غیر از حسن آقا، فرزندان دیگری هم دارید؟
به گزارش خط هشت، غیر از شهید دو دختر هم دارم. حسن آقا تک پسر خانواده و فرزند دوم بود که به شهادت رسید. پسرم متولد ۲۸ مهر ۱۳۶۷ بود. ولادت پسرم همزمان با شهادت امام حسن مجتبی (ع) و وفات حضرت رسول اکرم (ص) بود. به همین دلیل نامش را حسن گذاشتیم. ما اصالتاً اهل کاشمر (در ۲۴۰ کیلومتری شهر مشهد) از توابع استان خراسان رضوی هستیم.
گفتید نام پسرتان را به دلیل تولدش در سالروز شهادت امام حسن (ع) انتخاب کردید، پسرتان در جوی مذهبی رشد کرده بود؟
ما خانوادهای مذهبی هستیم. پسرم در یک خانواده با فضای معنوی و البته نظامی بزرگ شده بود. عموی شهید روحانی هستند و خانواده ما همیشه پایبند نماز و روزه و مسائل شرعی بوده و هست. اتفاقاً در شب شهادت امام حسن مجتبی (ع) و رحلت حضرت رسول اکرم (ص) هیئتهای مذهبی بسیاری از مکانهای مختلف راهی مشهد میشوند تا این روز را در کنار حرم مطهر امام رضا (ع) باشند. روزی که پسرم دنیا آمد، ما هم طبق رسم هر ساله تصمیم گرفتیم از روستای «فروتقه» کاشمر راهی مشهد شویم، اما پدر خانمم جلوی اتوبوس آمد و به من گفت شما مشهد نرو. ممکن است همسرت فارغ شود. بهتر است بالای سرش باشی. خب آن زمان در روستا مسائل پزشکی و دکتر آنچنان در دسترس نبود که بدانیم فارغ شدن همسرم چه روزی است. شب شهادت امام حسن مجتبی (ع) پسر من متولد شد و برای همین به خاطر علاقه به اهل بیت (ع) و مظلومیت امام حسن (ع) این نام زیبا را برای فرزندم انتخاب کردم.
شما شغل نظامی (انتظامی) داشتید. شرایطی که شغل شما داشت، در روحیات پسرتان تأثیرگذار بود؟
من به دلیل کارم همیشه در مسیر مشهد و کاشمر در رفت و آمد بودم. حدود ۱۵ سال در منطقه عبدالمطلب مشهد سکونت داشتیم. پسرم همزمان با شغل عکاسی که در بازار امام رضا (ع) داشت، چندین سال هم در پایگاه بسیج مالک اشتر مشهد حضور داشت و به عنوان بسیجی آنجا خدمت میکرد. ارتباط تنگاتنگی با بسیج داشت و چندین مرتبه در کلاسهای آموزشی که از طریق پایگاه برگزار شده بود، شرکت و تا زمان شهادتش هم این ارتباط با بسیج را حفظ کرد.
روزی که پسرتان مجروح شدند، چه اتفاقی افتاد؟
۲۲ مهر ۱۴۰۱ در خانه میهمان داشتم که دو نفر آمدند سراغ پسرم را گرفتند. در جواب گفتم با پایگاه بسیج همکاری دارد. باید همانجا باشد. در لابهلای صحبت این دو بزرگوار، متوجه شدم اتفاقی برای پسرم افتاده است. حتی آنها به من گفتند که ما عازم مشهد هستیم بیا با هم برویم. با گفتن این جمله بیشتر مشکوک شدم که مبادا برای پسرم اتفاقی افتاده است. در راه کاشمر به مشهد به من گفتند پسرت در بیمارستان قائم (ع) بستری است. خبر را که شنیدم، با دوستان شهید تلفنی صحبت کردم. متوجه شدم ساعت ۱۴ و ۴۰ دقیقه همان روز (۲۲ مهر) در خیابان بهار مشهد، پس از اینکه حسن به یک خودروی سواری پراید با پلاک غیربومی مشکوک میشود، آن را مورد بررسی قرار میدهد و درخواست مدارک میکند، اما یکی از سرنشینان ابتدا دو گلوله به سمت پسرم و بعد یک تیر به دوست حسن که آنجا حضور داشت شلیک میکند. دوست پسرم موفق میشود فرار کند، ولی مهاجم گلوله سوم را هم به پسرم شلیک میکند. حسن در این حادثه به شدت مجروح میشود و او را به بیمارستان میرسانند.
پس همان لحظه پسرتان به شهادت نرسیده بود؟
خیر، ایشان حدود یک ماه بستری بود. بعدها خودم فیلم حادثه را دیدم. با بررسی پرونده پسرم و فیلمهایی که زمان شهادت پسرم در همان خیابان به تصویر کشیده شده بود، متوجه شدم حسن در اثر شلیک مهاجم به شدت به زمین میخورد و همان لحظه قطع نخاع میشود. چون بعد از یک هفته که کمی حالش بهتر شد و من پیشش بودم، به من میگفت: «بابا پاهایم کجاست؟» من پاهایش را ماساژ میدادم و تعجب میکردم که چرا این حرف را میزند. بعد از ۳۰ روز بستری، به دلیل جراحاتی که داشت، سحرگاه دوشنبه بیست و سوم آبان به شهادت رسید.
قاتلان پسرتان دستگیر شدند؟
بله، شب ۲۲ مهر بعد از حادثه، با تلاش نیروهای انتظامی، مهاجمان مورد تعقیب قرار گرفتند و متوجه شدند در ماشینشان مهمات و اسلحه برای ایجاد اغتشاشات داشتند. در درگیری پیش آمده، تروریستها به هلاکت رسیدند.
پسرتان متأهل بودند؟
بله، سال ۸۴ حسن ازدواج کرد و یک فرزند دختر به نام ملینا دارد که ۱۱ ساله است. پسر و عروسم مشهد زندگی میکردند که بعد از شهادت پسرم، الان عروس و نوهام پیش خودم زندگی میکنند.
چه خاطراتی از حسن دارید؟
باید بگویم حسن خیلی با اخلاق و شوخ بود و در همان برخورد اول با اطرافیان، همه جذب اخلاقش میشدند. هنگامی که فرزندم به شهادت رسید، برای خودم این سؤال پیش آمد که فرزندم چهکار کرد که به این درجه رسید ولی خودم که ۲۷ سال خدمت صادقانه داشتم و مورد اطمینان بچههای عقیدتی و فرماندهان بودم، شهید نشدم. شاید من هم مزدم را با شهادت فرزندم گرفتم.
نکتهای را هم عرض کنم. در شب شهادت امام رضا (ع) قبل از مجروح شدن حسن، خواب دیدم در یک بنای قدیمی قرار گرفتهام و در حال ترمیم دو اتاق هستم. اتاق اولی ترک برداشته و در حال خراب شدن بود. به اتاق بعدی فرار کردم و دیدم آن اتاق دومی هم سقفش در حال ریختن است. در حال فرار کردن به بیرون بودم که دیدم مادر خدا بیامرزم نماز میخواند. ایشان را صدا کردم که متوجه من شود تا اگر زیر آوار ماندم بیاید نجاتم بدهد. در همین حال از خواب بیدار شدم. در تعبیر خوابم به من گفتند که نشانه سربلندی است. واقعاً هم خدا را شکر میکنم که سعادت شهادت را به پسرم داد.
خاکسپاری شهید در کدام گلزار انجام گرفت؟
ابتدا تصمیم بر این بود که پسرم در بهشت رضا خاکسپاری شود ولی بعد نظرمان عوض شد و در روستای فروتقه دفنش کردیم. این روستا ۴۳ شهید دارد. از جمله دو سردار شهید و شهدایی از حج. پسرم اولین شهید حافظ امنیت این روستاست. البته حسن سه مرتبه تشییع شد؛ در مشهد، کاشمر و روستایمان فروتقه. مردم هم در تشییع پیکر شهید سنگ تمام گذاشتند. تاکنون که ۶۱ سال از خدای بزرگ عمر گرفتهام، چنین تشییع جنازه باشکوهی ندیده بودم.
فکر میکردید روزی پدر شهید شوید؟
پسرم بارها از من خواسته بود برای شهادتش دعا کنم. من میگفتم این چه حرفی است که میزنی؟ چون کار آزاد داشت، فکر نمیکردم شهید شود. خودم از پرسنل فراجا بودم و گاهی اقتضا میکرد با اسلحه به خانه بیایم. چندین سال پیش وقتی حسن اسلحه مرا میدید، با اینکه خیلی کوچک بود، کنجکاوی نشان میداد. یکبار دیدم دستبندم را از وسایل شخصیام برداشته و دست خواهرش را از پشت دستبند زده است! چند ساعتی را خواهرش با دستبندی که حسن زده بود گذراند.
البته حسن در بسیج هم مأموریتهای زیادی میرفت که ما از آن بیخبر بودیم. به نقل از دوستانش حسن در مأموریتهایی که در سطح مشهد داشتند، به عنوان فرمانده آن مأموریتها حضور فعالی داشت. حسن دوستان با مرامی دارد و در این مدتی که به شهادت رسیده است، به ما سر میزنند و شبهای جمعه سر قبر او حضور دارند و ما را تنها نمیگذارند. این کار آنها در فراق حسن مایه دلگرمی ما است.
سخن پایانی؟
بعد از شهادت حسن، نوهام (دختر شهید) خاطرهای را برایم تعریف کرد. ایشان گفت: «قبل از مجروحیت پدرم، با هم تماس تلفنی داشتیم. به بابا گفتم دلم برات تنگ شده، چند عکس از خودت برام بفرست. بابا هم چند عکس از خودش انداخت و برام فرستاد. اما من گلایه کردم و گفتم بابا این چه عکسی است که فرستادی! اصلاً حواست به دوربین نیست. جای دیگری را نگاه میکنی. بابا در جواب گفت این عکس، عکس شهادتم است که بعد از شهادتم در بنر چاپ کنید.»
یک نکته دیگر را هم خودم اضافه کنم. پسرم قبل از شهادتش همراه دوستانش به شرکت بادران مشهد میرود. حسن در این شرکت فعالیت داشت. آنجا به حسن میگویند دوستانت هم مانند خودت مذهبی هستند. شهید در جواب میگوید: «وقتی ما شهید شدیم بنری از سه نفرمان چاپ و در شرکت نصب کنید.» دو روز بعد از شهادت پسرم، دو دوستش هم که شهیدان دانیال رضازاده و حسین زینالزاده بودند، به شهادت رسیدند.