مهدی محمدی نویسنده کتاب کانال پنجم، زندگینامه و خاطرات جانباز شهید اژدر محمدی دوست در گفتگو باسبلان ما ، به تبیین ویژگی های این مرد الهی و روزهای سخت دوران دفاع مقدس پرداخت و گفت: گفت: در طول بیش از 20 ساعت مصاحبه با زنده یاد اژدر محمدی دوست، وی همواره از یاران شهیدش با حسرت نام می برد و همیشه شوق پیوستن به یاران شهیدش را داشت.
وی افزود: حاج اژدر در اولین جلسه مصاحبه، خواستار امانتداری کامل در ثبت و ضبط خاطرات خود شد و بنده با کمال دقت سعی کردم امانتداری را در انتشار خاطرات وی رعایت کنم.
محمدی گفت: حاج اژدر با گذشت بیش از 38 سال از مجروحیت خاصی که داشت، هیچ گاه لب به شکایت نگشود و همیشه نگران نفوذ و تضعیف انقلاب توسط خودی ها بود.این جانباز دفاع مقدس خاطرات زیادی با شهیدان انور فرخی، شاپور برزگر، کریم ظاهری، سید رضی رضوی و مهدی باکری نقل کرده است که در کتاب کانال پنجم موجود است.
نویسنده کتاب کانال پنجم مناعت طبع، فروتنی و انجام فرایض دینی در شرایط خاص و سخت جسمانی را از بارزترین خصوصیات زنده یاد اژدر محمدی دوست عنوان کرد و گفت:در بیان خاطرات و تبیین نقش رزمندگان در دفاع مقدس، تأکید بیشتر وی بر مفاهیم و ارزش های دفاع مقدس بود تا تحرکات رزمی و جنگی.
زندگی نامه حاج اژدر محمدی دوست این مجاهد انقلابی و مرد روزهای سخت اردبیل تنها بخش کوچکی از کتاب کانال پنجم است که نویسنده این کتاب جهت آشنایی مردم به ویژه نسل جوان با اژدر محمدی دوست مجاهد و ایثارگر بزرگ اردبیل که بعد از دوران جنگ نیز در کسوت مدیر جهادی و انقلابی خدمات قابل توجهی برای استان اردبیل انجام داد در اختیار پایگاه خبری و تحلیلی سبلان ما قرار داده است؛
اژدر محمدی دوست از جانبازان و یادگاران دوران مقدس ســال ۱۳۳۶ در محلــه اوچدکان اردبیــل بــه دنیــا آمــد. در خانــوادهای از قشــر پاییـن جامعـه، بـا گرایشـات دینـی و مذهبـی بـزرگ شـد. خانـوادهای کـه در آن بـه مسـائل سیاسـی و مذهبـی، آگاهـی کامـل وجـود داشـت. بـا اینکـه جـزو اقشــار کــم درآمــد جامعــه بودند، پــدرشان شــغل ســلمانی داشــت، ســعی کــرده بــود خانــواده را بــه خوبــی اداره کنــد و بــا آوردن نــان حــال بــه خانــه، فرزنــدان ســالمی را تحویــل جامعــه بدهــد. ایــن جــز در ســایه درآمــد و کســب روزی حـال ایشـان میســر نبــود.
لطیفــه عظیمــی اولیائــی مادر حاج اژدر بــه تربیــت بچه هایــش خیلــی حســاس بــود. (پنـج بـرادر و یـک خواهـر) بـرادر بزرگتـر محمدرضـا کـه در منـزل، رجـب صدایـش می کردند هـم، مذهبـی بـود و هـم بـه مسـائل روز اشـرافیت زیـادی داشـت. توانسـته بـود خانواده را پـا بـه پـای خـود همـراه کـرده و مثـل خـودش آ گاه و مطلــع بــه مســائل روز بــار بیــاورد.
کتابخانــه ای داشــت بــا کتابهــای متعـدد تاریخـی، مذهبـی، سیاسـی پولهـای توجیبـی خـود را جمـع کـرده و یـک کتابخانـه کوچـک در منـزل راه انداختـه بـود. می گفــت از آن کتابهایــی کــه در کتابخانــه بــود برداشــته و مطالعــه کنیــم. مــا هــم اینــکار را می کردیــم. معلوماتمــان زیــاد می شــد و لـذت هـم می بردیـم. روزهـا بدیـن منـوال می گذشـت.

سـیزدهم مهرمـاه 1344 از راه رسـید. امـام خمینـی(ره) بـه عـراق تبعیـد شـد. بـه همیـن خاطـر عطـش مـا بـرای پیگیـری اخبـار مربـوط بـه انقلاب و امـام، بیشـتر شـده بـود. رجـب، رادیـو کهنـه ای را بـه قیمـت ۷تومـان خریـد. بـه وسـیله آن، اخبـار تبعیـد امـام و حـوادث جدیـد انقـلاب را از رادیوهـای خارجـی بـه نـام صـدای ملـی، پیـک ایــران و صــدای بغــداد پیگیــری می کردیــم. بعضــی ایســتگاههای رادیویــی و اخبــار فارســی زبــان خارجــی، صــدای امــام و ســخنرانیهای ایشــان را در واحدهــای خبــری خــود پخــش می کردنــد.
پیــش نمــاز مســجد محله مــان آیت الــه مســائلی مبــارز علیــه حکومــت طاغوتــی شــاه کــه تفســیرهای سیاســی- مذهبــی اش بی نظیـر و قابـل اسـتفاده بـود. یکـی از عنایـات خداونـد بـه مـن، نمـاز خوانـدن پشـت سـر آیت الـه مسـائلی بـود. در کنـار بهـره منـدی از ایـن تفاسـیر، رجـب نیـز مباحـث مختلـف دیگـر را بـرای مـا تبییـن می کـرد. آگاه بـود و اطلاعات اش همیشــه بــه روز؛ خیلــی حرفهــا بــرای نشــر افــکار انقلابــی اش در چنتــه داشــت. از جملــه اینکــه امــام خمینــی(ره) چــه کســی اســت و چــه خصوصیاتــی دارد. امــام را بــه مــا می شناســاند و مــا را بــا افــکار انقلابــی امــام و چرایــی و اهـداف انقـاب آشـنا می کـرد. بـا ایـن آ گاهـی و بـا ایـن سـیر مطالعاتـی کـه داشـتیم هـر روز آگاهتـر و انقالبی تـر از روز قبـل بـه پیشـواز حـوادث بـزرگ و سرنوشــت ســاز می رفتیــم.
مــرداد مــاه 1356 عازم خدمــت ســربازی شــدم. در پــادگان آموزشــی عجبشــیر، دوره آموزشــی را همــراه بیســت و ســه نفــری کــه از اردبیــل بــا هـم اعـزام شـده بودیـم گذرانـدم.
دانســته های خــود را بــه همدیگــر منتقــل کــرده و دنبــال ایــن بودیــم کــه بفهمیـم در بیـرون از پـادگان چـه می گـذرد؟ اوضـاع و احـوال انقلاب در عجبشـیر، شناسـایی و بـه خاطـر فعالیـت سیاسـی انگشـت نمـای جمــع شــده بودیــم. بعــد از اینکــه دوران آموزشــی تمــام شــد هــر کــدام از مــا را بــه یــک منطقــه ســخت منتقــل کردنــد تــا دور از همدیگــر و در ســختی و مشـکالت خدمـت کنیـم و نایـی بـرای فکـر کـردن بـه انقـلاب برایمـان باقـی نمانـد. قسـمت مـن ارومیـه شـد. خودشـان مـرا بـه ارومیـه بردنـد. بـه محـض رسـیدن بـه پـادگان ارومیـه مـرا بـه یـک اتـاق کوچکـی پشـت دژبانـی بردنـد و 15روز آنجــا بــودم. نــه بــه گردانــی تحویلــم دادنــد و نــه بــه یگانــی؛ در آن اتــاق، روزهــا را ســپری می کــردم. بــرای غــذا هــم جیــره جنگــی می دادنــد.
در طــول زندگــی ام نمــاز همیشــه بــرای مــن راه گشــا بــوده و معتقــدم دروازه وســیع آرامــش را پیــش رویــم می گشــاید. یــک روز مــا را بــرای مراســم شـامگاه بردنـد. ناگهـان یـادم افتـاد کـه نمـاز ظهـر و عصـرم را نخوانـده ام. روز سـوم یـا چهـارم حضـور مـن در آن پـادگان بـود و خیلـی سـرمان شـلوغ بـود و آموزشهــای مختلــف، وقتــی بــرای خوانــدن نمــاز باقــی نگذاشــته بــود. امــا بایسـتی نمـازم را می خوانـدم. بـا خـودم گفتـم حتـی اگـر بـه شـامگاه هـم دیـر برسـم ایـن کار را خواهـم کـرد. مـن کـه هـر روز بـه هـر عنوانـی و بـه هـر بهانـه ای تنبیــه می شــوم ایــن هــم یــک بهانــه دیگــر؛ چــه بهانــه ای بهتــر از ایــن.
آرام آرام شـنیدم کـه در یـزد اعتراضـات گسـتردهای رخ داده و حـوادث خشـونت بــاری توســط رژیــم پیــش آمــده و تعــداد زیــادی از مــردم را شــهید کرده انــد. حـاج آقـا مصطفـی فرزنـد امـام خمینـی هـم در نجـف شـهید شـده اسـت. بعدها بــا خبــر شــدیم کــه مقالــه ای در روزنامــه اطلاعات بــر علیــه امــام خمینــی مطلـب نوشـته و همیـن موضـوع باعـث اعتـراض مـردم یـزد شـده اسـت. یـک روز خـودم را بـه مریضـی زدم و گفتـم: سـخت بیمـارم. مـرا به بیمارسـتان پـادگان جلدیـان بردنـد. شـبانه از آن جـا فـرار کـردم. آمدم اردبیـل؛ دو یا سـه روز بعـد از آمـدن مـن بـه اردبیـل بـود کـه تظاهـرات ۲۹ بهمـن 1356 تبریـز بـه وقوع پیوسـت. تظاهـرات خونینـی کـه جرقـه اش برگـزاری مراسـم چهلـم شـهدای یـزد بـود. بعدهـا طبـق شـواهد و قرایـن معلـوم شـد مـن هـم از مضنونیـن بـوده ام و رکـن2 پـادگان، مشـکوک شـده بـود کـه در تظاهـرات تبریـز حضـور داشـته ام. پــدرم وقتــی فهمیــد کــه از پــادگان فــرار کــرده ام مــرا بــرد پیــش ســرهنگ گل شـایان کـه اهـل محلـه اوچ دکان اردبیـل بـود.
وقتـی جریـان فــرار مــن از خدمــت ســربازی را بــا ایشــان در میــان گذاشــته بــود بــه پــدرم گفتــه بــود: بــه بیمارســتان ۵۱۲ ارتــش در عبــاس آبــاد تهــران بیایــد و خــودش را بــه مــن معرفــی بکنــد. رفتــم آنجــا و بعــد از اینکــه خــودم را بــه ســرهنگ معرفــی کــردم در بیمارســتان بســتری شــدم. بعـد از ۱۵ روز بسـتری شـدن در بیمارسـتان ۵۱۲ ارتـش معافیـت پزشـکی گرفتـم.

روز ۲۳ بهمـن در اردبیـل، بسـیار غیرعـادی و عجیـب و آبسـتن حـوادث غیـر منتظـره بـود. دیگـر بـرای حرکتهـای غیرعـادی، جایـی نبـود؛ کمیتـه تشـکیل یافتــه بــود و حــاج ســید غنــی اردبیلــی از روحانیــون بنــام اردبیــل، مســئول حقوقــی کمیتــه یــا همــان حاکــم شــرع کمیتــه شــده بــود.
در راســتای پیشــبرد اهــداف انقــلاب اسـلامی انجــام می دادنــد. همـه سـعی داشـتند کـه انقـلاب و انقلابیـون آسـیب نبیننـد و اهـداف انقـلاب هـر چـه زودتـر و بـه شـکل واقعـی محقـق گـردد. بـه هـر حـال ۲۳ بهمـن، نزدیـک بیسـت و سـه نفـر از مـردم اردبیـل در درگیـری مقابـل سـاختمان شـهربانی بـه دلیـل یـک سـوء تفاهـم کـه پیـش آمـده بـود بـه ناحــق شــهید شــدند
چنــد روز از پیــروزی انقــلاب نگذشــته بــود کــه یــک گــروه بــه نــام گــروه ضربــت تشــکیل یافــت. اعضــای گــروه ضربــت پیشــاهنگی، از ریزشهــای گروههــای مختلــف دیگــری بــود و در حقیقــت نخبه هــای گروه هـای دیگـر را بـه خـود جـذب کـرده بـود. البتـه گروه هایـی کـه نـام بـردم و چندیـن گـروه دیگـر گاهـی تنـد روی هایـی داشـتند کـه منجـر بـه دلزدگـی و بدبینــی مــردم از انقــلاب و انقلابیــون می شــد. داور یســری، ســید اکبــر اجاق نــژاد و افســر وظیفه، هــادی غفــاری کــه در مشـهدالرضا هـم بـا مـا بـود و قـرآن تدریـس می کـرد بـا همدیگـر گـروه ضربـت را تشـکیل دادنـد. در واقـع نخبه هـای گروه هـای تنـدرو بودنـد کـه از آنهـا جـدا شـده و آمـده بودنـد بـرای خـود گـروه تشـکیل می دادنـد.
آیـت اللـه موسـوی اردبیلـی و آیت اللـه مشــکینی وقتــی کــه از تهــران آمدنــد بــه اردبیــل، مســتقیم بــا ســران گــروه ضربـت جلسـه گذاشـتند و آنهـا را بـه رسـمیت شـناختند و مـورد حمایـت خـود قـرار دادنـد.
اوایـل ۵۸ بـود کـه سـپاه در اردبیـل تشـکیل شـد. سـپاه بـه صـورت شـورایی تشـکیل یافـت و فعالیتـش را آغـاز کـرد. کل اعضـا و هسـته شـورایی آن بیـش از ۳۰ نفـر نبـود. امـا فعالیت هـای چشـمگیری داشـت. کار شـهربانی را انجـام مـی داد و گشـتزنی، نگهـداری زندانیهـا، محاکمـه و مجـازات همـه بـا سـپاه بـود. آنهایی هایـی کـه در سـپاه خدمـت می کردنـد یـک ریـال دسـتمزد نمی گرفتنـد. بچه هایـی کـه بـا زهـد و تقـوا و کار و تـاش زیـاد، روز را شـب و شـب را بـه روز می رسـاندند.

بعــد از اینکــه ســپاه تشــکیل یافــت، نیروهــای جدیــد جــذب شــدند و یــک ســازماندهی ابتدایــی و تقســیم وظایــف صــورت گرفــت. در همیــن اوضــاع و احـوال بـود کـه کردسـتان توسـط ضـد انقـلاب دچـار ناامنـی شـد. البتـه قبـل از آن هـم درگیری هایـی بـه صـورت جسـته و گریختـه در مناطقـی از کرسـتان بــه وقــوع می پیوســت، امــا ایــن بــار دیگــر بــه صــورت علنــی بــا حکومــت نوپـای مرکـزی وارد جنـگ شـده بودنـد و ادعـای اسـتقلال طلبـی داشـتند. کار تـا جایـی پیـش رفـت و عمـق پیـدا کـرد کـه امـام خمینـی(ره) در قضیـه پـاوه ورود نمودنـد و پیامـی تار یخـی صـادر کردنـد کـه در آن بـه عنـوان فرمانـده کل قـوا بـه ارتـش و سـپاه، دسـتور مقابلـه بـا اشـرار و ضـد انقـلاب کردسـتان داده شـد. آن روزهـا اولیـن گـروه از سـپاه اردبیـل بـه میانـدوآب اعـزام شـد. خـط مقـدم مقابلـه بـا کردهـای ضـد انقـاب، شـاهین دژ بـود. مصطفـی اکبـری ، بـرات سـقایی و میـر کاظـم میـر میکائیـل زادگان هـم بـا مـا بودنـد کـه در شـاهین دژ، میکائیـل زادگان و سـقائی مجـروح شـدند.
در طـی یـک ماهـی کـه در آنجـا بودیـم توانسـتیم ضربـات سـختی بـر کردهـای ضـد انقـلاب بزنیـم.
پاییــز ۱۳۵۹ بــود؛ جنــگ تــازه شــروع شــده بــود و بمبــاران، پدیــده جدیــدی بــود کــه مــردم تجربــه می کردنــد. بــه همــه گفتــه شــده بــود هنــگام بمبــاران چراغ هــای منازلتــان را خامــوش کنیــد؛ مــردم چراغ هــا را خامــوش و چــراغ گردســوز روشــن می کردنــد و جلــوی پنجره هــا پتــو می کشــیدند. اواخـر آبـان و اوایـل آذر مـاه بـود کـه امام دسـتور تشـکیل بسـیج مسـتضعفین را صـادر کـرد. مـن شـدم مسـئول تشـکیل بسـیج در اردبیـل؛ رفتـم سـاختمان دکتــر خلیلــی در محــل فعلــی بــازار سرچشــمه اردبیــل و تشــکیل بســیج مسـتضعفین را از آنجـا شـروع کردیـم.

اولیــن مســئول بســیج در اردبیــل مــن بــودم. بعــد از مدتــی کــه توانســتم بســیج را ســازماندهی کنــم برگشــتم شــهرداری و اســماعیل بیــدار بعــد از مــن و بعــد از او هــم شــاپور برزگــر آمدنــد و مســئولیت بســیج را برعهــده گرفتنــد. کــم کــم بســیج خواهــران هــم راه انــدازی شــد. بســیج در محــات و مــدارس، آمــوزش نظامــی مــی داد. در مســاجد محــات و مــدارس حرکتهــای اولیــه بسـیج درحـال تکامـل بـود. در مرخصـی بیـکار نبودیـم و بـه کارهـای دیگـری هــم رســیدگی می کردیــم. ســپاه بــا اینکــه بــه صــورت اســتانی اداره می شــد ولـی مـا از اردبیـل نیروهـای شهرسـتانهای اطـراف را حمایـت می کردیـم و در جریــان حــوادث و اتفاقــات پیــش آمــده بودیــم.
بســیج تأثیــر خــود را در جامعــه گذاشــت و مــردم بیشــتری از اردبیــل در جبهه هــای جنــوب حاضــر شــدند. در شــهرداری توانســتیم اولیــن ســتاد کمــک بــه جبهه هــای جنــگ را راه انــدازی کنیــم. بــه همیــن خاطــر توســط تیمســار قاســمعلی ظهیرنــژاد مــورد تشــویق کتبــی قــرار گرفتــم. شــهرداری در کمـک بـه جبهـه هـای حـق علیـه باطـل پیشـقدم بـود و کارکنـان آن، یـک مـاه از حقوقشـان را بـرای کمـک بـه جبهه هـا اختصـاص و بیشـترین کمـک لجســتیکی را بــه دفــاع مقــدس انجــام دادنــد.
ســتاد کمکهــای مردمــی بــه جبهه هــا در مســجد میرزاعلــی اکبــر اردبیــل مسـتقر بـود. مـا کمکهـای خـود را توسـط ایـن سـتاد بـه جبهه هـا اعـزام کـرده و بــه دســت رزمنــدگان مــی رســاندیم.

در سـپاه 11 قـدر، بـه فرماندهـی ابراهیـم همـت، مـا مشـهور بـه گروهـان عشـق و حماسـه شـده بودیـم. بـه طـوری کـه در جلسـه های فرماندهـان، آقـا مهـدی باکــری، رســما و کتبــی از بنــده بــرای شــرکت در جلســه ها دعــوت می کــرد و مـن بـا افتخـار حضـور پیـدا می کـردم. کـم کـم فهمیدیـم کـه منطقـه عملیاتـی آتـی فکـه اسـت کـه بعدهـا بـه عملیـات والفجـر مقدماتـی مشـهور شـد.
عبدالرحیـم جعفـری، محمـد باقـر تمدنـی، عسـگر عزیزی کیـا و ارشـد نـوری از مداحـان معـروف اردبیـل در جبهـه حضـور یافتـه بودنـد و چنـد روزی میزبـان آنهـا بودیـم. سـیدمحمد عاملـی هـم رزمنـدهای از گروهـان آر پـی جـی بـود کـه در تیــپ، مداحــی هــم می کــرد و بعدهــا بــه درجــه رفیــع جانبــازی نیــز نایــل آمـد. یـک روحانـی بنـام یارونـد داشـتیم کـه از حـوزه علمیـه قـم آمـده بـود و بچـه عجـب شـیر بـود. رحمـت نصیـری در نـی نـوازی تبحـر خاصـی داشـت و مـن هـم بـه نـی عالقـه ز یـادی داشـتم.

نغمه هــای عملیــات جدیــد بــه گــوش م یرســید. ســه- چهــار نفــری رفتیــم؛ علــی رســتم زاده، محمــد بابایــی، ناصرعلــی صوفــی و شـهرام غریـب؛ جـواد صبـور هـم در سـتاد حضـور داشـت. صبـور بـه مـا گفـت: حمیــد آقــا بــه مــن گفتــه کــه شــما را ســازماندهی کنــم و تــو را بــه یکــی از گردانهــا فرمانــده بدهــم. مــن قبــول نکــردم و گفتــم: آمـده ام فقـط در عملیـات شـرکت کنـم. مسـئولیت قبـول نمیکنـم.
اواخــر پاییــز ســال 1362 بــود. آن موقــع مــن کارمنــد شــهرداری بــودم. بــه خاطــر بیت المــال بــا مسـئولان خــودم در کشــمکش بــودم. نمی توانســتم بعضــی مســائل را قبــول کنــم و از آن چشــم پوشــی کنــم. بــا شــهردار وقــت مشـکل داشـتم و او هـم بـا مـن مشـکل داشـت. وقتـی فهمیـده بـود کـه مـن بـه جبهـه رفتـه ام؛ حقوقـم را قطـع کـرده بـود و مـن از ایـن بابـت بـه مضیقـه افتاده بــودم. بعــد از اینکــه دیــدم در شــهرداری نمیتوانــم ادامــه بدهــم انتقالــیام را گرفتـم و بـه منابـع طبیعـی رفتـم. زمانـی کـه در سـپاه بـودم مسـئول گـروه جنـگل بـودم و بـه مسـائل جنـگل تقریبـا آشـنا بـودم. وقتـی کـه بـه منـزل جدیـد اسـباب کشـی کردیـم و کمـی بــه اوضــاع خانــواده رســیدگی کــردم. بــاز اردبیــل را تــرک کــردم و بــه جبهــه رفتـم.

حمیـد باکـری بـا موتـور در جزیـره ایـن طـرف و آن طـرف می رفـت. همانجـا یــک موضــع تانــک بــود. ناگهــان یــک هلیکوپتــر عراقــی پیدایــش شــد و حمیــد را کــه بــا موتــور در حــال حرکــت بــود دیــد. انــگار می دانســتند کــه از فرماندهــان اســت. طــوری بــاالی ســر او پــرواز می کردنــد کــه انــگار قصــد داشـتند او را سـالم بگیرنـد. حمیـد بـه محـض ایـن کـه بـه موضـع تانـک رسـید موتــور را رهــا کــرد و خــود را داخــل موضــع انداخــت. در ۲۰ متــری مــا ایــن اتفـاق افتـاد. بچه هـا بلافاصلـه شـروع کردنـد بـه شـلیک کـردن بـه سـمت آن و هلـی کوپتـر هـم راکتـی شـلیک کـرد. مــن و بنی هاشــم در کنــار هــم روی زمیــن افتادیــم و دســت هایمــان را روی ســرمان گرفتیــم. یــک لحظــه برگشــتم بــه پشــت ســرم نــگاه کــردم. راکتهــا آنقـدر نزدیـک مـا بـه زمیـن مـی خـورد کـه هـر لحظـه منتظـر شـهادت بودیـم. حـدود ۱۵ راکـت بـه طـرف مـا زدنـد. فـوری بلنـد شـدیم و از فرصـت اسـتفاده کـرده و رفتیـم پشـت خاکریـز، سـنگر گرفتیـم.

لشــکر سیدالشــهدا بایســتی از جنــاح مــا عمــل می کــرد. مــا فکــر کردیــم نیروهـای گـردان ابوالفضـل از لشـکر سیدالشـهدا هسـتند؛ بادگیـر سـرمه ای بـه تـن داشـتند و هـر لحظـه بـه مـا نزدیکتـر می شـدند. بـه بچـه هـا گفتـم: نزنیـد؛ اینهــا بچه هــای خودمــان هســتند. جلوتــر کــه آمدنــد فهمیدیــم کــه نیروهــای دشـمن هسـتند و در حمایـت تانکهـا بـه طـرف مـا می آینـد. بنی هاشـم فریـاد زد: دشـمن، دشـمن، بگـو دشـمن دارد می آیـد. گفتـم: فهمیـدم حـاج محمـود. تعــدادی از بچه هــا رفتــه بودنــد بــه ســمت ســوله ای کــه پــر از مهمــات بــود.
آرایـش دفاعـی مـا موقتـی و شـکننده بـود. ناگهــان غافلگیــر شــده و بــه اجبــار درگیــر شــده بودیــم و مأموریــت مــا ایــن نبـود. هرچـه بـود دیگـر درگیـر شـده بودیـم و بایسـتی دفـاع می کردیـم. میرحبیـب، پابرهنـه تیربـار را برداشـت و بـه طـرف دشمن، نعره زنان هجوم برد و آنها را به عقب راند. جــواد دانــش پــرور هــم هــر دو تیــر خــورده و زخمــی شــده بودنـد و برگشـتند عقـب. رفیـع مخوفـی اصـل را بـرای کمـک بـه سـیدعباس فرسـتادم. رفیــع رزمنــده زرنگــی بــود و بـه ســرعت بـا چنــد موشــک آر پــی جــی، خــودش را بــه او رســاند و موثــر هــم واقــع شــد.
مــن هــم بــا چنــد نفــر، خودمـان را بـه نقطـه وسـط دفاعـی یـا قـوس دفاعـی رسـاندیم تـا فشـار حملـه دشــمن را کــم کنیــم. فاصلـه مـن بـا عراقیهـا خیلـی کـم شـده بـود. مـرا بـا گلولـه زدنـد. کسـی را کـه بـه مـن شـلیک کـرد را بـا چشـم خـودم دیـدم. از ناحیـه راسـت شـکم، مــورد اصابــت قــرار گرفتــم. گلولــه ای کــه در نخــاع مــن جــا خــوش کــرده و هنـوز هـم همـراه مـن اسـت. احسـاس کـردم کـه نصـف بدنـم قطـع شـده اسـت. هـر چـه خواسـتم کـه برگـردم دیگـر نتوانسـتم؛ پاهایـم از مـن فرمـان نمی بردنـد.
خــون زیــادی از مــن رفتــه بــود و چشــمهایم ســیاهی میرفــت. ناگهــان یــاد مـادرم افتـادم کـه بـا وجـود داغ بـرادرم رجـب، بـا شـنیدن شـهادت مـن، چـه کار خواهـد کـرد. در همیـن فکرهـا بـودم کـه ناگهـان چشـم بـاز کـردم و دیـدم کـه در بیمارسـتان هسـتم.
در تهــران، دکترهــا از بهبــودی مــن قطــع امیــد کردنــد. بــه خاطــر ضایعــه نخاعـی کـه دیـده بـودم؛ نظرشـان ایـن بـود کـه در یکـی از کشـورهای اروپایـی معالجــه شــوم.
اوایــل اردیبهشــت 1365 ،بعــد از بازگشــت بــه ایــران، کــم کــم دوران نقاهتــم سـپری شـد و خـودم را مهیـای شـرکت در عملیـات کـردم. شـش مـاه بـود کـه در ایـران نبـودم. زخمهایـم هنوزعمیـق و کاری بـود و هنـوز درسـت و حسـابی نمیتوانســتم ســر پــا بایســتم. در بــاال تنــهام، ناراحتــی ز یــادی احســاس میکــردم و خانــواده هــم اجــازه حضــور در جبهــه را بــه مــن نمــیداد. از 29 خـرداد تـا آغـاز عملیـات کربـای5 در دی مـاه 1365؛ در منابـع طبیعـی بـا تمـام توانــم خدمــت کــردم. روزهـا را بـا درمـان و معالجـات مختلـف سـپری میکـردم و شـبها از شـدت درد نمیتوانســتم خــوب بخوابــم. اوایــل زمســتان 65 زمزمــه هــای شــروع عملیـات کربـای 4 بـه گـوش میرسـید. تـا خـودم را مهیـای عملیـات بکنـم.

عملیـات بیـت المقـدس2 بـرای مـن یـک شـلمچه دیگـر بـود و بچههـای مظلوم و شـهید آن را هرگـز فرامـوش نمیکنـم.
تیرمـاه سـال 67 بـود کـه از خـط پدافنـدی بـه مرخصـی آمـدم. خبـر دادنـد کـه مـادرم حـال خوشـی نـدارد و بایسـتی خـودم را بـه اردبیـل برسـانم. بچه هـا مـرا بــا جیــپ تــا تبریــز رســاندند و پــس از آن ســوار اتوبــوس شــدم. نزدیکیه ــای بسـتان آبـاد از رادیـو اعلام کردنـد کـه امـام، قطـع نامـه را قبـول کـرده اسـت.
بغـل شیشـه نشسـته بـودم کـه اخبـار سـاعت 14 ،بعـد از پخـش مـارش نظامـی ایـن خبـر را اعـلام کـرد. چشـمانم را بسـتم و سـرم روی شیشـه پنجـره گذاشـتم و زار زار گریـه کـردم. احسـاس کـردم بدجـوری شکسـت خـورده ام. زیـرا پیـام امـام(ره)، کـه در آن فرمـود: مـن جـام زهـر را سـر کشـیدم و خـدا مـرا بـا بسـیجیانم مشــهور فرمایــد، حالــم بدجــور منقلــب شــد. مخصوصــا وقتــی کــه فرمودنــد: خوشـا بـه حـال آنهایـی کـه رفتنـد و بـدا بـه حـال مـن.