از چه سالی وارد ارتش شدید و چطور پایتان به جبهههای دفاع مقدس باز شد؟
در سال ۵۷ که انقلاب به پیروزی رسید بنده وارد کمیته انقلاب اسلامی شدم. تا سال ۶۲ به عنوان یک کمیتهای خدمت میکردم تا اینکه در این سال به عضویت ارتش درآمدم و دوره آموزشهای افسری را پشت سر گذراندم. از همان زمان به جبهه رفتم و تا پایان جنگ در جبهه بودم. من بعد از پذیرش آتش بس مجروح شدم و به اسارت دشمن درآمدم.
جانبازیتان مربوط به همان ماجرای اسارتتان میشود؟
خیر، بنده قبل از اسارت چهار بار مجروح شده بودم. هر بار بعد از بهبودی به جبهه برمیگشتم تا اینکه ۳۱ تیرماه سال ۶۷ به اسارت نیروهای بعثی عراق در آمدم و حین اسارت هم بر اثر شکنجه بعثیها مجروحیت مجددی پیدا کردم.
شما چهار روز بعد از پذیرش قطعنامه اسیر شدید، آن زمان فکر میکردید کارتان به اسارت بکشد؟
هنگامی که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت، تحرکات عراقیها بیشتر شد. ما در نفت شهر مستقر بودیم که بامداد ۳۰ تیرماه ۶۷ عراقیها عملیات گستردهای انجام دادند. حملات آنها تا ساعت ۱۲ شب تداوم داشت و با مقاومت رزمندگان مواجه شد. خیلی هم تلفات به نیروهای دشمن وارد کردیم ولی باز هم آنها بر ما غلبه کردند و به محاصره بعثیها درآمدیم. متأسفانه در حلقه محاصره گیر افتادیم و دیگر مهماتی برای دفاع از خودمان نداشتیم. در نتیجه به اسارت دشمن در آمدیم.
لحظهای که فکر کردید باید مقاومت را رها کنید و تسلیم دشمن شوید، چه حالی داشتید؟
من در چند سالی که جبهه بودم مرگ را پذیرفته بودم. ترسی از شهادت نداشتم. خیلی از رزمندهها اینطور بودند ولی دوست نداشتیم در این مسیر چیزی را به دشمن بدهیم. بنابراین اسارت برایمان سخت بود. هرچند به نظر من همان مقاومت و ایستادگی که رزمندگان و آزداگان در برابر دشمن داشتند به نوعی پیروزی بود.
اگر میشود لحظه اسارت را بیشتر برایمان توصیف کنید.
اواخر جنگ من معاون فرمانده گروهان بودم. وقتی عراقیها ما را محاصره کردند، در آن لحظه تمام سعیام این بود که نیروهای تحت فرمانم را از مخمصه خلاص کنم. تقریباً موفق هم شدم. آن روز حدود ۱۰۰ سرباز در اختیار من بودند که خیلی از آنها را از مسیرهای مختلفی که میشناختم عبور دادم. آنها توانستند از دست دشمن فرار کنند و به اسارت درنیایند. من و چند نفر از سربازها هنوز در حلقه محاصره مانده بودیم. برادرهمسرم گردان کناریمان بود. سعی کردم او را پیدا کنم و با هم برویم. هر طوری بود در تاریکی شب پیدایش کردم، ولی دیگر دیر شده بود. ساعاتی از نیمه شب گذشته بود که بنده در حلقه محاصره عراقیها اسیر شدم، اما در آن شرایط تا آنجا که توان داشتم سربازهایی که مانده بودند را سالم از مهلکه خارج کردم و خودم به اسارت درآمدم.
با لباس افسری اسیر شدید؟
بله، چون افسر بودم، من را پیش افسران خودشان بردند و به زبان انگلیسی و عربی از من بازجویی کردند. تا حدودی حرفهایشان را متوجه میشدم. از من میپرسیدند: «تا تهران چقدر راه است؟» بیچارهها فکر میکردند تهران همین نزدیکیهاست و به راحتی میتوانند وارد آن شوند. عراقیها میگفتند ما قصدمان این است که فقط اسیر بگیریم. نمیخواهیم کسی را بکشیم. حرفهایشان برایم عجیب بود. از خودم میپرسیدم چرا این حرفها را میزنند. تا اینجای کار برخورد سختی نداشتند ولی وقتی پای بحث به مسائل اطلاعاتی و امنیتی میکشید بسیار سخت و خشن رفتار میکردند.
منطقهای که اسیر شدید کجای جغرافیای خاک ایران بود؟
ارتفاعات منطقه داروان، جاده عراقی منطقه گیلانغرب بود. تقریباً یک هفته قبل از عملیات مرصاد اسیر شدیم. عراقیها عملیات خودشان را «پدافند متحرک» نامگذاری کرده بودند و رمز عملیاتشان هم «توکلت الی الله» بود. اواخر جنگ عراق از سوی امریکا، انگلیس و چند کشور عربی به شدت تقویت شده بود. به همین دلیل توانست موفقیتهایی در اواخر جنگ به دست آورد.
زمان اسارت چند سال داشتید؟
یک جوان ۲۲ ساله بودم و ۱۰ ماه از ازدواجم میگذشت. لحظه اسارت حدود ۱۰ نفر بودیم. آن شب تا صبح دستهایمان بسته بود و با چشم خودم دیدم در ادامه عملیات حدود ۱۰۰ نفر دیگر از بچههای ایرانی به اسارت دشمن در آمدند. بعثیها از آب دادن به اسرا دریغ میکردند. کمی بعد ما را به خانقین منتقل کردند. بیشتر بچهها با لبهای تشنه زیر آفتاب سوزان به شهادت رسیدند. یادم است یکی از سربازها از فرط تشنگی شلنگ آب گرم را که باز بود برداشت و شلنگ را در دهانش فروبرد و شروع به آب خوردن کرد. آنقدر آب گرم خورد که ناگهان همان لحظه افتاد و به شهادت رسید. بعد ما را به پادگان اردوگاه بعقوبه منتقل کردند که پنج روز هم آنجا بودیم. آنجا خیلی از رسانههای خارجی آمدند و از اسرای افسر ایرانی مصاحبه گرفتند. اردوگاه بعقوبه قبلاً پادگان نظامی بود و امکانات نظامی گستردهای در آنجا مهیا بود، به طوری که چهار ردیف سیم خاردار به صورت عمودی در اطرافش کشیده بودند. پشت سیم خاردار هم مینگذاری شده و پشت سر آنها پادگان آموزشی نیروهای عراقی بود، یعنی عملاً راهی برای فرار وجود نداشت.
کدام مرحله از اسارت سختتر از مراحل دیگر بود؟
از بعقوبه ما را به زندان معروف ابوغریب انتقال دادند. ۷۵ روز آنجا ما را به شدت مورد شکنجه قرار دادند به گونهای که اکثر اسرای ایرانی بیمار و دچار صدمات جسمی و روحی بسیاری شدند. اصلاً آنجا جای زندگی نبود. ما ۴۵۰ نفر بودیم که در زندان کوچک ابوغریب روزگار را با مشقت میگذراندیم. هر سلولش به متراژ دو در دو بود و ۳۷ نفر را در این سلولهای کوچک جا میدادند. به ترتیب نوبت و با همکاری یکدیگر یک عده میایستادیم تا نفرات بعدی بتوانند استراحت کنند. بغداد به شدت گرم بود و حدود ۵۰ درجه دمای گرمای آنجا بود. هنگام هواخوری که وارد حیاط میشدیم یک مکان بسیار کوچکی در اختیار بچهها بود که فقط میتوانستند بایستند. سیمانهای کف حیاط آنقدر گرم بود که لباسهای ما را میگرفتند و مجبورمان میکردند به صورت برهنه روی این سیمانهای داغ بنشینیم. آسیبهای پوستی فراوانی در باسن و پای اکثر بچهها ایجاد شده بود. بعد از آنها هم با ماشینهای آتش نشانی آنجا را آب میگرفتند که دمای گرم در محیط ایجاد میکردند. این کارشان منجر میشد بیشتر بچهها از دم هوای آنجا نتوانند نفس بکشند و غش کنند. این رفتار هر روز عراقیها با اسرای ایرانی بود.
در طول اسارت روزهای خوبی هم داشتید؟
در اواخر مهرماه سال ۶۷ ما را به اردوگاه ۱۹ تکریت بردند که حد و مرز بین کرکوک و سلمانیه است. تکریت زادگاه صدام بود. ما در ۱۰ کیلومتری این شهر بودیم. اصل دوران اسارتم آنجا بود. طی این دو سال و نیمی که ما آنجا بودیم فقط توانستیم دو بار آسمان شب را ببینیم. همان دو بار، روزهای خوش اسارتمان بود. یک شب که ما را به کربلا بردند و یک بار هم که از اسارت خارج شدیم.
چرا اینقدر به اسرای اردوگاه تکریت سخت میگرفتند؟
اردوگاه تکریت مختص اسرای مفقود بود. چون ما مفقودالاثر بودیم هیچ تماسی با هیچ کس نداشتیم. اگر هم کشته میشدیم در آن وضعیت کسی از زنده و مرده ما اطلاع پیدا نمیکرد. آنجا سلولهای انفرادی بسیاری وجود داشت. چون ما افسر بودیم سعی میکردند از ما اطلاعات نظامی بگیرند. بچهها مقاومت میکردند و به شدت مورد شکنجه قرار میگرفتند. من یادم میآید یکی از ستوانها که تیر خورده و مجروح شده بود، آنجا به شهادت رسید. نفهمیدیم که جنازه این شهید را کجا بردند. تیمسار میرزایی را هم به خاطر مقاومتی که در ندادن اطلاعات داشت شهید کردند. خودم به علت مقاومت در مسائل امنیتی یک هفته در شرایط بسیار سخت در سلول انفرادی بودم و از شدت شکنجه و درد کمر، هر دو پاهایم از کار افتادند. هنوز هم در پای چپم آسیب شدیدی دارم. هنگام راه رفتن اذیت میشوم. در حال حاضر جانباز ۳۵ درصد هستم. این را هم بگویم که در همان زندان بعقوبه از گروهان ما ستوان برزگری شهید شد. خانواده ایشان همسایه ما هستند. بقیه اسرایی که مجروح بودند اسرای دیگری که آنجا بودند کمک کردند که خوب شوند.
ماجرای زیارت کربلا و آزادیتان مربوط به چه زمانی میشود؟
یک سال به آزادیمان مانده بود که یک روز نیروهای عراقی ما را برای زیارت به کربلا بردند. این یکی از بهترین خاطرات اسارتم است. نهایتاً ۲۱ شهریور سال ۶۹ آزاد شدیم و به کشور و خانهمان برگشتیم.