به وقت مهماننوازی...
مادر میگفت پسرش قول داده است باز گردد خم به ابرو نمیآورد به همه گفته بود پسرش به او گفته میرود و زودی برمیگردد همانطور که به او قول داده همان جوری که رفته برگردد همان قدر شاداب و همانقدر با خنده ولی نیامد…
به گزارش خط هشت از زنجان، مادر راضی نبود که برود، آخر سن و سالی نداشت و هنوز تجربهای از جنگ و ایستادن مقابل دشمن را نداشت، اما دل پسرش با رفتن بود، میگفت امامش دستور داده، نمیخواست پنهانی و با دروغ و کلک برود از آه مادرش میترسید برای همین آنقدر اصرار کرد و کرد تا مادر با یک قرآن و یککاسه آب در چارچوب در ایستاد و او را بدرقه کرد، قرآن را که باز کرد آمده بود«إِنَّا فَتَحۡنَا لَکَ فَتۡحٗا مُّبِینٗا» و مادر به فال نیک گرفته بود این آیه را.
سالها گذشت، ولی خبری از پسرش نشد ولی مادر همچنان چشمانتظار بود میگفت اگر پسرش بدقولی کرده او که نباید بدعهدی کند آن خیابان کلی عوض شده بود، خانههای کوچک و جمعوجور با درختان بلند و حوض آبیاش جای خودشان را به آپارتمانها داده بودند از آن محله سرسبز حالا خیابان با کلی خانههای قوطیکبریتی همان ساعت همان نقطه مسیر...
نظر دادن
از پر شدن تمامی موارد الزامی ستارهدار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.