به گزارش خط هشت، علی پیراسته از رزمندگان هشت سال دفاعمقدس و از افرادی است که در عملیات الیبیتالمقدس حاضر بوده. او که صحنههای بکر و خاطرات جالبی از آن روزها به یاد دارد، در گفتگو با ما میگوید در لحظه تسلیمشدن سربازان دشمن و در حالی که عنقریب خرمشهر آزاد میشد به یاد دوستان شهیدی افتاده بود که در لحظه پیروزی، جای خالیشان بیشتر از هر زمان دیگری احساس میشد. گفتوگوی ما را با این رزمنده و راوی دفاعمقدس پیشرو دارید.
تصاویر شما از دوران دفاعمقدس نشان میدهد که از نوجوانی وارد میدانهای جنگ شده بودید. چند سالگی به جبهه رفتید و در چه عملیاتهایی حضور داشتید؟
من متولد ۱۳۴۲ هستم و از زمانی که دانشآموز بودم به جبهههای جنگ ورود کردم. از مهر ۱۳۵۹ در حالی که ۱۷ سال داشتم، توانستم به جبهه بروم و این حضور در سالهای بعد هم ادامه داشت و در همان سالهای جنگ (۱۳۶۲) ازدواج کردم. خدا به ما دو فرزند عطا کرد و به رغم داشتن زن و فرزند، باز هم در جبههها حاضر بودم و در بیشتر عملیاتهای رخ داده کردستان و جنوب شرکت داشتم. در جبهه میانی و در عملیاتی مثل عملیات والفجر ۳ حضور داشتم. در عملیات بزرگ و گسترده مثل طریقالقدس، فتحالمبین، بیتالمقدس، والفجر مقدماتی، والفجر یک و همچنین والفجر ۳، خیبر، بدر والفجر ۸ و ... بودم.
در آزادسازی خرمشهر از طریق چه تیپ یا یگانی وارد عملیات شدید؟
ما نیروی قرارگاه فجر بودیم و بنده در عملیات بیتالمقدس در خدمت شهید بزرگوار مجید بقایی بودم. الیبیتالمقدس، عملیاتی بسیار سخت و دشوار بود، خصوصاً در مراحل پایانیاش که بسیار نیروها را خسته کرده بود. هرقدر که بچههای ما محاصره خرمشهر را تنگتر میکردند، بعثیها به شدت حملات خودشان اعم از پاتکها، حملات هوایی و... اضافه میکردند. درگیری در دشتهای منطقه مانند جفیر و حسینه، طلاییه و شلمچه شدیدتر میشد. جبههها لحظهای آرام نمیگرفتند. دوم خرداد ۱۳۶۱ که شب آزادسازی خرمشهر بود، چند نیرو از طرف قرارگاه فجر به من تحویل داده شد. خدمت سردار شهید حجتالاسلام والمسلمین مصطفی ردانیپور معرفی شدم. ایشان هم به ما در خیابان راهآهن خرمشهر مأموریت دادند که با بچهها برویم و مسلسل دوشیکا و دولول عراقیها را خاموش کنیم. شکر خدا از عهده این کار هم برآمدیم. در آن لحظات ما با رزمندگان تیپ ۱۴ امامحسین و به فرماندهی حاجحسین خرازی همراه بودیم.
لشکر ۱۴ که شما هم با آنها همراه شده بودید، از اولین یگانهایی بود که به دروازههای خرمشهر رسید. شما توانستید در اثنای درگیریها به این شهر ورود کنید؟
عرض کردم ما در خیابان راهآهن خرمشهر بودیم. آنجا عراقیها یک کانالی کنده بودند که باید وارد آن میشدیم. فکر میکردم کانال شان بسیار عمیق است. چون ساختار نظامی ارتش عراق بسیار قوی بود، ولی وقتی به داخل کانال رسیدیم، دیدم با آنکه عراقیها بسیار هوشیار عمل میکنند، ولی، چون میدانستند در محاصره ایرانیان قرار گرفتهاند از لحاظ روحی بسیار ضعیف شده بودند. با خودشان فکر میکردند دیگر راه فراری ندارند. به هرحال با آنها درگیر شدیم و خیلی طول کشید تا توانستیم دوشیکای بعثیها را خاموش کنیم. یک بالگرد بعثی هم آنجا بود که بچهها آن را با آرپیجی زدند، هر چند گلوله به آن اصابت نکرد، ولی شلیک بچههای ما، عراقیها را وادار به فرار یا تسلیم کرد و ساختمان هلال احمر که نیروهای دشمن در آن مستقر بودند، آزاد شد. بعد از تسلیمشدن نیروهای دشمن در هلالاحمر، بچهها با سلاحهایی که داشتند به سمت دشمن شلیک کردند. عراقیها که روحیهشان را از دست داده بودند، وادار به تسلیم شدند. تا آنجا که یادم است، ساعت ۱۰ و نیم صبح بود که نیروهای عراقی گروه گروه آمدند تا خودشان را تسلیم کنند.
در لحظاتی که نیروهای دشمن تسلیم میشدند و شهر در شرف آزادی قرار گرفته بود، چه احساسی داشتید؟
این پیروزی نه برای ما که برای همه رزمندگان و مردم ایران بود. برای کسانی که آنجا حضور داشتند، کسانی که شهید شده بودند و جایشان بسیار خالی بود، اینها باعث شده بود در آن لحظات احساس بسیار عجیبی داشته باشم. من در عین خوشحالی، از این مسئله ناراحت بودم که بسیاری از همرزمانم را در کنار خودم نمیدیدم. دوست داشتم در این شادی بزرگ فتح خرمشهر شرکت داشته باشند و انشاءالله خدا هم اجر زحمات رزمندگان اسلام را بدهد. امیدوارم هرگز مردان بزرگی که در این عملیات سختی کشیدند و به شهادت رسیدند در تاریخ ایران فراموش نشوند.
به نظر شما راز موفقیت رزمندگان در عملیات الیبیتالمقدس چه بود؟ چون دشمن خیلی روی استحکاماتش در خرمشهر حساب میکرد.
خب موفقیت رزمندگان در عملیات بیتالمقدس منوط به چند مسئله بود؛ یکی مدیریت فرماندهان ما در جنگ، به خصوص شهید بزرگوار حسن باقری و درایتی که ایشان در عملیات داشتند، بسیار مؤثر بود. عملیات آزادسازی خرمشهر ابتدا قرار بود در ۱۷ اردیبهشت ۶۱ باشد، اما به خاطر اینکه ماشینهای راهسازی عراق در جاده وارد شده بود و میخواستند لایههای دفاعی بیشتری را در روی زمین ایجاد کنند، شهید حسن باقری گفتند اگر عراقی این موانع را ایجاد کنند، قطعاً ما در شب اول با شکست مواجه میشویم. حتی من از شهید سردار همدانی شنیده بودم که اگر با ۶ هزار نیرو هم به منطقه میرفتیم، رزمندگان نمیتوانستند از لایههای دفاعی رد شوند و همه به شهادت میرسیدند، بنابراین تاریخ شروع عملیات از ۱۷ اردیبهشت به ۱۰ اردیبهشت انتقال یافت. با مشکلاتی که آن موقع کشور ما داشت، جلو کشیدن عملیات کار دشواری بود، اما بلافاصله نیروها اعزام شدند و کار شناسایی منطقه انجام شد. از طرفی عراقیها مطمئن بودند و میدانستند ما برای آزادسازی خرمشهر برنامههایی داریم. برای همین عراقیها استحکامات و موانع زیادی در منطقه ایجاد کرده بودند. همین آمادگی دشمن باعث شد تا عملیات ۲۴ روز طول بکشد.
این سماجتی که گفتید دشمن برای حفظ شهر انجام داد، نکته مهمی است. صدام به هیچ وجه نمیخواست شهر را از دست بدهد، کمی از سختیهای عملیات بگویید.
دو عامل باعث مقاومت زیاد سربازان دشمن در برابر حمله رزمندگان شد. یکی اینکه آنها میدانستند بعد از فتحالمبین، ایران به سراغ خرمشهر میآید و دوم اینکه به گفته شما، صدام نمیخواست خرمشهر را به این راحتیها از دست بدهد. در طریقالقدس ما حدود هشت روز و در فتحالمبین بین هشت تا ۱۰ روز درگیر بودیم، ولی عملیات الیبیتالمقدس ۲۴ روز طول کشید. ما فکر نمیکردیم که عملیات این همه طول بکشد. در اثنای عملیات گاهی حتی فرصت نمیکردیم مجروحان و پیکر شهدا را جمع کنیم. یادم میآید شب آخر که میخواستیم وارد دژ شویم و از آنجا به داخل خرمشهر برویم، همه فرماندهان نگران بودند. چون رزمندگان تیپ ۲۷ در منطقه خین بودند و بچههای تیپ ۱۴ امامحسین در دارخوین بودند و بچههای قرار گاههای دیگر در منطقه هویزه و کوشک میجنگیدند. هر کدام در جایی مشغول بودند و مشخص نبود که ورود به شهر چه سرنوشتی پیدا کند، اما به رغم همه این سختیها و گرمای هوا که به سختی کار اضافه میکرد، همه بچهها به شدت در برابر دشمن میجنگیدند. بچههای هوانیروز بینهایت زحمت کشیدند و شهیدی مانند خلبان علیرضا اخراب میرفت، بمباران میکرد و توپهای عراقیها را میزد. از این طرف هم با مسلسل به آنها حمله میبرد و با اسکیتهایش پایین میآمد و چادرهای قرارگاه عراقیها را میزد. ارتش، سپاه و نیروهای مردمی دوشادوش هم میجنگیدند و کسی هم پا پس نمیکشید. یادم میآید شب آخر از دو محور وارد خرمشهر شدیم. یکی محور نهرخین و عرایض که به سمت گمرگ بود و از طرف دیگر بچههای تیپ المهدی که از سمت کارخانه صابون وارد شدند. نهایتاً وقتی احمد کاظمی اعلام کرد «خرمشهر را خدا آزاد کرد» همه قدرت خدا را در این عملیات دیدیم. اگر ایمان به یاری خدا نبود، باور نمیکردیم که این همه نیروی عراقی سلاحهای خود را روی زمین بگذارند و همه دستانشان را بالا بیاورند. آنقدر عراقیها زیاد بودند که با اسارت خود مسیر را به صورت راهپیمایی طی میکردند.
شما راوی دفاعمقدس هم هستید، چه نکته یا واقعهای در عملیات الیبیتالمقدس را بیشتر برای مردم تعریف میکنید؟
در منطقه کوشک عراقیها که میدانستند ما مشکل تخلیه اسرا را داریم، با تانک وارد عمل شده بودند. بچههای تیپ ۲۱ امامرضا با فرماندهی شهید ولیالله چراغچی با ۱۵۵ نیروی رزمنده با عراقیها درگیر شده بودند. من از برادر مهدی مروی از رزمندگان تیپ ۲۱ شنیدم که از میان آن ۱۵۵ نفر نیرو فقط پنج نفر توانستند برگردند، ولی فقط توانستند دژ دشمن در کوشک را منهدم کنند.
از صحنههایی که خودتان در عملیات مقدس شاهد بودید چه چیزی مدنظرتان است که برای ما روایت کنید.
همانطور که در شهر خرمشهر با عراقیها درگیر شده بودیم، حدوداً با ۷۰ نفر از بچههای رزمنده در خیابان راه آهن نشسته بودیم. عراقیها همانطور با دوشیکا آسفالت خیابان را میزدند، تیکههای آسفالت کنده میشد و روی کلاه بچهها میخورد و هر وقت به کلاه آهنی من میخورد، احساس میکردم یک تیر به سرم خورده است. با دو دست کلاه آهنی را گرفته بودم و فشار میدادم. یک لحظه دیدم یکی از بچهها به نام حسین احمدی زد روی دستم. گفتم «چکار میکنی احمدی؟ الان وقت رفتن نیست. چون عراقیها جایمان را پیدا کردهاند. اگر تکان بخوریم همه شهید میشویم.» ایشان گفت «من که نگفتم برویم. میگویم کلاه آهنی کش نیست که اینقدر فشارش میدهی» با شنیدن این حرف بیدرنگ دستم را از روی کلاه آهنی برداشتم. تازه آن موقع فهمیدم چقدر انگشتانم در اثر فشار درد گرفته است. بعد احمدی به بچهها گفت «بچهها کلاههایتان را ول کنید. چرا کلاههایتان را گرفتهاید؟» همه دست از روی کلاههایشان برداشتند. بعد همه گفتند چقدر راحت شدیم و جو کانال عوض شد. انگار بچهها روحیه جدیدی گرفته بودند. با آنکه همه زیر آتش دوشیکای عراقیها بودیم، اما همه از این حرف احمدی خنده شان گرفته بود.