گزارش از حضور در منزل نخستین شهید طریق‌القدس استان البرز «شهید بهروز واحدی» و همکلامی با همسرش

شهادت در راه آزادی قدس آرزویش بود

دوشنبه, 10 ارديبهشت 1403 15:20 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

بهروز در سفر زیارتی کربلا تصویری از خودش ثبت کرده بود که خیلی آن را دوست داشت. بدون اینکه من بدانم آن عکس را میان قاب عکس‌های شهدا نصب کرده بود. یک روز چشمم به دیوار خانه و عکس شهدا افتاد. خیلی گریه کردم، بعد عکس بهروز را از میان عکس شهدا برداشتم. بهروز که آمد پرسید فاطمه عکس من کو؟! گفتم چرا عکست را گذاشتی کنار عکس شهدا؟! چرا دل من را آتش می‌زنی؟ با خنده گفت من که شهید نمی‌شوم، اما بگذار اگر رفتم و شهید شدم، خودم این عکس را به دیوار خانه‌ام زده باشم. او که بی‌تابی‌های مرا دید آن عکس را از روی دیوار برداشت

به گزارش خط هشت، به منزل شهید بهروز واحدی در استان البرز نزدیک می‌شوم. بنر‌ها و تصاویری که به در و دیوار کوچه آویخته شده‌اند، گواه صحت آدرسی است که در دست دارم و خانه‌ای که با عکس‌های شهید بهروز واحدی خودنمایی می‌کند. با استقبال اهل خانه میهمان‌شان می‌شوم. به محض ورود چشمم به «زهرا واحدی» می‌افتد؛ دختر یکساله شهید. بازیگوشی‌هایش کنار قاب عکس پدر دل را می‌لرزاند. بغض‌هایم را فرو می‌برم. با خودم کلنجار می‌روم که باید محکم بمانم، باید تاب بیاورم اشک‌های بی‌امان همسرشهید را. استان البرز در دهمین روز از فروردین ۱۴۰۳ میزبان پیکر شهید بهروز واحدی بود. شهیدی که در حملات اخیر رژیم صهیونیستی در دیرالزور سوریه به شهادت رسید. می‌روم و پای همسرانه‌های فاطمه حقیقتی می‌نشینم. او، اما با هر جمله‌ای که برایم روایت می‌کند، اشک می‌ریزد. می‌گوید این اشک‌هایی که می‌ریزم به خاطر دلتنگی و خاطراتی است که با بهروز دارم، اما حالم برایش خوب است. برایش خوشحالم. برای عاقبتی که نصیبش شد. بهروز همیشه می‌گفت دوست دارم بهترین‌ها برای تو باشد. من هم دوست داشتم همیشه بهترین‌ها برای او باشد و نهایتاً این بهترین برایش رقم خورد. آری... راه قدس از کربلا می‌گذرد... به بهانه چهلمین روز شهادتش در ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ شما را نیز در جریان چند و، چون همکلامی با فاطمه حقیقتی همسر شهید طریق القدس بهروز واحدی قرار می‌دهیم. 
 
 
 حضرت زینب (س) و استجابت دعا
فاطمه حقیقتی اهل کرج، همسر شهید طریق‌القدس بهروز واحدی است. او همان ابتدا برایم از دعایی که کنار ضریح حضرت زینب (س) مستجاب شد، می‌گوید: سال‌ها قبل از آشنایی من و بهروز، همراه خانواده به سفر زیارتی سوریه مشرف شدم. آنجا برای اولین بار و در اولین زیارت کنار ضریح حضرت زینب (س) دعا کردم و به خانم جان گفتم برای ازدواج یکی ازهمان سربازهایتان را سر راه من قرار دهید؛ سربازی که خودتان گلچینش کرده‌اید. با اینکه می‌دانم سرباز شما برای من نیست و کنار شما خواهد ماند.
همین هم شد و حضرت زینب (س) دعایم را مستجاب کردند و بهروز را به من دادند. من و بهروز در یک هیئت مشترک خدمت می‌کردیم. او موضوع ازدواج را با یکی از آشنایانم در میان گذاشته و نهایتاً برای خواستگاری به منزل ما آمدند. من دوست داشتم با کسی زندگی کنم که در مسیر اسلام و ظهور باشد. می‌دانستم انتهای این مسیر شهادت، جانبازی و شاید اسارت دارد، اما عاشق این مسیر بودم. 
 
 مسیر عاقبت‌بخیری
وقتی او به خواستگاری من آمد بسیار برایش مهم بود کسی را که می‌خواهد به همسری انتخاب کند، به اجبار چادر سرش نکرده باشد. می‌خواست بداند که چادر انتخاب خودم باشد. نگرانی دیگر بهروز این بود که او را با این شرایط شغلی می‌پذیرم یا خیر؟ در مراسم خواستگاری بهروز از من سؤال کرد که شما با شغل «پاسداری» مشکلی ندارید؟! من هم گفتم نه مشکلی ندارم. به او گفتم خودم در چنین خانواده‌ای بزرگ شده‌ام و می‌دانم انتهای این شغل و این مسیر به کجا ختم می‌شود؟! می‌دانم دلتنگی و جدایی دارد! اما دوست دارم زندگی‌ام را با کسی شروع کنم که انتهای مسیر زندگی‌اش به عاقبت بخیری ختم شود، اما هرگز فکرش را هم نمی‌کردم به این زودی او به شهادت برسد؛ و ما طبق رسم و رسومات سنتی زندگی مشترک‌مان را آغاز کردیم. ماحصل زندگی سه ساله من و بهروز دختری به نام زهراست که یک سال و یک ماه دارد و پسری که منتظر تولدش هستیم. همان ابتدا به بهروز گفتم من فرزندانت را هم نذر راه امام حسین (ع) خواهم کرد. نمی‌دانم این لیاقت را دارم که مادر شهید شوم یا نه! ان‌شاءالله فرزندان شهید را در مسیری تربیت کنم که ادامه‌دهنده راه پدر شهیدشان شوند و سرباز شایسته‌ای برای امام زمان (عج) باشند. 
 روضه‌های حسینی 
همسر شهید به شاخصه‌های اخلاقی شهید اشاره می‌کند و می‌گوید: همین ابتدا باید بگویم شهادت گوهردست نیافتنی‌ای نیست. بهروز یک انسان معمولی بود. او مقید به انجام واجبات و ترک محرمات بود و بسیار به ولایت فقیه التزام داشت. این توجهش همیشگی و عملی بود. همه امور زندگی و کارهایش را با توجه به این امر برنامه‌ریزی و عملی می‌کرد. همسرم مداومت زیادی به انجام امور خیر داشت. دست فقرا و نیازمندان را می‌گرفت و کسی را دست خالی برنمی‌گرداند. اگر کسی برای حل مشکلش به او مراجعه می‌کرد، بهروز مشکلش را حل کرده و نیازی اگر داشت، برطرف می‌کرد. 
به جرئت می‌توانم بگویم که این عاقبت بخیری‌اش را هم از روضه‌های امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) گرفت. ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت. او نذر داشت در ایام فاطمیه سه روز در منزل هیئت برقرار کند. در وصیتنامه‌اش تأکید کرده بود زمان تشییع، سر مزارش روضه حضرت زهرا (س) خوانده شود. حالا که به بهروزم فکر می‌کنم به حالش غبطه می‌خورم. 
او در ادامه از تلاش بهروز برای همراهی با رزمندگان لشکر فاطمیون و حضور در منطقه می‌گوید: زمانی که نیرو‌های لشکر فاطمیون را برای جهاد به منطقه می‌بردند، بهروز ثبت‌نام کرد. او تلاش کرد همراه با رزمندگان لشکر فاطمیون و به عنوان یک تبعه افغانستانی راهی منطقه شود. چندین بار اقدام کرد. زبان افغانستانی را یاد گرفت و سعی داشت به عنوان عضوی از بچه‌های لشکر فاطمیون به منطقه برود و بسیار پیگیری کرد، اما اجازه اعزام نمی‌دادند. حتی چند بار هم همراه فاطمیون به منطقه رفت، اما در اعزام آخر وقتی متوجه ملیتش شدند، او را از منطقه بازگرداندند. 
 این برگشت برای بهروز خیلی سخت بود. بعد‌ها برایم تعریف کرد و گفت تا یکی دو سال می‌رفتم هیئت‌ها و فقط گریه می‌کردم می‌گفتم یعنی حضرت زینب (س) نمی‌خواهد این لیاقت را به من بدهد که سرباز در رکاب‌شان باشم؟! برای این موضوع خیلی ناراحت بود. نهایتاً هم میان همین روضه‌ها و گریه‌ها حاجتش را گرفت. حضرت زینب (س) او را طلبید و همراه فاتحین راهی و مدتی بعد وارد نیروی قدس شد. 
 
 برای مردم غزه و فلسطین... 
او در ادامه می‌گوید: بهروز همیشه می‌گفت من برای شهادت نمی‌روم حالا وقت شهید شدن نیست. باید بمانیم برای رهایی مسلمانان از دست کفار بجنگیم. من دوست ندارم به دست داعشی‌ها کشته شوم، دوست دارم همه داعشی‌ها را نابود کنم تا زنان و مردمان سوریه راحت شوند. او کاملاً خلوص نیت داشت. در منزل هم که صحبت می‌شد، از غزه و فلسطین سخن می‌گفت. شرایط مردم فلسطین و غزه او را بسیار ناراحت کرده بود. هرازچندگاهی کلیپ‌هایی برای من می‌فرستاد و می‌گفت فاطمه ببین این‌ها چه دردی را تحمل می‌کنند! من باید اینجا باشم و کاری برای‌شان انجام دهم. خیلی غصه مردم غزه و فلسطین را می‌خورد. همسرم شهادت به دست شقی‌ترین دشمن، یعنی اسرائیل آرزویش بود و به این آرزویش هم رسید. 
 
 ۶ اسفند ۱۴۰۲
آخرین اعزام بهروز به منطقه حکایت عجیبی داشت. دو ماه پیش قرار بر رفتنش بود، اما دائم تاریخ اعزامش به تعویق می‌افتاد. حتی یک مرتبه ساک او رفت، اما خودش برگشت. من به بهروزم می‌گفتم من راضی نیستم حالا بروی، دوست دارم در شرایطی که منتظر تولد فرزندمان هستیم، پیش من باشی. این‌طور نبود که راضی به رفتنش نباشم، نه! اما دلم می‌خواست بهروز هم کنارم باشد. بهروز می‌گفت من می‌روم. مطمئن هستم عقب افتادن اعزامم حکمتی دارد. شاید این آخرین سفرم باشد. این را که می‌گفت دل من آتش می‌گرفت. به بهروز می‌گفتم نه تو نمی‌روی. چمدانت رفته است، اما خودت ماندگار شدی! حالا آنقدر نمی‌روی که چمدانت هم برگردد. خلاصه قرار رفتنش به امروز و فردا می‌افتاد. تا روز ۵ اسفند ۱۴۰۲ که به من گفت فاطمه جان! فردا پرواز است و من باید بروم. 
۶ اسفند، روز اعزام فرا رسید. با اینکه می‌دانستم می‌خواهد برود، اما نمی‌خواستم بپذیرم، باورم نمی‌شد. آن روز برف می‌بارید. دلم آرام و قرار نداشت. بهروز صبح که از خواب بلند شد گفت باید بروم. بعد من گفتم خب ناهار چه برایت درست کنم؟ بعد با خنده گفتم بهروز تو که از پای پرواز برمی‌گردی و قسمتت نمی‌شود بروی. نمی‌خواهم حالا من را تنها بگذاری. بهروز نگاهی به من کرد و گفت حالا اجازه بده بروم اگر آمدنی شدم به شما زنگ می‌زنم و می‌گویم که چه غذایی برای ناهار امروز آماده کنی!
 
 من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود... 
حال عجیبی داشتم، این رفتن برای من با رفتن‌های پیش فرق داشت، این بار نمی‌توانستم از او دل بکنم. بهروز خداحافظی کرد و رفت. از پنجره بیرون را نگاه کردم. بهروز ایستاده بود پایین پنجره و به خانه نگاه می‌کرد. مثل همه رفتن‌هایش منتظر بود که من هم بروم پشت پنجره برای خداحافظی آخر، تا مرا دید برایم دست تکان داد، گریه‌ام گرفت. 
پشت مسافرم آب ریختم و گفتم آب می‌ریزم که زود برگردی. ناهار را آماده می‌کنم تا بیایی. او رفت و دل من آرام نداشت. ساعت‌ها گذشت. با خودم می‌گفتم چرا بهروز زنگ نزد، چرا تماس نگرفت که بگوید برای ناهار چه می‌خواهد، ناهار را پختم و منتظر آمدنش نشستم. کمی بعد بهروز تماس گرفت و گفت فاطمه من دیگر رفتنی شدم. با خنده می‌گفت همه به من شک کردند می‌گویند اگر می‌روی سوریه چرا ساک همراهت نداری؟! دوستانم باور نمی‌کنند. فکر می‌کنند من با آن‌ها شوخی می‌کنم. انگار این بار دیگر رفتنش قطعی شده بود. تا آخرین لحظه سوار شدن به هواپیما با هم در تماس بودیم. در لحظه آخر پرواز برایش نوشتم: «عشقم خیلی دلم برایت تنگ شده، درست است که یک ساعت رفته‌ای، اما از همین الان دلم برایت تنگ شده. آری! من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود...» 
بهروز رفت و به محض رسیدن با من تماس گرفت. همان ابتدا به من گفت برقراری تماس از اینجا کمی سخت است، اما برای اینکه شما از نگرانی در بیایی من تماس می‌گیرم، ولی اگر یک روز نتوانستم با شما تماس بگیرم، نگران نشوید. اینجا خبری نیست. ما جایی هستیم که کسی با ما کار ندارد. آنقدر این را می‌گفت که من خیالم کمی راحت شده بود و با خودم می‌گفتم حتماً جایی است که خطری برایش ندارد. بهروز یک ماه آنجا بود. هر روز هر چند با سختی ولی تماس می‌گرفت و از حال من و بچه مطلع می‌شد. گاهی که دیر تماس می‌گرفت چشم انتظار می‌ماندم و نگرانی سراغم می‌آمد، اما دائم این جمله بهروز در ذهنم تداعی می‌شد که می‌گفت خیالت راحت! شاید خواب باشم. شاید سرم شلوغ باشد. نگران من نباش.
 
 شب انتظار تمامی نداشت
شنیدن خبر شهادت بهروز برای فاطمه سخت بود. سخت‌تر انتظاری است که حالا او به تنهایی باید برای تولد فرزندش بکشد. فاطمه حقیقتی می‌گوید: عید نوروز هم حال و هوای مرا که بدون بهروز دلتنگی بود، تغییر نداد. خانواده به دلیل شرایط روحی‌ام برنامه سفر به شمال را ترتیب دادند. وقتی به شمال رسیدیم، تلفنی با بهروز صحبت کردم. او کلی سفارش کرد که سعی کن خوش بگذرانی و تفریح کنی.
یک روز قبل از شهادتش با هم صحبت کردیم. بهروز گفت فاطمه جان! من دوست دارم صدایت را بشنوم، نمی‌توانم زیاد صحبت کنم باید بروم کار دارم، اما خیلی عجیب بود او هر زمان تماس می‌گرفت، با هم مفصل صحبت می‌کردیم، اما این بار خیلی کوتاه با هم صحبت کردیم. من روز شهادت بهروز خیلی منتظر تماسش شدم، اما خبری نشد. ساعت حدود یک نیمه شب شد. خیلی بی‌قرار بودم. خواب از سرم پریده بود. 
هر کاری می‌کردم دلم آرام نمی‌شد. حال عجیبی داشتم. گوشی را برمی‌داشتم، جای گوشی را تغییر می‌دادم و چک می‌کردم که آنتن دارد یا نه! خلاصه خیلی انتظار کشیدم. گوشی را کنارم گذاشتم و گفتم حالا زنگ می‌زند. به خودم می‌گفتم حتماً سرش شلوغ است، تا اذان صبح هر طور شده به من زنگ می‌زند. دل‌نگران و آشفته بودم. شب انتظار تمامی نداشت. 
منتظر اذان صبح بودم که نمازم را بخوانم شاید آرام شوم. برادرم که همراه من بود بیدار شد. وقتی دید من بیدارم کمی نگران شد. گفتم داداش خوابم نمی‌برد! صبح برادرم گفت برویم بیرون و بچرخیم. با اینکه حوصله نداشتم و حالم خوب نبود، همراه‌شان رفتم. هر لحظه منتظر شنیدن خبری بودم. وقتی به محل اسکان برگشتیم، به مادرم گفتم مادر وقت نیست ما باید به کرج برگردیم. مادرم گفت چرا برگردیم؟! گفتم باید برویم. در دلم آشوب بود و هر لحظه منتظر اتفاقی بودم. تا اینکه تلفن برادرم زنگ خورد. او داخل اتاق رفت تا من متوجه صحبت‌هایش نشوم. رنگش پریده بود. در را باز کرد و سریع پا برهنه بیرون رفت. دنبالش رفتم، گفتم داداش چه شده؟ گفت نمی‌توانم اینجا صحبت کنم، بیرون صحبت می‌کنم! بعد که تماسش تمام شد آمد و با حالتی پریشان به ما گفت زنگ زدند که باید بروم کرج، کاری برایم پیش آمده است!
گفتم مگر همیشه دو هفته قبل اطلاع نمی‌دادند؟! حالا چرا با عجله؟!
گفت نمی‌دانم احتمالش کم بود که من بروم، اما گفتند باید خودم را به محل کارم برسانم. مدارکی که لازم دارم هم در خانه است. باید همین الان سریع راه بیفتیم سمت خانه! باید برمی‌گشتیم، ما هم در عرض چند دقیقه همه وسایل را جمع کردیم و از شمال به سمت کرج راه افتادیم. مادرم کمی ناراحت شد، گفت چرا یکباره! گفتم مادر کارش اینطور است، دیگر باید برگردیم. در مسیر برادرم مدام به من می‌گفت فاطمه حالت خوب است؟! چیزی لازم نداری؟ راه طولانی است شما بخواب تا برسیم. 
تعجب می‌کردم که برادرم چرا اینطور با من صحبت می‌کند؟ می‌گفتم فقط نمی‌دانم که چرا بهروز با من تماس نگرفت؟ برادرم هم دلداری‌ام می‌داد و می‌گفت تماس می‌گیرد. کمی گذشت. تلفنش پشت سر هم زنگ می‌خورد. آن طرف خط سؤالاتی می‌پرسیدند که مشخص بود او نمی‌توانست خیلی راحت صحبت کند. 
 
 عیدی امام حسن (ع)
همسر شهید در ادامه می‌گوید: بعد از ساعت‌ها ما به کرج رسیدیم. وقتی آمدیم خانه به برادرم گفتم اجازه بده من وسایلت را جمع کنم. بعد که نشستیم او گفت فاطمه جان میهمان داریم. با تعجب گفتم شما که می‌خواهی بروی! چه میهمانی. گفت میهمان عزیزی داریم. گفتم دوستانت می‌آیند اینجا همراه تو بروند... گفت نه سفرم کنسل شد. نگاهش کردم، اشک در چشمانش جمع شده بود! گفتم چرا گریه می‌کنی؟! برادرم آمد و جلوی پاهایم زانو زد. گفت امشب میهمان عزیزی داریم. این‌ها را می‌گفت و گریه می‌کرد. باز سؤال کردم، چرا گریه می‌کنی؟! به من بگو چه شده؟!
گفت بیمارستان است. گفتم چه کسی؟ گفت بهروز مجروح شده و حالا در بیمارستان است. حالش خوب است فقط کمی زخمی شده! گفتم بلند شوید برویم بیمارستان، پس چرا نشسته‌اید؟ رو به من کرد و گفت آبجی! مبارکت باشد، بهروز شهید شد. 
بهروز من به آرزویش رسید. او دوست داشت مجاهدت کند و سرباز امام زمان (عج) باشد. دوست داشت در جبهه مقاومت باشد و زمینه‌ساز ظهور مهدی باشد. بهروز جنگید و نهایتاً به آرزویش (شهادت) به دست شقی‌ترین دشمنان اسلام، یعنی صهیونیسم رسید. من ارادت زیادی به امام حسن (ع) داشتم. امام حسن (ع) بهروز را به من داد. سالروز ولادت ایشان، روز خواستگاری من بود. شهادتش هم در سالروز ولادت‌شان اتفاق افتاد. امام حسن (ع) عیدی خیلی قشنگی هم به من عطا کرد. 
 
 برایش خوشحالم!
حرف‌های پایانی‌اش پر از بغض است و اشک‌هایی که به او امان نمی‌دهند. میان بغض‌هایی که فرو می‌برد، به همسنگری او با مجاهد راه حق می‌اندیشم. کمی بعد سعی می‌کند به فضای گفت‌وگوی‌مان بازگردد، می‌گوید: اشک‌هایی که می‌ریزم به خاطر دلتنگی و خاطراتی است که با بهروز دارم، اما حالم برایش خوب است. برایش خوشحالم برای عاقبتی که نصیبش شد. بهروز همیشه می‌گفت دوست دارم بهترین‌ها برای تو باشد. من هم دوست داشتم همیشه بهترین‌ها برای او باشد و برای این موضوع بسیار خوشحالم. می‌دانم که جای او خوب است، حالش خوب است و به بهترین چیزی که می‌خواسته رسیده است، اما بی‌تابی من تا همیشه هست و خواهد بود. امیدوارم که دست ما را بگیرد و ما را شفاعت کند.
 
 
آن خوب، بهروز بود
در پايان به توصيه شهيد براي تربيت بچه‌ها اشاره مي‌كند كه مي‌گفت:«ما مي‌توانيم سرباز امام زمان (عج) تربيت كنيم.» به من هميشه مي‌گفت كه تربيت بايد به دست خودت باشد. روز خواستگاري، بهروز گفت من در تو ديدم كه مي‌تواني همسر شهيد باشي! مي‌دانم كه قدرتش را داري، توان ايستادن را داري، مي‌دانم كه زمين نمي‌خوري و شكست نخواهي خورد! مي‌خواهم بچه‌هايم مانند خودت تربيت شوند. تو خوبي، بچه‌ها هم مانند خودت مي‌شوند، اما آن كه خوب بود بهروز بود. او به حال رفقاي شهيدش غبطه مي‌خورد. گاهي خواب رفقايش را مي‌ديد؛ رفقايي كه بعد‌ها پيكرشان تفحص شد. او گريه مي‌كرد و به آنها مي‌گفت دست مرا هم بگيريد. 
 
 
 
 
 
خواندن 45 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/f714239526d247f01ba72774895414aa.jpg
کتاب « ب مثل بابا ع مثل عشق» به نویسندگی «فرانک ...
cache/resized/c0eb470bcee87c9607e9d980bedac252.jpg
کتاب «نارگول» مجموعه داستان‌های ترکی آذربایجانی ...
cache/resized/30ce90b265575319c4e20807f73088c9.jpg
مجموعه شعر دفاع مقدس با عنوان «سطری از رگ‌های ...
cache/resized/9b78be751016054d15384e51dce46f66.jpg
کتاب «پرواز با خورشید» سرگذشت پژوهی شهدای دهه اول ...
cache/resized/1d6bdd68195fd28182a7b5375c42b3a5.jpg
کتاب «پیام افق» مجموعه اشعار «میر داود خراسانی» ...
cache/resized/648e03a74b645c23d652f178eba18670.jpg
اکبری که نگارش «آخرین فرصت» را فرصت ناب زندگی‌اش ...
cache/resized/93f4eb7bff33a45e387b33707ce87cdd.jpg
امروز به مناسبت چهل و چهارمین هفته دفاع مقدس از ...
cache/resized/faf58c1d54b1975680b9c3141b6179d7.jpg
کتاب «بر مدار مد» بررسی تاثیر عوامل برترساز توان ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family