به گزارش خط هشت از سمنان، هاجر رَشمهای مادر شهید مجید باقری ضمن تبریک به مناسبت چهل و چهارمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی در گفتگو با نوید شاهد گفت: همه آنهایی که شهید شدند، خوب بودند و خدا دوستشان داشت که در این راه رفتند و خدا انتخابشان کرد. مجید بیست و نهم آذر ۴۳ در روستای کردوان گرمسار به دنیا آمد. او هم خیلی بچه خوب و باخدایی بود. نماز و روزهاش سرجایش بود و همیشه کمک حال پدرش در کشاورزی بود. آنقدر بچه خوبی بود که در کارهای خانه هم به من کمک میکرد.
مجید از کلاس دوم ابتدایی میآمد پیش من و نماز یاد میگرفت. خیلی نماز خواندن را دوست داشت و میگفت: «بلند نماز بخوان که من هم تکرار کنم.» همیشه در جانمازش یک قرآن کوچک داشت.
یواشیواش هوای رفتن به سرش زد
مادر شهید باقری اضافه کرد: فعال انقلابی بود و در راهپیماییها شرکت میکرد. وقتی جنگ شروع شد ما برای جبهه پول جمع میکردیم و برایشان وسیله میخریدم. آنهایی هم که طلا داشتند میفروختند و برای جبهه میفرستادند. هرکس هرکاری میتوانست انجام میداد. پسر بزرگم میگفت: «جوانها نمیگذارند وقت خدمتشان برسد، قبل از خدمت از طریق بسیج میروند جنگ و میگویند برای وطنمان باید بجنگیم.» پسرم حمید هم دوسال خدمتش را در جنگ گذراند. مجید کنجکاوی میکرد و مدام از او درباره جبهه سوال میکرد. یواشیواش هوای رفتن به سرش زد. میگفت: «داداشم دوسال رفت جبهه و شما حرفی نزدید اما برای من ناراحت هستید.» هر وقت هم که عملیات بود و من برای حمید گریه میکردم، میگفت: «چرا گریه میکنی مامان! من که بروم میخواهی چهکار کنی؟ خدا ما را به شما داده، خودش هم مراقب ما است.»
اولویت با شماست
این مادر شهید اعزام فرزندش را اینچنین بیان کرد: پسرم میگفت: «نقشه من این است که فقط صدام را بکشم.» ما میگفتیم: «تو باید درس بخونی.» چون گفته بودند: «پدرت باید امضا بده تا ما اجازه بدهیم شما به جبهه بروی» پدرش را برد ژاندارمری گرمسار و از او رضایت گرفت. پدرش گفت: «خیلیها از جبهه و جنگ میترسند؛ تو خودت میخواهی داوطلب بشوی؟» میگفت: «وظیفه است.» همیشه میگفت: «وقتی از خدمت برگردم، دستهاتو پر از طلا میکنم.» میگفتم: «انشاءالله ازدواج میکنی و برای خانمت طلا میخری.» میگفت: «نه، شما اولویت داری.»
کربلا را نشانم داد و گفت: فرزندت نزد امام حسین (ع) است
مادر شهید باقری با بغضی در گلویش اظهار داشت: برای آموزشی رفت نیشابور. آنجا خواب دیده بود. موقعی که از آموزشی آمد گفت: «خواب دیدم که شهید میشوم.» گفتم: «این چه حرفی است که میزنی؟ حتما زیاد غذا خوردی خواب دیدی.» گفت: «نه مادر! خواب دیدم.» وقتی هم میخواست خداحافظی کند و برود این حرف را زد، گفت: «مامان! من قبلا هم گفتم که ناراحت نباش. تا جلوی در همین حرف را میزد و انگار آگاه بود.» مدتی گذشت و از او بیخبر بودیم. پسرم را فرستادم دنبالش. به او گفته بودند: «خبری از آنها نداریم اما نگران نباش، یک عده را فرستادهایم دنبالشان. شاید اسیر شده باشند. پسرم با ناراحتی آمد و موضوع را به من گفت. بعد هم پرسید: «مامان! ناراحت نیستی؟» گفتم: «نه» پس از مدتی خواب دیدم یک نفر که لباس کردی تنش بود، آمد پیش من، به او گفتم: «تو یک سرباز ندیدی که آنجا گم شده باشد.» کربلا را نشانم داد و گفت: «بچه تو شهید شده و با امام حسین (ع) است.» وقتی آنجا را نشانم داد، خیالم راحت شد و گفتم: «خدا را شکر شهید شده و جای پسرم هم خوب است.» مجید چهارم اردیبهشت ۶۴ در اشنویه شهید شد و پانزده سال بعد پیکرش تفحص شد و در روستای کردوان به خاک سپرده شد.
کرامات شهید
این مادر شهید درخصوص کرامات فرزندش گفت: از بنیاد شهید گرمسار با من تماس گرفتند که یک خانمی اهل سمنان اما ساکن کرج است. مثل اینکه ایشان گفته است: «من یک حاجتی داشتم. خواب شهیدی را دیدم و به من گفت: برو حاجتت برآورده شد.» از شهید نامش را میپرسد و مجید هم خودش را معرفی میکند. آمده بود بنیاد شهید گرمسار و پرسیده بود: «شهید مجید باقری کی است.» همیشه میآید سر مزارش و زیارت میکند و میرود. میگفت: «حاجتم را گرفتم.»
منبع: نوید شاهد