نمونه ادب و اخلاق
ما سه برادر هستیم. تمام خانواده ما مدافع انقلاب هستند. علی فوق لیسانس برق داشت و دانشجوی نمونه دانشگاه آزاد اسلامی ماهشهر بود. البته نه فقط در درس بلکه دربسیاری از موضوعات دیگر هم نمونه بود. از لحاظ ایمان، اخلاق و معرفت نمونه بود. در مسائل دینی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی فردی بسیار آگاه بود. خیلیها از فامیل، آشنایان و دوستانش او را الگوی خودشان میدانستند. من از نظر سنی از ایشان بزرگتر بودم، اما به لحاظ معنوی برادرم نسبت به همه ما بزرگی میکرد. به بزرگترها احترام میگذاشت. من در همان دانشگاه ایشان تدریس میکردم، اما باید بگویم ادب و متانت را من از برادرم یاد گرفتم. هرگز مرا به اسم صدا نمیزد. گلی بود که پر پر شد. فرماندهاش هم از اخلاق و رفتار خوبش تعریف میکرد. کارهای فرهنگی پادگان را به او سپرده بودند. سیدعلی (خلیل) تدریس هم میکرد. اتفاقاً در پادگان نیز از او به عنوان یک استاد نمونه یاد میکردند.
لبخند همیشگی
سیدعلی امسال دهه اول محرم در هیئتهای عزاداری فعال بود. شب تاسوعا با هم به مراسم عزاداری رفتیم. هوا هم گرم بود، اما پیشنهاد داد به هیئت سینهزنی برویم. با آنکه چند وقتی بود تمرین زیادی برای آماده شدن در رژه ۳۱ شهریور انجام داده بود و زانوهایش درد میکرد، اما چیزی نگفت و تا دیروقت در هیئت ماندیم. برادرم انسانی بزرگ منش، خوش اخلاق و خوش خنده بود. من اخم در چهره ایشان ندیدم. حتی پس از شهادت هم چهرهاش خندان بود. وقتی به بیمارستان رفتم و قرار شد پیکر پاکش را به سردخانه سپاه ببرند تا برای تشییع آماده شود، دیدم که گلوله به گلویش اصابت کرده است، اما خنده بر لب داشت و من دستهایش را بوسیدم. ما ناراحت شهادت ایشان نیستیم، من برای شهادتش گریه نکردم. میدانم آنقدر بزرگ بود که این عاقبت بخیری نصیبش شد. پدرم در رسانهها گفت: من این فرزند را در راه خدا و اسلام دادم. لازم باشد این دو تای دیگر را هم در این راه میدهم. من برای دلتنگیهای مادرمان گریه میکنم.
خادمالشهدا
ما هر سال با هم در یادواره شهدای شیمیایی کربلای ۵ و شهدای شهرستان بهبهان شرکت میکردیم. البته ایشان در انجام کارهای یادواره مثل تأمین امنیت برگزاری آن و سایر کارهای آن همواره پیشقدم بود و در انجام امور فرهنگی نیز مشارکت میکرد. هرگز در برابر درخواست ما و دیگران «نه» نمیگفت. همیشه میگفت: «چشم.» ماشین من به نام او بود، اما هیچ تعلق خاطری نداشت.
روحیه عالی پدر
تازه ۱۰ روزی بود که نامزد کرده بودم. برای همین خانواده همسرم خانواده ما را برای ناهار روز جمعه دعوت کرده بودند. علی هم بود. عصر جمعه گفت: برای آمادگی در رژه روز ۳۱ شهریور میخواهم به پادگان بروم. صبح روز ۳۱ شهریور از خبرها شنیدم که در مراسم رژه اهواز اقدام تروریستی صورت گرفته است. بلافاصله با فرمانده برادرم تماس گرفتم و از علی پرسیدم. گفت: مجروح شده و برای انجام عمل جراحی نیاز به رضایت پدرمان است سریع پدرتان را به اهواز بیاورید. از آنجایی که برادرم جلوی جایگاه تیرخورده و عکسهای ایشان هم منتشر شده بود، همه بستگان متوجه مجروحیتش شده بودند. من سراغ پدر رفتم و با ناراحتی گفتم سیدعلی (خلیل) تیر خورده. گفت: او در راه اسلام و برای انقلاب تیر خورده است. این راه امام حسین (ع) است ناراحت نباش! به جای اینکه من به ایشان دلداری دهم، پدرم مرا به آرامش دعوت کرد. بعد با هم به بیمارستان اهواز رفتیم. وقتی به بیمارستان رسیدم گفتند علی شهید شده است. از آنجا که لباس ایشان خونی بود و در آمبولانس در مسیر بیمارستان از تنش درآورده بودند برای شناسایی به سردخانه رفتیم. پدرم گلوی پسرش را که گلوله خورده بود بوسید و گفت: خوش به سعادتت که در راه امام حسین (ع) رفتی و شهید شدی. روحیه پدرم عالی بود. کسانی که آنجا بودند به ایشان تسلیت گفتند. پدرم گفت: تسلیت نگویید، شهادت تسلیت ندارد، تبریک دارد همه تبریک بگویید! پسرم برای امام حسین (ع) رفته است. بعد هم که آن مراسم تشییع باشکوه در اهواز سپس در بهبهان برگزار شد و پیکر برادرم در زادگاهش روستای بیدبلند پشت پالایشگاه به خاک سپرده شد.