دانشآموزان اخراجی
به گزارش خط هشت، با پشت سرگذاشتن چند دوره آموزشی بسیج، اولین بار در اردیبهشت سال۱۳۶۰ با ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ جهاد سازندگی استان اصفهان به عنوان آبرسان خطوط مقدم دشت آزادگان- سوسنگرد به جبهه جنوب اعزام شدم، اما برای اعزام از طرف بسیج به جبهههای جنگ، باید مجدداً به دوره آموزشی یکماهه میرفتم، به دلیل جثه کوچک و سن پایین، بعداز دهها بار رفتن و آمدن به واحد اعزام بسیج و سختگیریهای فراوان برای رفتن به جبهه، بالاخره در پاییز سال۱۳۶۰ برای آموزش نظامی وارد پادگان غدیر اصفهان شدم. در همان بدو ورود به دلیل استقبال زیاد نیروهای مردمی و بسیجی، حدود ۱۰۰ نفر از افراد کم سن و سال قدکوتاه و جثه ضعیف و دانشآموز را در حالی که برای ماندن التماس میکردند و گریه امان آنها را بریده بود با زور مربیان کشانکشان از پادگان غدیر بیرون کردند! من هم یکی از آنها بودم، اما لطف خدا و وساطت برادر عزیز سخنوری، مسئول حفاظت فیزیکی پادگان به داد من رسید و در دوره آموزشی ماندگار شدم.
پوتین شماره ۹
روز اول ورود به پادگان از طریق بلندگو اعلام کردند: همه باید تا قبل از ظهر، لباس نظامی و پوتین را از تدارکات تحویل و خود را آماده شروع دوره آموزشی کنند. حاج اکبر پاکزاد، مربی تاکتیک همه نیروها را جمع کرد و گفت: هر برادری تا ظهر لباس نظامی و پوتین نداشته باشد، باید پادگان را ترک کند! من جزو نفرات آخری بودم که از تدارکات پادگان، لباس و پوتین خود را تحویل گرفتم، اما لباس سایز من تمام شده بود و مجبور شدم بلوز و شلوار با سایز خیلی بزرگ! بپوشم و به جای پوتین شماره۷ پوتین شماره۹ تحویل بگیرم. این طرز لباس پوشیدن از ترس این بود که مرا از پادگان آموزشی بیرون نکنند، شلوار و بلوز من آنقدر گشاد و چین و چروک داشت که مایه خنده دوستان همدوره شده بود! حتی مربیان هم وقتی مرا میدیدند، طوری اخم میکردند و خود را سفت میگرفتند تا خنده به صورت آنها نیاید و جدی بودن خود را به قول خودشان حفظ کنند.
سختگیری مربیان آموزشی
دو سه روز اول دوره آموزشی، سختگیری مربیان آموزشی آنقدر زیاد بود که تعدادی نتوانستند تاب و تحمل بیاورند و پادگان را ترک کردند! مربیان با شلیک تیرهای جنگی در کنار نیروها، بارها هشدار میدادند و تکرار میکردند: «اگر میخواهید بدانید من چه کسی هستم، بروید در بیمارستان شریعتی اصفهان ببینید تاکنون چند نفر را در دوره آموزشی من با تیر جنگی زده و زخمی کردهام. خوب حواستان را جمع کنید، اینجا خونه خاله نیست!
کفشهایی که لق میخورد!
هنگام راه رفتن و بدو و ایست دادن نیروها و صبحها در حال دویدن در اطراف پادگان، پوتینها در داخل پاهای من حسابی تلوتلو و تکان میخورد و به شدت پاهای من را زخمی و اذیت میکرد، اما من اصلاً به روی مبارک خودم نمیآوردم. همه نگرانی من آن بود تا مبادا بهانهای از من بگیرند و از دوره آموزشی بیرونم کنند! آنقدر ذوق و شوق رفتن به جبهه داشتم که حاضر بودم هر سختی و دشواری را تحمل کنم تا به آرزوی خود که رفتن به جبهههای جنگ بود، برسم و ندای حضرت امام خمینی (ره) را لبیک گویم. روز سوم دوره، مسئول تدارکات پادگان مرا صدا زد و لباس تقریباً سایز من و پوتین شماره۷ را به من تحویل داد تا با خیال راحت دوره آموزشی را سپری کنم، حتی ناهار و شام روزهای اول دوره آنقدر پیش افتاده، ساده و کم بود که بچهها سیر نمیشدند! مسئولان پادگان عمداً اینطور برنامهریزی کرده بودند تا هر کسی تحمل این سختیها و آماده شدن برای رفتن به جبهه را ندارد، دوره آموزشی را ترک کند... هر وقت یاد آن روزها میافتم این گفته شهید مظلوم آیتالله بهشتی به ذهنم میآید که فرمودند: «بهشت را به بها بدهند و به بهانه ندهند.»
خاطراتی از دوران آموزشی یک بسیجی نوجوان گفتوگو با رزمنده دفاع مقدس
دویدن در میدان تیر با پوتینهایی که در پایم لق میخورد!در دوران دفاع مقدس نوجوانان بسیاری به جبهههای جنگ رفته بودند. شهادت بیش از ۳۰هزار دانشآموز گواهی بر این مطلب است. سیدمرتضی موسوی هم یکی از همین نوجوانانی است که اوایل سال ۱۳۶۰ در حالی که تنها ۱۶ سال داشت، به جبهه میرود، اما در اعزام مجدد باید یک دوره آموزشی را در پادگان آموزشی غدیر اصفهان پشت سر میگذاشت. خاطرات حضور او در این پادگان آموزشی را پیش رو دارید.
نظر دادن
از پر شدن تمامی موارد الزامی ستارهدار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.