خاطرهای کوتاه از شهید عباسعلی فتاحی
سرش رفت، اما قولش نه!متن زیر خاطرهای زیبا از یک شهید نه چندان شناخته شده دفاع مقدس است. عباسعلی فتاحی از رزمندگان دولتآباد اصفهان بود که خاطره اسارت و مقاومت وی در برابر نیروهای دشمن در عملیات فتحالمبین، از روایتهای زیبایی است که در کاروانهای راهیان نور توسط راویها به جوانترها گفته میشود. حالا این روایت را به نقل از محمد احمدیان از نیروهای تفحص پیش رو دارید.
عباسعلی فتاحی بچه دولتآباد اصفهان و دانشجو و انقلابی بود. تک فرزند خانواده زمان جنگ آمد و گفت مامان میخوام برم جبهه.
مادر گفت عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت فرموده امام است. مادرش گفت اگر امام گفته، برو عزیزم.
عباس آمد جبهه. خیلیها او را میشناختند. گفتند او را بگذارید پرسنلی یا جای بیخطر تا اتفاقی برایش نیفتد. اما خودش گفت اسم من رو بنویس میخوام برم گردان تخریب. فکر کردند نمیداند تخریب کجاست. گفتند آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساسترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه.
بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها در آنجا ماند. یه روز شهید خرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوئیرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود.
پنج نفر داوطلب شدند که اولینشان عباسعلی فتاحی بود. قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشان و گفت: به هیچ وجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید، حق اسیر شدن ندارید که عملیات لو بره و تخریبچیها رفتند. یه مدت بعد خبر رسید تخریبچیها برگشتند و پل هم منفجر نشده، فقط یکیشون برنگشته.
اونهایی که برگشته بودند گفتند نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد.
زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه عباسعلی فتاحی توی شکنجهها لو بده. پسرعموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه، اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه. برید عملیات کنید.
عملیات فتحالمبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوئیرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسرعموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه. گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه. عباسعلی پای قولش موند و اطلاعاتی به دشمن بروز نداد. مصداق بارز همون ضربالمثل که سرش رفت، اما قولش نه. اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفت. اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند و پیکر بی سرش رو زیر پل رها کردند. جنازهاش را آوردند اصفهان تا تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره. وقت تشییع مادر گفت: صبر کنید این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین. گفتن مادر بیخیال، نمیشه.
مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط.... یکهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟ گفتند: مادر! عراقیها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم.
مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبههایی که روی گلو گذاشته بودن، کنار زد و خم شد رگهای عباس رو بوسید و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد.
نظر دادن
از پر شدن تمامی موارد الزامی ستارهدار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.