مکتبخانه روستا
به گزارش خط هشت، من متولد ۱۳۱۶ هستم. ۸۵ سالی از عمرم میگذرد. نمیدانم میتوانم به خوبی از شهدای خانهام پرویز، عباس و علیاصغر برایتان روایت کنم یا نه! پدر من کشاورز بود، اما مکتبخانه هم داشت. پسرها برای آموزش به مکتبخانه میآمدند، سواد یاد میگرفتند و بیشتر آموزشها هم قرآنی بود. من هم تحت تربیت همین پدر پرورش پیدا کردم. پدرم سال ۱۳۳۹ به رحمت خدا رفت و دقیقاً همان سال برادرم علیاصغر متولد شد. او بعدها در دوران دفاعمقدس به شهادت رسید.
من سال ۱۳۳۴ ازدواج کردم. با همسرم اهل یک روستا بودیم و به خاطر همین نامخانوادگیمان با هم شباهت دارد. ایشان سواد زیادی نداشت، اما انسانی حکیم بود. ماحصل ازدواجم ۹ فرزند، چهار پسر و پنج دختر بود. از میان پسرها دو نفرشان شهید و یکی از آنها جانباز شد. آخرین پسرم به خاطر شرایط سنی که داشت، نتوانست در جبهه شرکت کند. همسرم مایحتاج خانه و زندگی ما را از زمینهای زراعی و کار کشاورزی به دست میآورد.
روستایی با ۴ خانوار
محیط زندگی ما در روستا بود و تا محل کشاورزی و زراعی بسیار فاصله داشت. همسرم و برادرهایش برای اینکه به زمینهای کشاورزی نزدیک باشند، کوچ و در نزدیکی زمینهای کشاورزی اسکان پیدا کردند. آن زمان روستا از جمع چهار خانواده تشکیل شد. یکی خانواده ما و دو خانواده برادرهای همسرم و یک خانواده که غریبه بودند و نسبت فامیلی با هم نداشتیم. همسرم مردی پرتلاش و اهل رزق حلال بود. میگفت همه این رنجها برای کسب مال حلال و زحماتی که برای تأمین خرج زندگی میکشیم، تأثیر بر عاقبت بخیری بچهها دارد و آیندهشان را انشاءالله درخشان میکند.
حالا گمان نکنید، بچهها در جمع این روستای دور افتاده از شهر و کمجمعیت از اوضاع انقلاب و فعالیتهای مردم بیخبر مانده بودند! اتفاقاً بچههایم تا آنجا که میتوانستند، خودشان را به راهپیماییها و تظاهراتهای مردمی در مبارکه اصفهان میرساندند. گاهی هم درگیر تعقیب و گریز میشدند. جنگ هم که شد، بچههایم یکی پس از دیگری راهی شدند. همسرم هم ساک سفر جهادش را بست و رفت؛ همین رفتنش بهترین، بزرگترین قوت و پشتوانه برای بچهها بود که به جبهه آمد ورفت داشتند. از میان آن چهار خانواده روستایی در جنگ دو شهید و دو جانباز تقدیم انقلاب شد. دلیل اصلی اینها هم اعتقادات، باورهای دینی و انقلابی بود که تا امروز هم الحمدلله در خانوادههای ما وجود دارد.
اولین رزمنده خانه
پسرم اسدالله اولین رزمنده خانهمان بود که همراه با نیروهای لشکر ۱۴ امامحسین (ع) راهی جبهه شد. بعد از آن عباس که اعزامی لشکر نجف بود به شهادت رسید. اسدالله به خاطر اینکه جای برادرش خالی نباشد از لشکر ۱۴ امامحسین (ع) تسویه کرد و به جای برادرش به لشکر نجف ملحق شد. یکبار سال ۶۵ در منطقه شلمچه مجروح شد و برای شناسایی به منطقه فاو رفته بود، ولی بعد از شناسایی بر اثر انفجار در میدان مین از ناحیه پا به شدت مجروح شد. همرزمانش او را به عقب منتقل کردند و بعد به بیمارستان اهواز فرستادند، اما شدت مجروحیت به شکلی بود که باید پایش را قطع میکردند. اسدالله جانباز شد، اما بعد از آن باز هم به جبهه رفت، هرچند که دیگر نیروی عملیاتی نبود.
عباس شهید والفجر ۸
عباس متولد سال ۱۳۵۰ بود و در سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ در حالی به شهادت رسید که ۱۶ سال بیشتر نداشت. او اعزامی لشکر نجف اشرف بود. عباس خیلی جلوتر از بچههای دیگر میخواست، راهی شود، اما، چون سنش کم بود و برادرهای دیگرش هم میخواستند به جبهه بروند، در نهایت آنقدر پافشاری کرد که توانست رضایت ما را هم بگیرد و راهی جبهه شد. عباس در همان اعزام اول به شهادت رسید. بسیار متدین و بااخلاق بود. الحمدلله بچههای خوبی داشتم. او قبل از اینکه به جبهه برود، نبودنهای برادران دیگرش را هم برایم جبران میکرد. زندگی ما بر پایه کار کشاورزی بود؛ کار کشاورزی هم به نیروی کار نیاز دارد. عباس وقتی میدید برادرها در جنگ و جبهه هستند، با تمام توانش کنار پدر میماند و کار میکرد، اما شاید باورتان نشود او که جثه ریز و قد کوتاهی داشت در طول یکسال قبل از شهادتش نمیدانم چطور به یکباره رشد کرد و قدش بلند شد. وقتی نگاهش میکردم با خود میگفتم چرا عباسم اینقدر زود بزرگ شد و قد کشید. نمیدانستم که خدا او را برای شهادت آماده میکند. الحق و الانصاف شهادت برازندهاش بود. وقتی عباس شهید شد، اسدالله هم در فاو بود، اما سومین روز شهادت برادرش به خانه رسید. تعدادی از بچههای سپاه خبر شهادت اولین شهید خانهام را به من رساندند. وابستگی زیادی بین من و عباسم بود، برای همین شهادتش برایم دشوار بود، اما امانت خدا بود. خوشحالم عاقبتی که در انتظارش بود، شهادت شد. آن روزها همه خانوادههایی که فرزندانشان را راهی میدان جهاد کرده بودند، چشم انتظار بودند یا از میدان جنگ باز گردند یا قسمتشان شهادت، جانبازی و اسارت شود. پسرم پرویز که از جبهه آمد، داخل یک اتاق رفت و نشست اشک ریختن. او که آرامش خاصی هم داشت، شهادت برادرش را تاب نیاورد. شهادت عباس برای او سختتر از باقی بچهها بود. او سالها در جبهه بود، اما عباس گوی سبقت را از پرویز ربود. زمانی هم که عباس راهی شد، پرویز در جبهه بود و همدیگر را ندیده بودند تا از هم خداحافظی کنند.
شیمیایی در حلبچه
پسر دیگرم پرویز، متولد سال ۱۳۳۹ بود. یکی از آرامترین و باحوصلهترین بچههای من بود. برادر و خواهرها ارتباط خوبی با او برقرار میکردند و محبتهایش از یاد و خاطره آنها بیرون نرفته است. با اینکه بزرگتر از برادرهای دیگر بود، اما پرویز را همراه با برادرش اسدالله در مدرسه ثبتنام کردیم. چون بچهها برای تحصیل باید به روستای دیگری میرفتند که این امکان برای خانواده ما فراهم نبود. پرویز توانست تا کلاس پنجم همراه با برادرش درس بخواند و بعد هم برای ادامه تحصیل به مبارکه رفت و شبانه درسش را خواند. مسیر را با دوچرخه طی میکرد. پرویز خیلی باحوصله و صبور بود و همین هم باعث شد، همت بالایی در تحصیل داشته باشد. زمانی که جنگ آغاز شد، پرویز سرباز ارتش بود. بعد از اتمام خدمتش به عنوان بسیجی با لشکر نجف راهی میدان نبرد شد. پرویز همه این مدت را تا روزهای آخر جنگ در منطقه بود. در حلبچه شیمیایی شد و بر اثر اصابت ترکش هم مجروح شده بود. نهایتاً سه – چهار ماه بعد از اتمام جنگ به شهادت رسید. تیری که به ریهاش اصابت کرده بود، نفس کشیدن را برایش مشکل کرده بود. پسرم هنگام شهادت متأهل بود و از او یک فرزند دختر به یادگار مانده است.
برادرم علیاصغر
حالا دیگر نوبت آن رسیده است تا از علیاصغر برادرم برایتان بگویم. نام اصلیاش علی بود، اما ما اصغر صدایش میکردیم و نهایتاً بعد از شهادتش نام علیاصغر برای او ماندگار شد. ایشان از دانشجویان پیرو خط امام بود که بعد از تعطیلی دانشگاهها به جبهه رفت. علیاصغر پدرمان را ندید. همانطور که گفتم دقیقاً سالی که برادرم به دنیا آمد، پدرمان به رحمت خدا رفت. واقعاً با سختی و مشقت زیادی بزرگ شد. شرایط اقتصادی خوبی نداشتیم، اما علیاصغر بچه درسخوان فامیل بود. او در میان همه بستگان الگو بود. خیلی به آداب اسلامی تقید داشت. آنقدر که گاهی اطرافیان از دستش خسته میشدند. علیاصغر فوقالعاده مهربان و دوستداشتنی بود. ایشان بسیار اهل مطالعه بود و دیگران و حتی بچههای من را هم به خواندن و مطالعه کتاب تشویق میکردند. ایشان دانشجوی رشته شیمی اصفهان بود. یکبار علیاصغر در سپاه اصفهان پسرم اسدالله را دیده بود. آن روزها اسدالله دانشآموز بود که از سپاه به عنوان نیروی بسیجی به جبهه اعزام میشد. او برای اینکه اسدالله را از جبهه رفتن منع کند، به او گفته بود برگرد و به تحصیلت ادامه بده، حالا برای جنگیدن زمان زیاد است. او هم گفته بود، داییجان اگر اینطور باشد شما هم نباید میآمدی و باید به دانشگاه میرفتی! علیاصغر هم گفته بود دایی جان ما تعطیل هستیم! علیاصغر نتوانست اسدالله را از جبهه رفتن منصرف کند. او خیلی باهوش بود. نهایتاً برادرم در ۷ دی سال ۱۳۶۱ در هویزه بر اثر اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید.
مهربان حتی با حیوانات
شنیدن خبر شهادت علیاصغر برای من سخت بود. شاید این شهادت تمرینی بود برای من که خودم را برای شهادت یک به یک دردانههایم و جانبازیشان آماده کنم. شهادت علیاصغر نه فقط برای من که برای همه ما سخت بود. او از هر لحاظ نمونه بود. اخلاق و ادب، ایمان و اعتقاداتش، علمودانش. سادهترین کارها را با نظم خاصی انجام میداد. کار کشاورزی را با یک نظم خاصی پیش میبرد. او بعد از اینکه از دانشگاه بازمیگشت به سراغ کارهای خانه، کشاورزی و دامداری میرفت. با اینکه آن روز پیادهروی زیادی در مسیر داشت، از منزل ما تا لب جادهای که از اصفهان به مبارکه میرفت، ۳ کیلومتر راه بود. طولانی بودن راه او را خسته نمیکرد. مقید بود که محل زندگی حیوانات آن هم در زمستان تمیز باشد. جایشان را خشک نگه میداشت و میگفت یا باید اینها را خوب باید نگه داریم یا باید بفروشیمشان تا اذیت نشوند. شما خودتان قضاوت کنید، این فردی که اینقدر نسبت به حیوانات حساس و مهربان بود در مواجهه با انسان و هموطن خودش چطور میتوانست برخورد کند. در همه امور در حد اعلا بود. برای همین شهادتش خیلی برای همه سخت بود.
۳ داماد جانباز
الحمدلله پسرها تا آنجا که باید و در توان داشتند در این مسیر قرار گرفتند. شاید دخترها نتوانستند حضور مستقیم در جبهه داشته باشند، اما امروز افتخار همسر جانباز بودن را دارند. سه تا از دامادهایم جانباز هستند. جانباز مرتضی مقیمی، ابراهیم اکبری و جواد اکبری که قطع عضو هم شد و در واحد تخریب لشکر نجف بود. امیدوارم خداوند این ایثار و از جان گذشتگیها را از ما بپذیرد و بتوانیم برای همیشه ادامهدهنده راه شهدایمان باشیم. امیدوارم مسئولان هم به فکر مردم باشند و دغدغه آنها اولویت اصلیشان باشد.