به گزارش خط هشت، سیدخداداد موسوی از مهاجران افغانستانی بود که در تهران کار و زندگی میکرد. در ۲۷ سالگی عازم جبهه مقاومت در سوریه میشود. در جریان یک درگیری در حلب، چند رزمنده جبهه حق از سوی داعشیها به اسارت گرفته میشوند و سیدخداداد هم برای آزادی آنان اقدام میکند که مورد هدف گلوله تانک دشمن قرار میگیرد. روایت زندگی و شهادت این رزمنده لشکر فاطمیون را از زبان همسرش میخوانید که در همکلامی با ما بیان شده است.
مستندی که انگیزه حضور در جبهه شد
سیدخداداد متولد اول فروردین ۱۳۶۶ در افغانستان بود، اما من متولد ایران و اهل مشهد هستم که در سال ۹۲ با هم ازدواج کردیم. ایشان در ۱۳ سالگی پدر و مادر خود را از دست داد و ۱۲ سال قبل از ازدواجمان از افغانستان به ایران مهاجرت کرد و در تهران زندگی میکرد. واسطه ازدواجمان دوستم بود که همسرش با سیدخداداد کار میکرد. ایشان در ایران کار آزاد داشت، اوضاع خوبی داشتیم. دو سال از زندگی مشترک ما میگذشت که یک شب مستندی از شبکه افق درباره جنگ در سوریه پخش و چند بار هم تکرار شد. شوق همسرم برای حضور در سوریه، هر بار با دیدن این مستند بیشتر میشد تا اینکه عزمش را جزم کرد و برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) به ویژه حرم حضرتزینب (س) عازم سوریه شود. پدر و مادرم اهل مشهد بودند، اما آن موقع من تهران زندگی میکردم. وقتی تصمیم به رفتن گرفت به من گفت بهتر است من به مشهد نزد پدر و مادرم بروم تا خیالش راحت باشد. من ابتدا راضی نبودم، چون دخترم سیدهزهرا دو ساله بود و پسرم سیدابوالفضل را هم باردار بودم، به خاطر همین امتنا میکردم تا اینکه سرانجام راضی شدم به مشهد بروم.
در راه آزادکردن اسیران شهید شد
سید با شوهرخاله ام عازم سوریه شد و آنجا با هم بودند. شوهرخالهام وقایع حضورشان در جبههها و نحوه شهادت همسرم را برای ما تعریف کرد. ایشان میگفت سیدخداداد فرمانده ۱۲۰ نفر بود و اسم سنگرشان هم حضرت ابوالفضل عباس (س) بود. در منطقه حلب درگیری شدیدی رخ میدهد و به گفته شوهرخالهام چند رزمنده مدافع حرم در جریان آن درگیری، اسیر میشوند که همسرم برای آزادکردن آنها دنبالشان میرود. شوهرخالهام به ایشان میگوید آنها احتمالاً از منطقه دور شدهاند، اما همسرم قبول نمیکند و میرود. داعشیها هم با تانک به سمت او شلیک میکنند که از ناحیه پا مورد اصابت گلوله قرار میگیرد و به علت خونریزی شدید به شهادت میرسد. ایشان هنگام شهادت ۲۷ سال داشتند.
بعد از خوابی که دیدم دیگر گریه نکردم
در طول سه سال زندگی مشترک خیلی خاطرههای خوب و جالبی داشتیم. من همیشه ایشان را غافلگیر میکردم و دست به کارهایی میزدم که بیشتر با هم بخندیم و شاد باشیم. نمیگذاشت اخم در صورتم باشد. خانه ما همیشه پر از شادی و خنده بود. هر وقت دلم میگرفت، با هم به زیارت بیبی شهربانو میرفتیم تا حال و احوالم عوض شود. همان اوایل که شهید شد خواب دیدم در صحرایی زیبا و خوش آب و هوا ایستادهام، صحنه خیلی زیبایی بود و غروب قشنگی داشت. ناگهان صدایی به گوش رسید که میگفت عکس شهدا را بالا بگیرید. من به خواهرم گفتم شما عکس را بالا بگیر، دیدم نور زیبایی به تصویر همسرم تابید. کنار عکس همسرم هم عکسی از امامحسین (ع) است، از خواب بیدار شدم و از آن روز دیگر برایشان گریه نکردم. در طول هفت سالی که ایشان به ظاهر کنارم نیست، بارها حضورش را احساس کردم. هر چه میخواهم اول به خدا بعد از همسرم خواستار میشوم و همیشه به خدا و ایشان متوسل شدهام و همیشه هم به خواستهام رسیدهام یا مشکلم حل شده است. زیاد دلتنگشان میشوم.
۵۰ روز بیخبری از همسر
ایشان ۳۰ روز دوره آموزشی را در شهرستان یزد گذراند و بعد از دوره آموزشی به سوریه رفت و حدود ۵۰ روز خبری از ایشان نداشتم، نگران شدم، برای پیگیری به بنیاد شهید رفتم.
غیرمستقیم گفتند که همسرتان شهید شده، اما پیکرش را نیاوردهاند، باورم نمیشد، همیشه چشم انتظار بازگشتش بودم. نذر کردم چهارشنبهها به حرم امامرضا (ع) بروم و زیارت کنم تا خبری از او بیاید. در چهارشنبه سوم خبر قطعی شهادتش را دادند. بعدها فهمیدم که شهادتش بعد از ۱۰ روز از حضورش در سوریه اتفاق افتاده است، اما ما بیخبر بودیم. چون پیکر ایشان در منطقه تحت کنترل داعش بود.
دوست دارم راهش را ادامه بدهم
ایشان بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد بودند. همه دوستان و فامیل از ایشان راضی بودند. خصوصیات خوبشان مهربانی و دلسوزی بود. هر کس کاری از او میخواست نه نمیگفت و با شوق و رغبت کارش را انجام میداد. دوست دارم راه شهیدم را ادامه بدهم. درخواست من این است که شهدا را یاد کنیم تا آنان الگوی جامعه ما باقی بمانند.