ناگفته‌هایی از وداع با «داداش مجید»

شنبه, 07 ارديبهشت 1398 12:53 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

حالاکه چند ساعت از آن لحظه‌ها گذشته است و تصاویر ذهنم را زیر و رو می‌کنم، همه چیز را در غبار می‌بینم... صداها را مرور می‌کنم و گنگ می‌شنوم. اشک مادران، شیون خواهران و فریاد برادران مجید! مجیدی که برادر خونی نداشت اما حالا برادر بسیار دارد!

 

به گزارش خط هشت ، محدثه‌سادات نبی‌یان: حدس می‌زدم؛ یعنی از همان موقع که در ترافیک منتهی به کوچهٔ «معراج» مانده بودیم حدس می‌زدم در حسینیه جای سوزن انداختن نباشد. مدام ساعت را نگاه می‌کردم که کی می‌رسیم؟ کی می‌رسیم به وداع «داداش مجید»؟

همان مجیدی که عشق مادرش به او، مثال زدنی است. مادری که طاقت ندارد زیاد در مورد مجیدش حرف بزند و ترجیح می‌دهد بیشتر از او بنویسد. مدام فکر می‌کردم یعنی حال و هوای مادر مجید چگونه است؟

رسیدیم... معراج غلغله بود. چهره‌های غریبه و آشنای زیادی را از نظر گذراندم. خانواده‌های شهید، مردم عادی، خانم‌های چادری و مانتویی...

حالاکه چند ساعت از آن لحظه‌ها گذشته است و تصاویر ذهنم را زیر و رو می‌کنم، همه چیز را در غبار می‌بینم... صداها را مرور می‌کنم و گنگ می‌شنوم. اشک مادران، شیون خواهران و فریاد برادران مجید! مجیدی که برادر خونی نداشت اما حالا برادر بسیار دارد! برادرانی که انگار مجید را نزدیک‌تر از هر برادر دیگری به خود حس می‌کنند که اینطور برایش سنگ تمام گذاشته‌اند. روضهٔ سه سالهٔ ارباب در گوشم می‌پیچد و انگار لحظاتی هست که درست شبیه عکس درون آینه - آینه‌ای که روبرویم باشد - واضح است و روشن! صداهایی هست که در خاطرم ثبت شده! این‌ها را از لابلای فوج فوج قاب مانده در ذهنم بیرون می‌کشم...

ایستاده بودم در راهروی حسینیه که تابوت «شهید قربانخانی» را آوردند. باران گرفته بود زیر سقف آن چهاردیواری. باران گرفته بود و همه مثل فرزند ازدست‌داده‌ها گریه می‌کردند. شنیدم بانویی می‌گفت: «آقا مجید!... پس فرماندهت کجاست؟» مادر آقا مرتضی بود. مادر شهید «مرتضی کریمی» که هنوز در انتظار پیکر فرزندش وجودش را به لحظه‌ها گره می‌زند...

یادم نیست تابوت که به مادر مجید رسید چه کرد ولی خوب در یادم مانده که پیکر کفن‌پوش شدهٔ پسرش را در دست گرفت و چرخاند. پیکر را بالا گرفته بود و می‌چرخاند و خواهرش می‌گفت: «کل بکشید!» نقل می‌پاشیدند. برای مجید عروسی گرفته بودند. انگار امروز بیشتر از اینکه وداع مجیدِ مادر باشد، مراسم عقد او بود. عقد آسمانی او... حنا را در یک سینی ریخته بودند و می‌چرخانند. مهمان‌ها هم به رسم تبرک، حنا برمی‌داشتند و روی دست‌هایشان می‌گذاشتند.

لحظات به‌سرعت سپری می‌شد. تابوت روی دست مردها حرکت می‌کرد. همه داشتند با شهید وداع می‌کردند. با شهیدی که قصهٔ از زمین به آسمان رسیدنش، حجت را بر هر کسی که ناامید از «رسیدن» است، تمام می‌کند.

انگار همین حالا دارم صدای مادری را می‌شنوم که داغ دامادی تک پسرش بر دلش مانده است: «رفتم کربلا... گفتم آقا مجیدمو بخشیدم به علی‌اکبرت. ببین بعد از 3 سال روسریمو عوض کردم! مجیدم خواب حضرت زهرا (س) رو دیده بود... از پهلو تیر خورده... مجیدمو سوزوندن! خودم استخوان هاش رو دیدم. سیاه بود! مجیدم عاشق حضرت زهرا (س) بود!»

رعد و برق می‌زند حسینیه. گریه‌ها شدت می‌گیرد. ترکیب پهلو و سوختن چه کرده است با این مردم؟ چه پیوندی می‌خورد با آتش و مظلومیت و غریبیِ هر کس که وجودش را به عشق دختر پیامبر (ص) باخته است؟ حتی اگر قرار باشد به اندازهٔ سه سال داغ مزارش بماند بر دل عاشقانش... در مقابل قرن‌ها که داغ مزار زهرای مرضیه (س) مانده بر وجود شیعه... با خودم فکر می‌کنم می‌شود در مقابل داغ اهل‌بیت (ع) کلامی از داغ خودمان سخن بگوییم...؟ و مادر مجید چه خوب داغش را به داغ خاندان پیامبر (ص) گره زده است. چه خوب به دختر زهرا (س) اقتدا کرده است: « مجیدمو تو کربلا گرفتم. اون موقع از امام حسین (ع) پیکر مجیدمو خواستم، فکر نمی‌کردم تو روز میلاد علی اکبرش بهم خبر پیدا شدنشو بدن! مجید خیلی علی‌اکبری بود! مجیدم عاشق رقیه بود. حالا ببینید! قراره تو ایام میلاد بی بی رقیه تشییعش کنن...»

آتش زده بود به جان مرد و زنِ حاضر در معراج. آتش زده بود این مادر با دلگویه هایش: «نگران من نباشید. من مثل کوه ایستادم! خود مجید گفت آقاجان آگه بازم زنده بشم تو راه اسلام و مسلمین جون میدم! علی‌اکبر دادم فدای زینب (س)... حالا علی‌اصغر تحویل گرفتم...»

مادرش دوست دارد حالا که مجید، به مهمانی ارباب رفته است، نماز و روزهٔ قضا به گردنش نباشد. برای همین از شهادتش تا به حال، خیلی‌ها برایش نماز قضا می‌خوانند و روزهٔ قضا می‌گیرند. در مراسم وداعش هم بانویی بین حاضران می‌چرخید و برگه‌هایی پخش می‌کرد تا برای «داداش مجید» نماز و روزهٔ قضا جمع کند و همه با اشتیاق می‌پذیرفتند تا مگر آقا مجید آن بالا بالاها، پیش عرش خدا، کنار سفرهٔ ارباب، دست آن‌ها را هم بگیرد. تا کمکشان کند مثل خودش حر بشوند و مردانه توبه کنند...

باید مادر باشی و تنها پسرت را به میدان فرستاده باشی که بدانی حسرت داماد کردنش با تو چه می‌کند. پسری که 4 ماه آخر روزهای روی زمین زندگی کردنش، بیشتر از همیشه دلت را برده باشد. مادر مجید می‌داند این‌ها یعنی چه، برای همین روز پنجم اردیبهشت 98، برای پسرش جشن دامادی گرفت. روسری سپید به سر کرد و زیباترین چادر مهمانی‌اش را پوشید. کیک عقد برایش سفارش داد. دور تابوت شیشه‌ای که استخوان‌های سوخته و کفن‌پوش شدهٔ مجیدش در آن خوابیده بود، می‌چرخید و می‌گفت: «مجیدم... دورت بگردم مادر!» گل و نقل پاشید بر سر هر کس که به وداع تک پسرش آمده بود و کیک دامادی‌اش را بین عاشقان مجید، تقسیم کرد...

نمی‌دانم چقدر باید عاشق باشی که آرزو به دل دامادی تنها پسرت بمانی و باز هم طاقت بیاوری. خوب می‌دانم که حد و اندازهٔ این عشق را فقط زینب (س) می‌داند و ام‌‌وهب‌ها؛ زینب (س) می‌داند و ام‌البنین (س) که غم از دست دادن فرزندان رشید برای یک مادر، چه مزه‌ای دارد و چه اندازه عشق می‌خواهد که باز هم مثل کوه، استوار بایستی...

تصویرهای ذهنم را مرور می‌کنم... خانمی روی صندلی نشسته است و در همهمهٔ حسینیه، با خودش نجوا می‌کند. نمی‌شناسمش، اما حتماً مادر شهیدی مفقودالاثر است: «آقا مجید... برگشتی... چه خوب که حالا دل مادرت آروم گرفت...» هق‌هق می‌کند. دستش را روی صورت مهربانش می‌گذارد و شانه‌هایش تکان می‌خورند...

مجید برگشت... داداش مجید برگشت و حالا قرار است مزارش در گلزار شهدای یافت‌آباد، آرامِ دلی بشود برای آنان که تا امروز، بالای سر مزار یادبود خالی‌اش فاتحه می‌خواندند و التماس دستگیری داشتند...

مجید آمد و استخوان‌هایش، بی‌قراری مادرش را کمی سامان داد...

و مادر مجید می‌داند معنای چشم‌انتظاری خانواده‌های شهدای مفقودالاثری را که امروز، به میهمانی آسمانی هم‌رزم عزیزانشان آمده بودند، آمده بودند از مجید بپرسند: «آقا مجید! خبر از پیکر فرزند شهید ما نداری؟ جسم بی‌جان پدر شهید ما را ندیدی؟ از استخوان‌های همسر من خبر نداری؟...»

 

 

منبع: حریم حرم

خواندن 932 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/f714239526d247f01ba72774895414aa.jpg
کتاب « ب مثل بابا ع مثل عشق» به نویسندگی «فرانک ...
cache/resized/c0eb470bcee87c9607e9d980bedac252.jpg
کتاب «نارگول» مجموعه داستان‌های ترکی آذربایجانی ...
cache/resized/30ce90b265575319c4e20807f73088c9.jpg
مجموعه شعر دفاع مقدس با عنوان «سطری از رگ‌های ...
cache/resized/9b78be751016054d15384e51dce46f66.jpg
کتاب «پرواز با خورشید» سرگذشت پژوهی شهدای دهه اول ...
cache/resized/1d6bdd68195fd28182a7b5375c42b3a5.jpg
کتاب «پیام افق» مجموعه اشعار «میر داود خراسانی» ...
cache/resized/648e03a74b645c23d652f178eba18670.jpg
اکبری که نگارش «آخرین فرصت» را فرصت ناب زندگی‌اش ...
cache/resized/93f4eb7bff33a45e387b33707ce87cdd.jpg
امروز به مناسبت چهل و چهارمین هفته دفاع مقدس از ...
cache/resized/faf58c1d54b1975680b9c3141b6179d7.jpg
کتاب «بر مدار مد» بررسی تاثیر عوامل برترساز توان ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family