به گزارش خط هشت، یک چهارشنبهی سرد و برفی از آخرین روزهای اولین ماه زمستان. میدان جهاد تهران. سالن همایشهای وزارت کشور. میعادگاهی برای بانوان ایرانی تا در آستانه میلاد حضرت فاطمه (س) «ایران بانو» را جشن بگیرند. خیلی وقت بود که دعوتنامههای ایران بانو در گوشه و کنار این شهر شلوغ به دستمان میرسید. یک دعوتنامه نُقلی و کوچک با یک طراحی زیبا و جذاب که کاری از گروه دانشجویی مثل هانیه بود.یک گروه از خانمهایی که دغدغه مند برای حجاب و عفاف و حیای زنان سرزمینشان هستند.
*آشنایی با «مَلاک» در ایران بانو
برای رفتن به ایران بانو در سالن همایشهای وزارت کشور آنهم در یک روز سرد و پرسوز برفی، مترو بهترین گزینه بود. بالاخره زیرِ زمین، ترافیکِ خیابان را ندارد و رسیدن به میدان شلوغ و پررفتوآمد فاطمی تهران با مترو سریعتر است. دست دخترم را گرفتم و بهسرعت قدم برمیداشتیم. راستش برای پیدا کردن در ورودی سالن دچار مشکل شدیم. اما این اشتباه بیحکمت نبود! چون باعث آشنایی ما با «ملاک» شد. دختر ۲٠ ساله لبنانی و دانشجوی رشته پزشکی که در دانشگاه تهران درس میخواند. البته هرچه از او فهمیدم همین بود. اینها را هم با زبانی دستوپاشکسته و کلی ایما و اشاره. او فارسیاش ضعیف بود و من عربیام.گفتم در این برف و سرما چطور آمدی؟ گفت:«یعنی چی؟» با سماجت تمام دوباره جملهام را تکرار کردم. باز همان سؤال را پرسید. گفتم حالا که اینطور است به زبان خودت هرچه میخواهی بگو! گفت یعنی برای این مناسبت؟ گفتم بله. ملاک هم گفت:« اللّهم احفَظ لَنا هذا الحجاب بِعِزَّةِ فاطِمةَ الزهرا» و بازهم گفت:« اللّهم اغفِر لَنا یا رَبِّ بِحَقِّ فاطِمةَ و اَبیها و بَعلها و بَنیها و سِرِّ المُستَودَعِ فیها یا الله» هنوز آمین دعایش بر لبم بود که در میان شلوغی جمعیت دیگر اورا ندیدم. ای کاش حداقل راضی میشد یک عکس یادگاری بیاندازد!
* من نوکر حضرت زهرا هستم
وارد سالن که شدیم همه وجودم را غرور پر کرد! غروری زنانه. تصور کنید سالنی بزرگ که برای پیدا کردن حتی یک صندلی باید کلی این طرف و آن طرف میرفتیم و چشم میچرخاندیم. حالا قبول دارید که غرور جا دارد؛ از این که هرگز سنگر حجاب و عفاف خالی نمیشود و زنان سرزمین من تا زنده اند برای برپا داشتن میراث گرانبهای فاطمی ایستادهاند. در این برنامههای شلوغ و پلوغ که میروید، بعضیها یکجور خاصی نگاهتان را میدزدند و دلتان را میبرند. مثل «سیده زهرا عزیزی» از روستای زاویه سادات خلخال اردبیل که دختر یک جانباز بسیجی است. سربند یا فاطمه زهرا را بسته است و پرچم ایران را هم در دستش گرفته. تصمیم گرفتم با او صحبت کنم. اما انگار پیشاز من، او تصمیم گرفته بود که حرفهایش را به من بزند. جلو رفتم و گفتم از آمدنتان به اینجا بگویید. گفت:« بهخاطر حضرت فاطمه(س) از راه دور و از رباط کریم آمدهام؛ بهخاطر مملکتمان، حجاب و آبرویمان.» پرچم ایرانی که در دست داشت بالا آورد و گفت:« آمدهام تا این پرچم روی سرمان بالا باشد. الهی که امام زمان(عج) ظهور کند تا همهچیز روبهراه باشد.» او دو تا دختر دارد. قبلاز انقلاب را هم دیده است. تا میگویم چند سالتان است بیمقدمه میگوید:« من قبلاز انقلاب و زمان پهلوی را هم یادم است. چه سختیهایی داشتیم؛ نفت، برق، حجاب، زندگی و آبرو. باور کنید ما دربهشت زندگی میکنیم و این زمانه، زمانه خوبی است. ای کاش همه خانمهای ایرانی این را بدانند.» حسن ختام همه صحبت هایش هم از حاج قاسم میگوید:« حاج قاسم! خدا تورا رحمت کند. داعش را از بین بردی و به ما آبرو و امنیت دادی! خدا رحمتت کند.» خدیجه خانم هم با لبخندی زیبا و با نگاهی مهربان کنار خانم سادات نشسته است.یک کلام میگوید:« من نوکر حضرت زهرا(س) هستم.» هم برای خوشبختی دختران سرزمینش دعا میکند، هم برای ظهور. او امیدوار است بانوان سرزمینش با حفظ حجابشان خون شهیدان را گرامی بدارند.
*می خواهد ادامه دهنده راه شهیدان باشد
سهتا مقنعه سبز و خوشرنگ توجه من را در لابهلای جمعیت به خود جلب کرد. جلوتر که رفتم دیدم مادری با دو تا دختر دسته گلش ترجیح دادند در این میهمانی لباسهایشان را به قول معروف ست کنند! فاطمه و عطیه که بههمراه مادرشان طاهره صدیق احمدی در میهمانی باشکوه ایران بانو حاضر شدهاند. طاهره از روز مادر و تبریک به همه مادران ایران زمین می گوید. از اینکه دخترانش را آورده تا با حجاب برتر آشنا شوند و ببینند که در همین تهران خودمان چقدر خانم باحجاب وجود دارد. او معتقد است در چنین اجتماعاتی حضور اینهمه خانم باحیا، هویت زنان ایرانی را نشان میدهد. از حاج قاسم هم می گوید. از اینکه یک قهرمان ملی است و همه ما به او افتخار میکنیم. یک جمله پایانی هم دارد. محکم و با تمام قوا، با مشتی گره کرده از طرف خودش و به نیابت از فاطمه و عطیه می گوید:« جانم فدای رهبر!» راستی، این مادر خوش ذوق برادرزاده شهید حسین صدیق احمدی است.شهید عملیات کربلای ۵ در شلمچه. و همان روزی به دنیا آمده که عمو شهید شده است! شاید برای همین است که او تکلیف بزرگی را بر روی دوشش احساس می کند و می خواهد ادامه دهنده راه شهیدان باشد.
*حرف های دو تا دهه هشتادی
هر طرف سر برمیگردانی مملو از حضور دهه هشتادی ها است. نمیدانم! شاید بتوانم اسم این جشن را شکوه حضور دهه هشتادی ها هم بخوانم. حُسنا و لیلا سادات ۱۴ ساله و کلاس هشتمی هستند. سربند بسته و محو تماشای برنامهاند. بیرحمانه به سمتشان میروم و میگویم ببخشید که مزاحم حال قشنگتان میشوم، اما حیف است دوتا دهه هشتادی اینجا باشند و ما پیامشان را به همسن و سالانشان نشنویم. مدام به هم تعارف میکردند که کدامیک اول صحبت کنند. حسنا پیشقدم شد:«حجابم را خیلی دوست دارم و آن را به همه زنان سرزمینم پیشنهاد میکنم و دلم میخواهد بانوان ایرانی بدانند اگر خودشان را در معرض دید نگاههای هوسران قرار دهند آزار و اذیت میبینند و این اصلاً عاقلانه و منطقی نیست.» لیلا سادات هم که روی کیفش پیکسل تصویر رهبرمان و شهید آرمان علی وردی را نصب کرده است با کلی اصرار و پیشنهاد زیرلفظی بالاخره شروع به صحبت می کند:«ما دختران سرزمین ایران، ارزشمند و با عزتیم و باید این عزت و ارزشمان را حفظ کنیم و نگذاریم هر چشمی ما را ببیند.»
*من ناشنوا هستم!
ظاهرش توجهم را به خود جلب کرد. داشت بههمراه دوستش از سالن بیرون میرفت. تقریباً اواخر برنامه بود. دنبالش دویدم. دلم میخواست حرفهایش را بشنوم و دلیل آمدنش را در این روز سرد زمستانی به این مجلس باشکوه بدانم. چند بار صدایش زدم. متوجه نشد! خودم را کنارش رساندم و دستم را روی شانهاش گذاشتم. برگشت. سلام کردم. نگاهم کرد و سرش را به نشانهی پاسخ تکان داد. گفتم میتوانم با شما صحبت کنم؟ به لبهایش اشاره کرد و به من فهماند که نمیتواند صحبت کند. صفحه گوشیام را باز کردم و گفتم حرفهایت برایم مینویسی؟! نوشت من ناشنوا هستم. گفتم از مراسم برایم میگویی؟ به دوستش اشاره کرد و با حرکت لبهایش به من گفت دوستم به من خبر داد که بیاییم. خیلی خوب و عالی بود. خدا را شکر! گفتم اسمتان چیست؟ برایم نوشت:« من جمیله هستم. دوستم اعظم.» خیلی اصرار کردم تا راضی شدند عکسی یادگاری بگیرند. در تمام مدتی که چهرههایشان در قاب دوربین پیش رویم بود با خودم فکر میکردم دشمنان این آبوخاک چه فکری کردهاند؟! اینجا پر از ایران بانوست. بانوانی که به حجاب، عفاف، حیا و عصمتشان آزادانه افتخار میکنند.
*جایگاهی ویژه در ردیف اول
سری هم به صندلیهای ردیف اول زدم. مطمئن بودم در چنین مراسمی این جایگاه ویژه، متعلق به خانوادههای شهیدان است. پدران و مادرانی خسته اما استوار که با تمام قدرت و غرور قاب عکس فرزندانشان را به دست گرفته اند و به آن میبالند. راستش را بخواهید خیلی شرمنده شدم. گوشهای ایستادم و با چشمان خیس قاب عکسهایی را نگاه میکردم که روی بعضی از آنها چند عکس چسبانده شده بود. دوست داشتم دست و پای تک تکشان را ببوسم. دستهایی را که چنین دسته گلهایی را پرورش داده و قدمهایی را که همچنان محکم و استوار ایستاده است و جگر گوشه اش را راهی میدان نبرد کرده.
*پسرتان کجا شهید شده است؟
ابتدای ردیف اول مادری دوستداشتنی نشسته بود. آنقدر نگاهش مهربان بود که بیاختیار دلم میخواست به طرفش بروم. دستانش را ببوسم و چند لحظه ای در آغوشش آرام بگیرم. وسط برنامه بود و ردیف اول. نمیشد خیلی بلند صحبت کرد. آهسته از او پرسیدم: مادر پسرتان کجا شهید شده است؟ نمیتوانست صحبت کند. به ریحانه اشاره کرد تا بیاید و برایم از برادرش بگوید. او هم بدون مکث شروع کرد:«شهید سجاد زبرجدی ۱۹ بهمن ۷۰ بهدنیاآمده و در هفتم مهر ۹۵ به شهادت رسیده است. پسرم یک جوان دهه هشتادی و پاسدار بود! عاشق کارهای عملیاتی و جهادی.» ریحانه کلامش را قطع کرد و گفت:«تعجب نکنید میگویم پسرم. من زبان مادرم هستم! دارم از زبان او برایتان سجاد را معرفی میکنم» و ادامه داد:«عاشق رهبرش بود. رفت تا چادر از سر ناموسش برداشته نشود. پسر من جوانی بود که از ۹ سالگی پایش به بسیج باز شد و حالوهوای شهادت داشت. بالاخره هم در ۲۱ سالگی در حلب سوریه به آرزویش رسید و بزرگترین افتخار او که آمدن آقا بالای سرش بود نصیبش شد.» «صفیه کمانی» مادر شهید سجاد زبرجدی و البته خواهر مرتضی و داود، دو شهید انقلاب و دفاع مقدس است. مرتضی به دست ساواک شهید شد و داود هم در عملیات فتحالمبین که پیکرش را ۳۰ سال بعد برگرداندند.این تنها یک نمونه از مادران و پدرانی بود که میهمان این برنامه بودند.
*یک مهمان کوچولومثل یک دانه منجوق !
بیایید شما را با یک مهمان کوچولو هم آشنا کنم! فاطمه سادات. باور کنید صورتش مثل یک دانه منجوق در قاب مقنعه میدرخشد. با چشمهای ریز مرا نگاه میکرد و با لبهای کوچولویش میخندید. مطمئن بودم یکسالش هم نشده است! بیاختیار قربانصدقهاش رفتم و از اسم و سن و سالش پرسیدم. ۸ ماهش بود. خودش که زبانی برای صحبت نداشت، اما خانمی که او را در آغوش گرفته بود میگفت:« حیا و عفت چیزی است که یک زن باید داشته باشد و بایدآهستهآهسته به بچههایمان با شعر و بازی، حجاب، حیا و عفاف را آموزش دهیم.»
*راستی مادر آرمان وروح الله هم آنجا بودند...
نوبت به روایتگری رسید و «سید ایمان یار احمدی» آمد تا خاطرات و روایت های تلخ و شیرینی از شهیدان و روزهای ایثار و شهادت بگوید. ازحاج قاسم و یاران آسمانی اش و از درد دل مادرانی که در روز میلاد سیده زنان عالم دلتنگ تبریک جگر گوشه هایشان هستند. حال و هوای سالن همایش های وزارت کشور قابل توصیف نیست.یک صدا بغض بود و اشک! اینهمه حرف و عمل از حیا و حجاب و از آرمانهای شهیدان ،واقعاً برای دلهای زخم خورده و رنج کشیده مادرانشان مرهم بود.
راستی مادر آرمان وروح الله هم آنجا بودند...
* آقا دیگر بسمان است. بیا!
خانمی صدایم کرد! میشود از من و مادرم عکس بگیرید؟ سربندش را به دست گرفت و به دوربین لبخند زد. مادر، امّا اشک در چشمهایش جمع شده بود. مجلس هم با روایتگری آقای «یار احمدی» به حال و هوای ویژه ای رسیده بود. به هر طرف نگاه میکردی بغضها سرباز کرده بودند و صورتها زیر نورهای سالن از خیسی برق میزدند. دل منصوره خانم سلوکی هم حسابی گرفته بود. درحالیکه اشک میریخت و صدایش میلرزید. گفت:« دلم میخواهد آقا بیاید تا همهچیز درست شود. من هیچوقت اینطور دعا نکرده بودم، اما بعد از این آشوبها با همه وجودم گفتم آقا! دیگر بسمان است. بیا!»
من یک مادرم! به آرتین بگویید این روزها دلواپسی و دلشوره دلم دلتنگی های تو برای مادر است. بگویید یک ایران با اشک های تو اشک می ریزند وبا غصه های دل کوچک و تنگت غصه می خورند... این حرف های من به مادر شوهر فاطمه بود. فاطمه، خواهر آرتین که همسرش به نیابت از او به روی جایگاه رفت و تقدیر شد. عازم سفر هستند و فرصتی برای صحبت ندارند . اما مگر دلم می آید حالا که می توانم از آرتین و حال و روزش نپرسم ؟ حاضر می شود چند کلامی بگوید. از شعار زن_ زندگی_ آزادی می گوید. اینکه شعار الان ما بانوان ایران است . چراکه به قول او در کشوری زندگی میکنیم که بهراحتی میتوانیم حجاب فاطمی را انتخاب کنیم و آزادیم. او از مادر آرتین هم گفت. از خانمی که گذشتش حد و اندازه نداشت و به قول او باگذشت ترین آدم روی کره زمین بود. خدا هم او را انتخاب کرد و تنها زنی است که در شاهچراغ به خاک سپرده شد . او میگوید:« همیشه دلم میخواست خادم رهبر باشم و حالا باعث افتخار من است که میتوانم خادم خانواده شهدا باشم. به فاطمه هم گفتهام که نمیتوانم مادرت باشم اما افتخار میکنم که خادم تو و آرتین باشم.»
* ایران بانو تا ظهور ادامه دارد
در پایان مراسم از خانواده های معظم شهیدان دفاع مقدس ، مدافع حرم وشهدای اغتشاش و امنیت تجلیل شد.
ایران بانو فرصتی بود تا بانوانی از ایران گردهم بیایند و شعار زن _زندگی_ آزادی را با تمام وجود فریاد بزنند . دشمنان ایران هم بدانند همه بانوان ایرانی میخواهند مثل هانیه عفیف و باحیا باشند. اگر در این محفل گرم و دوستداشتنی و در این مهمانی باشکوه حضور داشتید که چشمتان روشن! اگر هم نبودید، جایتان خالی! ایران بانو از آن مهمانیها بود که هرگز دوست نداری پایانش برسد. البته یقین داریم به مدد پروردگار و عنایت اهل بیت (ع) تا زمانیکه ایرانمان، بانوانی مثل هانیه دارد، وتا وقت ظهور، ایران بانو تداوم خواهد داشت.
منبع: فارس