به گزارش خط هشت، شهرستان جم در استان بوشهر یکی از شهرهای دور افتاده این استان جنوبی کشورمان است که صرفاً ۲۶۵ کیلومتر از خود شهر بوشهر فاصله دارد. اما جم را به مردمان مذهبی و انقلابیاش میشناسند. شهر کوچکی که با تقدیم ۶۸ شهید و اعزام ۱۵۰۰ رزمنده در دفاع مقدس، ثابت کرد که غیرت مردمانش برای دفاع از سرزمینشان، میراثی از بزرگانی، چون رئیسعلی دلواری است. شهید حسین رهبر یکی از نوجوانان اعزامی از استان بوشهر به منطقه عملیاتی جبهه گیلان غرب بود که در سال ۱۳۶۰ به شهادت رسید. آنچه میخوانید همکلامی ما با محمد رهبر، پدرشهید و عبدالحسین فرهنگی همرزم شهید است.
پدر شهید
حاج آقا چند سال دارید؟
من متولد ۱۳۱۲ هستم. الان ۹۰ سال دارم. خدا به من و همسرم پنج فرزند داده بود. دو پسر و سه دختر. شهید اولین پسرم بود که در سن ۱۸ سالگی به شهادت رسید.
شغلتان چه بود؟
۴۰ سال خارج از ایران در محله شیخ نشین قطر استاد بنا بودم. شاید هر دو سه ماه به بوشهر میآمدم. تربیت بچهها با همسرم بود. زمانی که پسرم شهید شد هم در قطر بودم. ما یک خانواده مذهبی داریم. جدمان مبلغ دین بودند. سابقه مذهبی از اجدادمان به ما رسیده است. انقلابی بودن در خانواده ما موروثی است. دفاع از وطن در خون بوشهریها و فرزندان رئیسعلی دلواری است. پسرم گوش به فرمان من و مادرش و اهل نماز و روزه و قرائت قرآن و بچه خوبی بود. انشاءالله خدا از ما قبول کند.
چند بار جبهه رفتند؟
فقط یکبار به جبهه رفت و آن هم سال ۱۳۶۰ بود که در منطقه گیلان غرب به شهادت رسید. بسیجی بود و از طرف سپاه به جبهه اعزام شد.
گفتید زمان شهادت پسرتان در قطر کار میکردید، چطور از شهادت ایشان با خبر شدید؟
موقعی که از خبر شهادت پسرم مطلع شدم، چهلمین روز شهادتش بود. به من گفته بودند مادرم مریض است و به ایران برگشتم. اما دیدم پسرم شهید شده است.
بعد از اربعین حسین آقا فهمیدید که او شهید شده، واکنشتان چه بود؟
وقتی متوجه شهادت حسین شدم شکر خدا کردم. راضی بودم به رضای خدا. گفتم بچهام راه بدی نرفت چرا ناراحت باشم. پسرم بچهای نبود که کسی از او شکوه کند. راهی را رفت که راه خدا بود. کسی نمیتواند مانع راه خدا شود.
از نحوه شهادتشان چه شنیدید؟
دو خواهرزادهام همرزم پسرم در موقع شهادت کنارش بودند. به آنها اطلاع دادند برای عملیات آماده شوند. گویا حسین زودتر از همه آماده شده بود. خواهرزادهام تعریف میکند که حسین دم در سنگر در حال پوشیدن پوتین بود. یکی از پوتینهایش را پوشید و مشغول پوشیدن پوتین دیگرش بود که همان لحظه گلوله خمپارهای میآید و حسین را به شهادت میرساند. چهار یا پنج روز بعد پیکرش را به خانه میآورند. راهی که پسرم رفته بود راه خدا بود. خدا در دل پسرم گذاشت به جبهه برود.
همرزم شهید
فاصله سنی شما و شهید رهبر چقدر بود؟
من متولد ۱۳۴۰ و شهید رهبر دو سال از من کوچکتر بود. آن زمان من دانشآموز دبیرستان بودم و ایشان در دوره راهنمایی تحصیل میکرد. زمانی که میخواستیم به جبهه برویم، زادگاهمان «جم» بخش بود. الان به شهرستان تبدیل شده است. یادم است به وسیله بلندگو اعلام کردند نیرو به جبهه میفرستند. حسین در محله خواجه احمدی و ما محله ولایت ساکن بودیم. مردم جم سابقه مذهبی دیرینهای دارند. خلاصه من و حسین قرار گذاشتیم با هم به جبهه برویم. جم نزدیک عسلویه و کنگان و دیر واقع شد. این مناطق سنینشین دارد ولی در شهرستان جم یک خانواده سنینشین نداریم. همه شیعه هستند. از قدیمالایام از نظر مذهبی، شهر ما یک شهر معتقد به شمار میرود. از این شهر کوچک خیلی از جوانها به جبهه رفتند. اوایل انقلاب بافت فرهنگی خاصی در جامعه حاکم بود. مردم خالص و آگاه بودند میدانستند باید از وطنشان دفاع کنند. ما برای دفاع از کشورمان سر از پا نمیشناختیم و داوطلبانه راهی جبهه شدیم.
زمانی که شما و شهید رهبر به جبهه اعزام شدید، چقدر از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود؟
چند ماه از جنگ گذشته بود و در سال ۱۳۶۰ راهی جبهه شدیم. یک گروه ۱۰۰ نفره بودیم که به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردیم. آن موقع رزمندهها به صورت خودجوش از مناطق جمع میشدند و ما هم از منطقه جنوب برای آموزش نظامی به شیراز و پادگان شهید دستغیب که الان به شهید بهشتی تغییر نام داده، رفتیم. سه هفته دوره آموزشی را پشت سرگذاشتیم. منطقه کوهستانی و سرد بود. بعد از آموزشی بلافاصله به سمت غرب کشور رفتیم. در پادگان ابوذر ما را به گیلانغرب فرستادند. دشمن حمله کرده بود و تا خود شهر گیلانغرب، نیروهای صدام پیشروی کرده بودند. نیروهای مردمی زیادی به منطقه آمده بودند و حضور همین نیروها باعث عقبنشینی دشمن شد.
چه خاطراتی از حضور در جبهههای جنگ دارید؟
بعد از حضور در مناطق عملیاتی، به سمت جبهههای «بالسیرا» که بسیار صعبالعبور و سخت بود و سرمای خیلی عجیبی داشت، رفتیم. زمانی که رسیدیم، مواضع دفاعی را با گروهی از بچههای مشهد عوض کردیم. منطقه طوری بود که آب آشامیدنی پیدا نمیشد. حتی آب مصرفی برای وضو نبود. آب را به سختی با تانکر میآوردند و دشمن هم ماشین را خمپاره باران میکرد. راننده باید طوری رانندگی میکرد که گرد و خاک بلند نشود. شب چراغ خاموش میآمد. جبهه سختیهای خاص خودش را داشت. یادم است فرمانده گفته بود دستمال کاغذی را با کمی آب خیس کنید و به صورتتان بزنید تا عطشتان کمتر شود. غذا را هر دو روز موقعی که شب میشد میآوردند. تقریباً دو ماه در جبهه بودیم که حسین رهبر شهید شد. من هم در همان سنگر مجروح شدم. وقتی مجروح شدم به پشت جبهه و اسلام آبادغرب و بعد به کرمانشاه منتقل شدم. پیکر شهید رهبر را با پرواز انتقال دادند.
جو فرهنگی و اعتقادی مردم زمان جنگ تحمیلی چگونه بود؟
اخلاص مردم آن موقع زیاد بود. جامعه متفاوت بود. آن زمان وسایل ارتباط جمعی محدود بود و مساجد محل تجمع افراد بود. هرچند آن زمان هم مشکلاتی وجود داشت، اما، چون مردم یکدستتر بودند، خیلی از حواشی که این روزها میبینیم، آن زمان وجود نداشت. مردم سطح توقعشان پایین و تعصب مذهبی و وطنی در آنها زیاد بود. شاید بعدها فرهنگها عوض شد.
گفتید که در محل شهادت حسین آقا، شما هم در همان حادثه مجروح شدید، نحوه شهادت ایشان چطور بود؟
ما روزها به سنگر جمعی برمیگشتیم و شبها باید به مرز و خط مقدم میرفتیم. در خط مقدم با عراقیها فاصله کمی داشتیم و صدایشان را میشنیدیم. تقریباً از زمان عصر آماده میشدیم که خط مقدم برویم. یک روز انگار شهید رهبر میدانست میخواهد اتفاقی بیفتد خیلی زودتر خودش را آماده کرد. اگر قرار بود ساعت پنج برویم، ساعت سه خودش را آماده میکرد. در بیرون سنگر مشغول پوتین پا کردن بود که خمپاره زدند. خمپاره خیلی نزدیک سنگر اصابت کرد. احساس کردم همه شهید شدند. همه جا تاریک شد من و رزمندهای به نام سپهر منش مجروح شدیم. با آقای دانشور و بابایی همگی با هم در سنگر بودیم. شش نفری میشدیم. سایر بچهها داد زدند سنگر رفت رو هوا. بچهها برای کمک آمدند. شروع کردند به شعار دادن! اللهاکبر... خمینی رهبر... اولین کسی که خودش را به سنگر ما رساند، برادر رفیعیپور بود. یادم است که صدا میزد بچهها من چیزی نمیبینم. دستتان را به من بدهید. اول صفرمنش که مجروح شده بود رفت و بعد من رفتم. ترکش خورده و در تدارک انتقال به بهداری بودیم که شنیدم بچهها میگویند یک نفر شهید شده است. همه بچهها رفتند کمک آن رزمندهای که به شهادت رسیده بود. من هم به آن سمت رفتم. دیدم حسین رهبر سرش ترکش بزرگی خورده و مغزش متلاشی شده است. بلافاصله او را به درمانگاه صحرایی انتقال دادند. آتش دشمن سنگین بود طوری که حتی نمیتوانستیم کفش بپوشیم و به سنگر درمانگاه برویم. من از ناحیه سر، چانه و کتف ۱۵ درصد مجروح شدم و به بیمارستان ارتش در کرمانشاه منتقل شدم. حسین شهید شد و پیکرش به جم برگشت.
روحیه حسین طوری بود که احساس کنید به قافله شهدا بپیوندد؟
از رفتار و کردارحسین متوجه میشدیم او آمادگی برای شهادت دارد. روز شهادت بیقرار بود و آرام نمینشست. زودتر از همه خودش را آماده کرد و لباسش را پوشید. گفتیم دو ساعت مانده چرا عجله میکنی؟ گفت آماده باشم بهتر است. گویا به او الهام شده بود که میخواهد شهید شود.
به خانوادهاش چطور خبر رساندید؟
یکی از همرزمان به نام آقای اسلوب برگشت و حامل خبر شهادت حسین به بنیاد شهید بوشهر شد و مراسم شهادتش برگزار شد.
علی بابایی پسرعمه شهید
من فرهنگی بازنشسته و خبرنگار آزاد صدا و سیمای بوشهر هستم. شهید حسین رهبر متولد ۱۳۴۳ و از ابتدای تشکیل بسیج جزو پیشروان بسیج بود تا اینکه به همراه سایر رزمندگان شهرستان جم جزو نفرات اول به جبهه اعزام شدند. آنها ابتدا در شیراز آموزش نظامی دیدند و بعد به منطقه گیلانغرب رفتند. برادر و پسرخالهام همرزمان شهید بودند. شهید رهبر فوتبالیست خوبی بود. قرآن را با صوت زیبا قرائت میکرد. خصلتهای خوبی داشت. به نظر من حسین و افرادی مثل او، الگوی خوبی برای جوانان امروز هستند.
منبع: روزنامه جوان