرم گفت: «من هم مثل شما روزهام.» نگاهی به من کرد و گفت: «پس به جای شما، دختر گلم میخورد.» کباب را لقمه میکرد و در دهانم میگذاشت؛ گاهی هم مرا میبوسید. مادرم گفت: «اینقدر زهرا را لوس نکن، چون وقتی شما نیستید بهانه میگیرد.» پدرم گفت: «لوس نمیکنم، میخواهم برای آخرین بار خندههای شیرین دخترم را ببینم!.»
بهمنهای به یاد ماندنی
مادر میگفت؛ «پدرت همیشه از شهادتش برایم صحبت میکرد. یک روز به من گفت: «ازدواجمان در بهمن بود، تولّد زهراسادات در بهمن بود، شهادت من هم در بهمن خواهد بود. حتی آخرین باری که به جبهه رفت وقت خداحافظی گفت: «این بار سفرم کوتاه خواهد بود. پیشبینی او درست از کار درآمد. سفرش کوتاه بود و بعد از یک هفته در۲۲ بهمن ماه به شهادت رسید و تاریخ شهادتش هم بهمن شد. ماه بهمن برای ما پر بود از حوادث شیرین و به یاد ماندنی که آخریش شهادت سیدمحمد بود.»
یاد امام زمان (عج)
علی علیان یکی از همرزمان پدر از خاطرات روزهای همراهیاش با پدر ودلبستگی و ارادت او به اهل بیت (ع) اینگونه میگوید؛ «آتش دشمن شدید بود. تعدادی از بچهها شهید و مجروح شده بودند و گردان زمینگیر شده بود. یک مرتبه شهید موسوی بلند شد و با انگشتش نقطهای را نشان داد و گفت: «حضرت حجّت (عج) اینجا ایستادهاند و اشاره کرد که بیایید.» خودش با سرعت رفت و بقیه هم پشت سرش رفتند. آتش دشمن خاموش شد و رزمندگان به پیروزی دست یافتند.
کوله مسافر!
آخرین وعده رفتن سیدمحمد هنوز دریاد و خاطرهها باقی است. لحظاتی که زهرا سادات برای وداع با پدر مهیا میشد، مادر همه خاطرات سه سالهاش را با سیدمحمد مرور میکرد. مادر توشه دلتنگیهایش را لابهلای وسایل سفر سیدمحمد میپیچید. زهرا سادات فکرش را نمیکرد که این دیدار آخرین دیدار او با پدرش باشد. زهرا سادات میگوید: بابا به مادرم گفت: «اگر زحمتی نیست، کوله مرا آماده کن.» مادرم گفت: شما مجروحی، هنوز با عصا راه میروی. چند وقتی صبر کن تا پایت بهتر شود». پدرم با چهرهای مصمّم گفت: «صلاح نیست در خانه بمانم، جبهه به نیرو احتیاج دارد. نمیتوانم صبر کنم.» در روزهای آخر بود که ناگهان در خانه به صدا درآمد. مادرم چادرش را سر کرد و رفت تا در را باز کند. من هم رفتم. پدرم پشت در ایستاده بود. با لحن کودکانه گفتم: بابا! شما که کلید داشتید چرا زنگ زدید؟» در حالی که خنده بر لب داشت، گفت: «میخواستم برای آخرین بار دختر گلم در را به رویم باز کند. بعدازظهر همان روز با دوستانش راهی جبهه شد.»
۲۲ بهمن – والفجر ۸
با مادرم به بدرقهاش رفتیم. کمیمرا ورانداز کرد؛ مثل اینکه آخرین بار بود همدیگر را میبینیم. دستان کوچکم را در دستانش گرفت و گفت «دخترم! به من قول بده که مؤاظب خودت هستی و به حرفهای مادرت گوش میدهی.» گفتم: «باباجان! قول میدهم. شما هم قول بدهید که زود بر میگردید». گفت «حتماً از دفعههای قبل زودتر برمیگردم.» بابا روی قولش ماند. یک هفته بیشتر طول نکشید. روز ۲۲ بهمن در عملیات والفجر ۸ به آرزویش رسید.