به گزارش خط هشت، چهاردهم اردیبهشت ماه ۱۳۶۱، تعدادی از تروریستهای سازمان منافقین در لباس نیروهای سپاه و گشت ثارالله به یکی از شعبههای صندوق تعاونی صنفی در خیابان مطهری تهران میروند و پنج نفر از کارکنان این صندوق را به جرم همراهی با نظام اسلامی به شهادت میرسانند. آن روز باقر حاجی رحیم هم قرار بود به این ساختمان برود. طبق روال اداری، او باید ساعت ۱۲ خودش را به آنجا میرساند. اما منافقین دو ساعت زودتر وارد عمل شدند و به این ترتیب او در این واقعه آسیبی ندید. حاجی رحیم که در ماجرای ۱۴ اردیبهشت سال ۶۱ پسرعمویش علیرضا رحیمی صفت را از دست داده است، دقایقی با ما همکلام شد تا یادکردی از این واقعه و شهید رحیمی داشته باشیم.
قبل از اینکه به ماجرای ۱۴ اردیبهشت ۶۱ بپردازیم، بفرمایید که در صندوق تعاون صنفی چه فعالیتهایی انجام میشد؟
پیش از انقلاب صندوقهایی به جهت حمایت از اصناف و اتحادیهها در اتاق اصناف ایجاد شده بود. در بحبوحه انقلاب این صندوقها مدتی فعال نبودند تا اینکه آقای عسکر اولادی و چند نفر از بازاریهای قدیمی آمدند و مجدداً صندوقها را اینبار با عنوان صندوق تعاونی صنفی احیا کردند. صندوق تعاون صنفی دو شعبه داشت. یکی شعبه بازار که من کارمند آنجا بودم و ساختمانش در خیابان ۱۵ خرداد، کوچه تکیه دولت قرار داشت. شعبه دوم هم در خیابان مطهری بین مفتح و امیراتابک، درست روبهروی سفارت لیبی بود. یادم است سال ۵۹ که ما به صندوق رفتیم، ۳۰ هزار تومان به صاحبان مشاغل وام میدادند. برای آن موقع مبلغ زیادی بود. من خودم فقط ۱۲۰۰ تومان حقوق میگرفتم. این وامها گره از کار اصناف و مشاغل باز میکرد. به عنوان نمونه یک آهنگر ابتدا از اتحادیهاش تأییدیه میگرفت و یک ضامن هم از طرف اتحادیه معرفی میکرد. ما برایش تشکیل پرونده میدادیم و پرونده را در اختیار هیئت مدیره قرار میدادیم. بعد از موافقت آنها، از درخواست کننده به مبلغ وامش، برات میگرفتیم و وام را در اختیارش قرار میدادیم. غیر از اصناف، افرادی که به کمیته امداد مراجعه میکردند و درخواست میدادند هم طی فرآیندی که وجود داشت از صندوق وام میگرفتند.
صرفه نظر از ماهیت خیرانه صندوق، آنجا که کار نظامی یا امنیتی انجام نمیشد، پس چرا منافقین کارمندانش را به شهادت رساندند؟
اوایل دهه شصت منافقین ترورهای کوری انجام میدادند. گاه پیش میآمد یک نفر را به صرف اینکه محاسن داشت یا در محل کارش عکس امام نگه میداشت ترور میکردند. در مورد واقعه ۱۴ اردیبهشت سال ۶۱ خود ما که از کارکنان صندوق بودیم تا مدتها در تعجب بودیم چرا باید منافقین به ما حمله کنند. چند ماه بعد از حادثه که تعدادی از عوامل واقعه در یک خانه تیمی دستگیر شدند، خود آنها هم دقیقاً نمیدانستند که چرا چنین دستوری گرفتهاند! چند جوان بودند که در اعترافاتشان گفتند روسای بالادستی به ما گفته بودند در این ساختمان کارهای ضد خلقی انجام میشود. جالب بود که این چند جوان خودشان هم مجاب نشده بودند چرا باید چنین کاری را انجام بدهند. صرفاً، چون دستور بود وارد عمل شده بودند.
آن روز شما کجا بودید؟
من در شعبه بازار صندوق تعاونی صنفی در خیابان ۱۵ خرداد بودم. چون خزانهدار بودم و خزانه صندوق هم در شعبه مطهری بود، میخواستم ساعت ۱۲ برای یکسری از امور به شعبه مطهری بروم که حوالی ساعت ۱۰ ونیم زنگ زدند و گفتند دقایقی قبل به ساختمان صندوق حمله شده است. هر طور شده خودم را به خیابان مطهری رساندم، اما تا من برسم، پیکر شهدا و مجروحین را به بیمارستان مصطفی خمینی منتقل کرده بودند.
آنجا چه اتفاقی افتاده بود؟
یک روز بعد که اوضاع آرامتر شد، من از شاهدان و افرادی که آنجا حضور داشتند ماجرا را جویا شدم. کل ماجرا تقریباً در یک ربع ساعت رخ داده بود. آن طور که میگفتند، چند دقیقه بعد از ساعت ۱۰ صبح یک ماشین گشت ثارالله میآید و تقاطع مطهری- مفتح را میبندد. خیابان یک طرف بود و سرنشینان این ماشین از اتومبیلها میخواهند از مسیر دیگری به راهشان ادامه بدهند. همزمان یک اتومبیل پیکان میآید و جلوی ساختمان صندوق توقف میکند. سال ۶۱ سفارت لیبی روبهروی ساختمان صندوق قرار داشت. سرنشینان پیکان چهار نفر بودند. یک نفرشان میرود به نیروهای شهربانی که مسئول حفاظت از سفارت بودند میگوید که در ساختمان صندوق یکسری عوامل ضدانقلاب وجود دارند و ما میخواهیم آنها را دستگیر کنیم. اگر صدای تیراندازی شنیدید دخالت نکنید. بعد هر چهار نفر سرنشین پیکان وارد ساختمان میشوند و از نگهبان میپرسند رئیس صندوق در کدام طبقه است؟ میگوید طبقه دوم. میروند اتاق رئیس و، چون لباس فرم سپاه به تن داشتند کسی به آنها شک نمیکند. رئیس صندوق شعبه مطهری نامش آقای خزانهدار است که هنوز هم در همان ساختمان و همین سمت (رئیس صندوق) مشغول هستند. به آقای خزانهدار حکمی نشان میدهند و میگویند که یک نفر از افراد مرتبط با قطبزاده در میان کارکنان صندوق است. اگر خاطرتان باشد قطبزاده به جرم تلاش برای بمبگذاری در بیتحضرت امام دستگیر شده بود. به هرحال از آقای خزانهدار میخواهند که کارکنان را در سالن جمع کنند. همین طور به ایشان میگویند در جمع شما کسی هست که سلاح داشته باشد؟ خزانهدار که به آنها اعتماد کرده بود نام پسرعموی من را میبرد و میگوید فلانی به جهت همکاری با دادستانی کلت دارد. قبل از اینکه کارکنان جمع شوند، پسر عمویم شهید علیرضا رحیمی صفت را صدا میکنند و از او میخواهند سلاحش را تحویل بدهد. پسر عمو هم که میبیند آقای خزانهدار با آنها همکاری میکند، به چیزی شک نمیکند و سلاحش را تحویل میدهد.
با توجه به اینکه شهید رحیمی با دادستانی همکاری داشتند، امکان داشت که منافقین با قصد قبلی و برای به شهادت رساندن ایشان آمده بودند؟
نه اینطور نبود. پسرعمویم کارمند صندوق بود و شغل اصلیاش هم همان جا بود. منتها ایشان بعد ازظهرها در کمیته امداد امام هم مشغول بود. من هم به کمیته امداد میرفتم. البته هیچ حقوقی نمیگرفتیم. صرفاً کار جهادی میکردیم. خلاصه پسرعمو عصرها بعد از صندوق به کمیته امداد میرفت. حاج آقا حیدری نماینده دادستانی در کمیته امداد از علیرضا خواسته بود با دادستانی همکاری کند. اوایل انقلاب اینطور فعالیتها خیلی قید و بند اداری نداشت. اگر در مورد یک شخصی اعتماد حاصل میشد، از او دعوت به همکاری میکردند. پسر عمو در دایره مبارزه با ربا یا مبارزه با مواد مخدر و دوایری که هیئتی تشکیل و اداره میشدند همکاری میکرد. روز ۱۴ اردیبهشت منافقین آمده بودند تا به صندوق و کارکنانش حمله کنند. شکل به شهادت رساندن این بچهها هم نشان میداد که کورکورانه شلیک کرده بودند و قصدشان تلفات حداکثری بود نه اینکه بخواهند یک نفر خاص را شهید کنند.
در واقع آنها میخواستند کارکنان را جمع کنند تا تلفات حداکثری بگیرند؟
بله، همین طور است. وقتی که کارکنان جمع میشوند. رئیس گروه چهارنفره منافقین که بعدها فهمیدیم نامش حسین شیخ بود. میگوید که در مورد پرونده قطبزاده یکسری صحبتهایی داریم. در همین حین پسر عمو میبیند سه نفر همراه حسین شیخ، اسلحه ژ. ۳شان سرپوش ندارد. نداشتن سرپوش به معنی سازمانی نبودن سلاح است. پسرعموم میفهمد که آنها منافق هستند و آرام به همکارش حسین رحیمی که از کودکی با هم دوست بودند و بزرگ شده بودند میگوید حسین اینها چهار چشم هستند. اشهدت را بخوان! (چهارچشم یعنی منافق) حسین بچه فوقالعاده تیزی بود. یکهو برمیگردد به رئیس منافقین میگوید برادر! من آمدهام قسط وامم را بدهم. با ما هم کار دارید؟ حسین شیخ از آقای خزانه دار میپرسد ایشان واقعاً برای پرداخت قسط آمدهاند؟ خزانهدار میماند چه جوابی بدهد. چون حسین رحیمی کارمندش بود و متوجه نمیشود چرا حسین چنین حرفی زده است. منتها سرش را به نشانه تأیید تکان میدهد. شیخ میگوید غیر از این آقا افراد دیگری هم آمدهاند که قسط بدهند؟ دو نفر مراجعه کننده در جمع بودند که آنها هم میگویند ما کارمند صندوق نیستیم. آن دو نفر و حسین رحیمی را به آشپزخانه میفرستند و در را رویشان میبندند. بعد ناگهان حسین شیخ به سه نفر همراهش میگوید: برادرها آماده هستید؟ تا این را میگوید هر سه نفر شروع به تیراندازی به سقف و زمین میکنند. خود حسین شیخ هم با اسلحه ام. پی. ۵ که دستش بود پنج نفر اول را میزند که پسرعمویم شهید علیرضا رحیمی صفت، شهید بذرافشان، شهید شاه محمدی، شهید ریاحی وشهید کلاچاهی ثابت بودند. شیخ چند بار به شکم این پنج نفر رگبار میبندد و هر چهار نفر را شهید میکند. منتها سه نفر همراهش صرفاً زمین و هوا را به رگبار بسته بودند. در این ماجرا ۱۵ نفر با گلوله آن سه نفر جراحت سطحی پیدا میکنند. یک نفر به نام آقای محمدرضا آذرنگ گلولهای به باسنش میخورد و مجروحیت سختتری پیدا میکند. آذرنگ که چند سال پیش مرحوم شد، آمده بود به دستشویی ساختمان پناه ببرد که فرارش باعث میشود شانسی یک گلوله به ایشان بخورد و سختتر از باقی نفرات مجروح شود.
آن سه نفر همراه حسین شیخ عمداً کسی را نکشته بودند؟
به نظرم بلد نبودند خوب از اسحلهشان استفاده کنند. چون به هرحال آمده بودند بچهها را شهید کنند. اما چون جوان و کم سن و سال بودند نتوانسته بودند خوب کارشان را انجام بدهند. اما حسین شیخ که رئیسشان بود مسلطتر از آنها و با دقت بیشتر شلیک کرده و پنج نفر را به شهادت رسانده بود.
منافقین دستگیر شدند؟
بعدها دستگیر شدند. آنها قبل از آنکه وارد دفتر صندوق بشوند، یک دینامیت داخل روزنامه پیچیده و کنار سلط زباله در طبقه همکف گذاشته بودند. بعد که بچهها را به رگبار میبندند، میآیند طبقه پایین و به نیروهای شهربانی مستقر در سفارت لیبی اشاره میکنند که چیزی نیست و شما دخالتی نکنید. بعد یک نارنجک کنار سطل زباله میاندازند تا با انفجار دینامیت، ساختمان را خراب کنند که به خواست خدا نارنجک به دیوار میخورد و از در پارکینگ به داخل میافتد و یک اتومبیل را منفجر میکند. سپس منافقین سوار پیکان میشوند و با آن وارد خیابان امیر اتابک شده و اتومبیل را در کوچه اول پارک میکنند و میروند. دو ماه بعد سه نفر همراه حسین شیخ در یک خانه تیمی دستگیر شدند و بچههای صندوق آنها را شناسایی کردند. شش ماه بعد هم حسین شیخ در حالی که میخواست از ایران فرار کند، در مرز عراق گیر میافتد و در تیراندازی که صورت میگیرد، به هلاکت میرسد. شهید لاجوردی از بچههای ما میخواهد برای شناسایی جسد حسین شیخ بروند. بچهها جسد او را میبینند و اطمینان حاصل میشود که حسین شیخ به سزای عملش رسیده است.