به گزارش خط هشت، چندی پیش بود که خبر درگذشت حاج محمد ضیائی پدر بزرگوار شهیدان مجید، خدابخش، اصغر و محمدرضا ضیائی رسانهای شد؛ پدر شهیدی که خود از رزمندگان و جانبازان جبهههای دفاع مقدس بود. هر چهار فرزند شهید این خانواده دانشآموز و مشغول تحصیل بودند که خود را به جبهههای نبرد حق علیه باطل رساندند. مجید ضیائی حدوداً ۱۰ ساله در راهپیمایی انقلابی به دست نیروهای پهلوی، خدابخش ضیائی ۱۸ساله در ۱۵آذر سال۱۳۶۰ در عملیات طریقالقدس، اصغر ضیائی در سن ۱۵ سالگی و در کرخه و محمدرضا ضیائی ۱۴ساله ۱۱آبان سال۶۱ در عملیات محرم در محور عینخوش به شهادت رسیدند. حاجمحمد ضیائی متولد اول بهمن ماه سال۱۳۱۸ بود و اهل مبارکه اصفهان. خبر درگذشت این پدر مجاهد که چهار فرزندش در راه انقلاب و اسلام به شهادت رسیده بودند، تلخ بود. حسرت خوردیم که چرا پیش از اینها سراغش نرفتیم و با ایشان همکلام نشدیم تا روایت پدرانهاش را از شهدای خانهاش و روزهای مجاهدت خود در دوران انقلاب، جنگ و روزهای پس از آن را از زبان خودش بشنویم؛ پدری که همرزم فرزندان شهیدش بود و هر چهار فرزند را خود با دستانش تدفین کرد؛ پدری که زمان تدفین خدابخش وارد قبر شد و اجازه نداد خاکسپاری انجام شود، مگر اینکه سپاه حکم مأموریتش به جبهه را بیاورد که به خاطر پدر سه شهید بودن بعدها مانع اعزامش نشوند. مادر هم وارد قبر شد و کنار پدر ایستاد و منتظر ماندند تا اینکه سپاه حکم مأموریت پدر را به دستش رساند. بعد از آن بود که بدن خدابخش را به خاک سپردند. روایت امروز ما روایت مردی است که مردمی بودن و مهرش زبانزد مردمان شهرهای مبارکه و اصفهان است. عبدالله ضیائی برادر شهدا با اینکه حال و هوای این روزهایش خبر از دلتنگی میداد، همراهمان شد تا آنجا که میتواند روایتگر سیره و سبک زندگی شهدای خانهشان باشد. شنیدههای ما از شهیدان مجید، خدابخش، اصغر و محمدرضا ضیائی همین سطوری است که پیش رو دارید. هر چند نمیتوان همه مجاهدتها و صلابت مردان و زنان این خانه را در همین نوشتار خلاصه کرد. خواندنش خالی از لطف نیست.
فروشنده دورهگرد
عبدالله ضیائی خودش هم اهل جهاد و جبهه است. حس جاماندگی از برادران شهیدش را میتوان به خوبی از میان روایتهایش حس کرد، او میگوید: پدرم در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد و چهار سال بیشتر نداشت که مادرش را از دست داد. اما دوران کودکیاش به خاطر ورود نامادری مهربان به خوبی سپری شد. پدرم قبل از خدمت سربازی همراه پدرش فروشندگی میکرد. آن زمان آنها همه وسایلشان را روی چرخدستی میگذاشتند و دورهگردی میکردند. پدر بعد از اتمام خدمت سربازیاش فروشنده دورهگرد شد و توانست با همان فروشندگی رزق حلال کسب و ازدواج کند و صاحب اولاد شود. همین رزق حلال و تربیت دینی مادر بود که باعث عاقبتبخیری بچهها شد. ایشان اجناس را روی چرخ دستی میگذاشت و به روستاها و مناطق اطراف میبرد. از همان سن ۱۸سالگی همراه با دوستانش هیئت مذهبی در مبارکه و شیراز راهاندازی کرد تا در عزاداری اهل بیت (ع) برنامههای مذهبی داشته باشند. پدرم بسیار بر دین و مذهب تعصب داشت. یکی دیگر از کارهایی که پدر در دوران جوانی انجام میداد، ساخت مسجد بود. او هم خودش کار میکرد و هم هزینه مالی برای ساخت مسجد میپرداخت. بسیار فعال بود و به این موارد توجه زیادی داشت و بخش زیادی از درآمد فروشندگیاش را برای اعتقاداتش هزینه میکرد.
کفنپوشان صف اول تظاهرات
او در ادامه به ورود پدرش به عرصه فعالیتهای انقلابی اشاره میکند و میگوید: همین فعالیتهای پدر باعث شد ایشان کمکم با مبارزان انقلابی آشنا شود و تا قبل از دستگیری و تبعید امام با ایشان ارتباط داشته و پای سخنرانیهایشان بنشیند. پدرم برگزاری هیئتهای مذهبی، نمازهای جماعت و دعوت از روحانیون مبارز، توزیع اعلامیه و نوارهای امام در شهرستان مبارکه و اصفهان را در کارنامه خود دارد. با شروع نهضت حضرت امام یکی از یاران باوفای امام شد و مسیرش را با قوت ادامه داد و بسیاری را به سمت خود جذب کرده و در ادامه خودش یکی از کسانی بود که تظاهراتهای ضدرژیم را در مبارکه اصفهان راهاندازی میکرد. پدر میگفت: هر وقت در تظاهرات اصفهان شرکت میکردم، کفنم را با خودم میبردم تا به نیروهای رژیم بگویم من هر لحظه آماده شهادت هستم. ایشان تا پیش از انقلاب سواد آنچنانی نداشت، اما همراه با تعدادی از نوجوانان، دانشآموزان و معلمان اقدام به دیوارنویسی و شعارنویسی علیه رژیم شاه میکردند.
وقتی که وضع مالی پدر بهتر شد، یک موتور تهیه کرد و کار فروشندگی دورهگردیاش را با موتور ادامه داد. همین موتور وسیله خوبی برای ایشان بود که بهتر فعالیتهای انقلابیاش را ادامه بدهد. ایشان یک فعال انقلابی به تمام معنا بود که دو بار توسط ساواک دستگیر شد. مردم مبارکه هنوز آمادگی برای قبول انقلاب پیدا نکرده بودند، برای همین فعالیتهای پدر خارچشم دشمنان و مخالفان نظام شاهنشاهی بود. به خوبی به یاد دارم ایشان مردم را جمع میکرد و در کوچه و خیابانها شروع به راهپیمایی و تظاهرات میکردند. همیشه هم خانواده را همراه خودش میبرد. ما هم کفنپوش در صف اول تظاهرکنندگان حضور داشتیم.
اولین شهید انقلاب شهر مبارکه
عبدالله ضیائی به شهادت برادرش مجید در میان تظاهراتهای انقلابی اشاره میکند و میگوید: تیر ماه سال ۱۳۵۸ بود. پدر به شکرانه آرای ۹۸ درصدی مردم به جمهوری اسلامی یک تظاهرات مردمی را در شهر مبارکه اصفهان راهاندازی کرد. آن روز من و برادرم مجید در صف اول تظاهرکنندگان بودیم و پدرم در انتهای صف حرکت میکرد که خدایی ناکرده به خاطر وجود گروهکها و معاندان مشکلی برای مردم پیش نیاید. در میان راه برادرم مجید از من دور شد. یکی از مخالفان جمهوری اسلامی سوار بر خودرو به سمت تظاهرکنندگان یورش برد. برادرم مجید متأسفانه در این حادثه به شدت مجروح شد. پدرم در انتهای صف بود، وقتی به ایشان اطلاع دادند که پسرت به شدت مجروح شده است، خودش را به مجید رساند و گفت: او را به بیمارستان برسانید. من باید مردم را همراهی کنم تا خدایی ناکرده امنیتشان به خطر نیفتد. بعد از پایان تظاهرات پدر به بیمارستان آیتالله کاشانی اصفهان رفت. مجید شهید شده بود. پدر با پیکر غرق به خون فرزندش ملاقات کرد. شهادت مجید هیچ خللی در اراده و ایمان پدر و مادرم به وجود نیاورد. مجید اولین شهید انقلاب مبارکه شد. زمانی که این اتفاق افتاد، پدر به مردم گفت: نگران نباشید، پسر من را زیر گرفتهاند، شما به کارتان ادامه دهید.
مادری و همسنگری
برادر شهیدان ضیائی از همراهی مادر و سالها همرزمیاش با پدر روایت میکند و میگوید: در تمام این مدت مادر همراه پدر و خانواده بود. خوب به یاد دارم پدرم روحانیونی را که تحت تعقیب بودند به خانه میآورد و آنها را پنهان میکرد.
یکی از کسانی که در خانه ما مخفی شده بود، شهید محمد منتظری بود. بعدها متوجه شدم روحانی بزرگواری که در منزل ماست، شهیدمحمد منتظری است. یکی دیگر از کارهایی که در خانه ما انجام میشد، آموزش قرآن به بچهها بود. برادران پای درس حاج آقا مینشستند و از آموزههای ایشان استفاده میکردند. گاهی پدرم کلاسهای قرآن را به بیرون از خانه میبرد و با دعوت از مربیان قرآنی این فرصت را برای نوجوانان و جوانان محل ایجاد میکرد که از آموزههای دینی بهرهمند شوند.
۵ رزمنده و همرزم
عبدالله از لباس رزمی که برادرها یکی پس از دیگری به تن میکردند و راهی میشدند میگوید: پدر بعد از پیروزی انقلاب اسلامی کار فروشندگی را رها کرد و وارد سپاه شد. ایشان همه طلبهایش از مردم را به آنها بخشید و گفت: من دیگر طلبهای خود را از مردم پس نمیگیرم. عدهای از خوانین که نتوانستند پیروزی انقلاب را تحمل کنند در منطقه سمیرم دست به شورش زدند و درگیریهایی را ایجاد کردند. قرار بود پدرم همراه با بچههای سپاه به آنجا برود که خدابخش به ایشان گفت شما بمانید من میروم. سپاه مبارکه به سمیرم اعزام شد. برای خانواده ما جهاد از همان سالهای ۵۸ به بعد آغاز شد و همچنان هم ادامه دارد. اولین رزمنده خانه ما خدابخش بود، بعد از ایشان اصغر راهی شد، بعد هم محمدرضا. گاهی همه برادرها باهم در جبهه بودیم و خبر شهادت بچهها یک به یک به خانه میرسید. سال ۱۳۶۰ که خدابخش و اصغر به شهادت رسیدند، پدر نتوانست بپذیرد که از خانه او رزمندهای در جبهه حضور نداشته باشد. برای همین خودش لباس رزم پوشید و راهی منطقه شد. او همرزم بچههایش شد و همراهشان بود.
گاهی به پشت جبهه میآمد تا امورات ستادهای پشتیبانی را هدایت کند و کمکهای مردمی را به جبههها برساند. ایشان در سال ۱۳۶۱ به مقام جانبازی هم رسید. فرماندهان پدر از رشادت و توان بالای جسمی ایشان در حین انجام مأموریتها برای ما روایت کردهاند. ایشان آرپیجیزن بود و نقش زیادی در تقویت روحیه رزمندهها داشت.
جانبازی پدرم مربوط میشود به ترکش خمپارهای که کنار ایشان و شهید توکلی اصابت میکند. در این اتفاق توکلی به شهادت میرسد و پدر مجروح میشود. ایشان میگفت: من را به بیمارستان اهواز رساندند و تحت درمان قرار گرفتم، اما خیلی زود لباسهایم را عوض کردم و خودم را مجدداً به خط مقدم جبهه رساندم. استقامت، ایمان و شجاعت ایشان باعث میشد مجدداً در جبهه حاضر شوند. پدرم همیشه از ترکشهایی که در بدنش بودند به عنوان بهترین یادگاریها از جبهه یاد میکرد.
مجید شهید انقلاب
ناگفته نماند که مادر ما آمادگی شنیدن خبر شهادت بچهها را داشت. زمانی که برادرم مجید در تظاهرات انقلابی به شهادت رسید، خدابخش در سمیرم بود. مادرم همان زمان خواب دید که قرار است یکی از بچههایش به شهادت برسد و گمان میکرد این خواب در مورد خدابخش که در سمیرم است و در درگیری با خوانین حضور دارد، اتفاق بیفتد، حتی خوابش را به برای پدر تعریف کرده بود، اما وقتی خبر شهادت مجید را شنید، متوجه شد این خواب او را برای شهادت مجید مهیا میکرد. مجید متولد پنجم شهریور سال ۱۳۵۰ بود که در ۱۷تیرماه سال۵۸ در تظاهرات انقلابی به شهادت رسید.
لایلای اصغر مادر!
سال۱۳۶۰ بود که اولین شهید میدان دفاع و دومین شهید خانواده به شهادت رسید؛ شهید اصغر ضیائی. اصغر متولد چهارم اردیبهشت ماه سال۱۳۴۵ بود. ایشان در ۱۲ شهریورماه سال۶۰ در سن ۱۵سالگی در عملیات شهید رجایی در کرخه نور به شهادت رسید. اصغر نسبت به مادر بسیار دلسوز بود. این دلسوزی را نسبت به همه داشت، اما بسیار با مادر صمیمی و وابسته ایشان بود. ارتباط خوبی با برادرها داشت. آنقدر که این برادرم مهربان خوب بود، نمیتوانم مهربانیاش را برای شما توصیف کنم.
همین اخلاق و رفتارش همه را بسیار مجذوب خود کرده بود؛ دوستانش، همکلاسیهایش، فامیل. زمانی که اصغر میخواست به جبهه اعزام شود، بستگان و همسایهها به مادر ایراد میگرفتند که چرا میخواهی اصغر را هم راهی جبهه کنی؟!
چطور میتوانی از محبت او و از این وابستگی دل بکنی و جدا شوی؟ مادر میگفت: وقتی اصغر به شهادت رسید دستهایم را بالا بردم و به خدا گفتم از بهترین فرزندم گذشتم، او را از من بپذیر. وقتی برای اسلام از عزیزانت که به آنها تعلق خاطر داری بگذری، هنر کردی!
مادرم وابستگی و علاقه بسیار شدیدی به اصغر داشت. اصغر هم محبت زیادی به مادرم داشت. همه بچهها خوب بودند، اما اصغر طور دیگری با مادر رفتار میکرد. بچههای سپاه خبر شهادتش را به پدر اطلاع دادند. پدرم هم برای بردن عکس اصغر به خانه آمد. مادر میگفت: من در خانه نبودم. وقتی آمدم متوجه شدم پدرتان چیزی را پشت سرش پنهان کرده و با خود میبرد. گفتم: برای چه عکس اصغر را برداشتهای؟ پدرتان گفت: در سپاه لازم داریم. رو به پدرتان کردم و گفتم: اصغرم شهید شده؟ به من بگو!
پدرتان گفت: اگر بگویم که اصغر شهید شده چه میکنی؟ گفتم: شکر خدا را به جا میآورم. اگر قرار بر شهادتش بوده ما باید سر تعظیم بر این خواسته الهی فرود بیاوریم.
خدابخش شهید
ایشان متولد اول آذر ماه۱۳۴۲ بود. ۹۳ روز بعد از شهادت اصغر یعنی در تاریخ ۱۵آذر۱۳۶۰ در منطقه بستان در عملیات طریقالقدس به شهادت رسید. ایشان وابستگی زیادی به پدرم داشت و با او صمیمی بود. در وصیتنامهای که از خدابخش برای ما باقی مانده است، به گونهای با پدرم صحبت کرده که نشان از رفاقت و صمیمیت خاص ایشان با پدر میدهد. رابطه او و افکار او به عنوان یک جوان ۱۸ساله آن زمان بسیار جالب بود.
خدابخش بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. یکی از دوستان خدابخش بعد از وفات پدرم و در مراسم ایشان از خدابخش برای ما خاطرهای را روایت کرد. ایشان میگفت: خدابخش در منطقه فرمانده ما بود. اهل ورزش بود و هیکل بسیار قویای داشت. خدابخش به بچهها میگفت: من در آزادسازی خرمشهر و عملیات الیبیتالمقدس شهید نشدم، اما در عملیات طریقالقدس به شهادت خواهم رسید. او شهادتش را پیشبینی کرده بود. گویا به خدابخش الهام شده بود که به شهادت خواهد رسید.
زمانی که اصغر شهید شد، خدابخش در منطقه بود. خبر شهادت اصغر را به خدابخش دادند و از او خواستند به مرخصی بیاید. او آمد و چند روزی کنار ما بود. عکسهای زیادی با خانواده گرفت و ما را برای تفریح به بیرون برد. کمی بعد مجدداً به منطقه بازگشت، این رفتن آخرین اعزام خدابخش به جبهه بود و کمی بعد خبر شهادت خدابخش بود که به خانواده رسید. بچههای سپاه نمیدانستند چطور باید شهادت خدابخش را به پدر اطلاع دهند. نمیدانستند پدر تاب و تحمل این خبر را دارد یا نه! آنها احترام زیادی برای پدرم قائل بودند، هم به عنوان یک نیروی قابل و توانمند، هم به عنوان کسی که پدر شهید است. پدرم یکی از کسانی بود که سپاه مبارکه را راهاندازی کرده بود، برای همین بچهها خیلی ایشان را دوست داشتند. ایشان هم پدرانه با بچههای سپاه رفتار میکرد.
فردای آن روز که پدرم به سپاه رفت، متوجه تغییر حالات بچهها شده بود. بچهها مثل همیشه شاد و سرحال نبودند. دائم پنهانی زمزمه میکردند و نمیدانستند چطور باید به حاجی بگویند که خدابخش هم شهید شده است.
پدرم که رفتار بچهها را میبیند، میگوید: اگر خبری شده به من بگویید! بچهها شروع میکنند به گریه. پدر میگوید: اگر فرزند دیگر من هم به شهادت رسیده به من بگویید، باعث افتخار من است. شهادت افتخاری است که نصیب ما میشود. پدرم وقتی متوجه شهادت خدابخش شد، به خانه آمد و خبر شهادت سومین فرزند را هم به مادرم داد. مادرم همراه پدرم به سپاه آمد تا عکسهایی را که لازم است، تهیه و برنامه خاکسپاری و تشییع خدابخش را هماهنگ کنند.
زیارت عاشورا در کنار محمدرضا
سال۶۱ بود محمدرضا در جبهه بود. هرچه میگذشت و تعداد شهدای خانواده بیشتر میشد، روحیه پدر و مادرم قویتر میشد. این را من خودم دیدم و حس کردم. نمیدانم خداوند به پدر و مادرم چه صبری داده بود، وگرنه از دست دادن فرزند برای هر پدر و مادری سخت و دشوار است، اما آنچه باعث تحملشان میشد، ایمان و ارادتشان به اهل بیت (ع) و اسلام بود. خبر شهادت چهارمین شهید هم رسید. پدرم از بچههای سپاه خواست که پیکر برادرم را به خانه بیاورند و مراسم زیارت عاشورا را در کنار پیکر شهید محمدرضا قرائت کنند. جمعیت زیادی آمده بود. محمدرضا را به پشت بام خانه بردند. پشت بام ما به خانه همسایه های مان وصل بود. پیکر محمدرضا بالای پشت بام بود و جمعیت روی پشتبام، حیاط و کوچه زیارت عاشورا را قرائت میکردند. محمدرضا در سوم فروردین۱۳۴۷ متولد شد. ایشان در ۱۱آبان ماه ۱۳۶۱ در عملیات محرم در منطقه عینخوش به شهادت رسید. محمدرضا علاقه زیادی به پدر و مادرم داشت. خیلی خوب بود، همه برادرها درسخوان بودند. محمدرضا یکی از آنهایی بود که دائم از طرف مدرسه تشویق میشد. تعداد زیادی از همکلاسیها و دوستان محمدرضا به خاطر علاقهای که به او داشتند، راهی جبهه شدند. تعدادی از آنها همراه محمدرضا و تعدادی هم بعد از محمدرضا به شهادت رسیدند. بعد از شهادت محمدرضا مادرم خواب او را دید که نام دو نفر از دوستانش را برده و گفته بود اینها به شهادت رسیدند. خیلی زود خبر شهادت همان دو نفر به خانوادههایشان رسید. یکی از کسانی که علاقه زیادی به محمدرضا داشت پسردایی کریم بود. شهادت محمدرضا خیلی ایشان را به هم ریخته و بیقرارش کرده بود. بیتابیهایش نهایتاً منجر شد که ایشان هم به جبهه اعزام شود. پسرداییام یک سال بعد از شهادت محمدرضا به شهادت رسید و به او ملحق شد. موقع رفتن به پدرش گفته بود که من میروم و به شهادت میرسم. وقتی پیکر من برگشت، من را در کنار مزار محمدرضا به خاک بسپارید. مزار برادرانم در شهرستان مبارکه محله قهنویه است. چهار برادر در کنار هم به خاک سپرده شدهاند.
پادرمیانی حضرت آقا
بعد از شهادت محمدرضا هر چه اصرار میکردم که به جبهه بروم، مسئولان قبول نمیکردند. تلاشم بیفایده بود تا اینکه در یک دیدار با حضرت آقا که آن زمان رئیسجمهور بودند، از ایشان خواستم به سپاه مبارکه دستور بدهد تا اعزام شوم. نمیخواستم اسلحه برادرانم روی زمین بماند. گفت: شما که نمیتوانید با این جثه کوچک اسلحه دست بگیرید. گفتم: میروم آنجا، یک لیوان آب که میتوانم دست بچهها بدهم. آقا خندید با شوخی گفت: شما فعلاً در منزل پیش پدرو مادر باش. آب دستشان بده تا کمی بزرگتر شوید. یک سال بعد من بعد از گذراندن دوره امدادگری توانستم به جبهه اعزام شوم. همان اعزام بهانهای شد تا به حمد خدا ۳۰ماه در جبهه حضور داشته باشم و چند ماه بعد از آتشبس به خانه بازگردم. گاهی پیش میآمد که من و پدرم باهم در یک منطقه در یک سنگر بودیم.
۴ شهید انقلابی
او میگوید: پدرم رفت، اما به لطف خدا سایه مادر ۷۶ سالهام هنوز بالای سر ماست؛ مادری که در تمام سالهای مجاهدت پدر و فرزندانش پابهپای آنها حضور داشت؛ مادری که همچنان پا در رکاب ولایت است. وقتی مجاهدتهای خانواده را مرور میکنیم، بیش از هر زمان دیگری به حضورش و به وجودش میبالیم. مادر و پدرمان انقلابی بودند و ما را هم در این مسیر سوق دادند. باید بوسه زد به دستانی که پیکر چهار دردانههای شهیدش را یکی پس از دیگری به خاک سپردند. آنها امانت الهی را به بهترین شکل ممکن به بارگاه الهی بازگرداندند. یادم نمیرود زمانی را که پدرم برای خاکسپاری خدابخش به داخل قبر رفت و اجازه نداد خاکسپاری انجام شود، مگر اینکه سپاه حکم مأموریتش به جبهه را بیاورد که به خاطر پدر سه شهید بودن بعدها مانع اعزامش نشوند. مادرم هم وارد قبر شد و کنار پدرم ایستاد و منتظر ماندند تا اینکه سپاه حکم مأموریت پدرم را به دستش رساند. بعد از آن بود که بدن خدابخش را به خاک سپردند.
رمز حضور مردم در تشییع
عبدالله ضیائی در پایان میگوید: یکی دو سال آخر عمر پدرم از منزل بیرون نمیآمد، هر چه اصرار میکردیم که بیرون ببریمش میگفت، بروم بیرون شاید کسی از من خواستهای داشته باشد و به خاطر شرایط جسمیای که دارم نتوانم برایش کاری انجام دهم و این ناراحتم میکند. قبل از بیماریاش هر کسی هر کاری از ایشان میخواست برایش انجام میداد، خدمت به مردم را وظیفه خود میدانست و خیلی از مشکلات مردم را حل میکرد. به نظر من پدر چهار شهید بودن تنها باعث حضور مردم در تشییع ایشان نبود بلکه مردمیبودن و خادم مردم بودنش نیز تأثیر زیادی داشت. خوشبرخوردی، فروتنی، تواضع، تعصب دینی و خوشرو بودنش باعث جذب دیگران خصوصاً جوانان به مسائل دینی بود. پدرم به خیلی از دخترها و پسرهایی که به خاطر تمکن مالی نمیتوانستند ازدواج کنند، کمک مالی میکرد. در ساخت مدرسه، درمانگاه، بازسازی امامزادهها و مسجد و خانهدار کردن مردم خصوصاً جوانها اقدامات زیادی داشت.
پدرم بیش از ۳۰ سال پیش قبر خودش و مادرم را کنار فرزندان شهیدش حفر کرده و روی آن را پوشانده بود و در همان قبری که خودش آماده کرده بود به خاک سپرده شد.