به گزارش خط هشت، صبح امروز کمی متفاوت است. راستش را بخواهید باران شب گذشته و پسلرزههایش آنقدر همه را خسته و کوفته کرده که بهمحض چشم باز کردن، سراغ خشک شدن لباسها را میگیرند. بعضی لباس ها خشکِ خشک است و چندتایی هم که انگارنهانگار یک شب تا صبح باد خوردهاند. اما مثل اینکه نمِ کفشها قرار نیست جز با آفتاب طلاییه کوتاه بیایند. البته تا خدا چه بخواهد و قسمتمان به چه باشد! از شما چه پنهان، حرف از زیارت مجنون است و ساکنانش!
*حواستان هست پا روی چه خاکی می گذارید؟
اینجا طلائیه است. نه برای گنبد طلاییِ حسینیه حضرت اباالفضل(ع) و یادمان شهدایش و نه آفتاب طلایی و سوزانش. اینجا خاکش طلاست. به قول آقای راوی:« حواستان هست از لحظه ورود پا روی چه خاک آغشته به خون و گوشت و استخوانی گذاشته اید؟!» راست می گوید! نه لباس رزم به تن داریم، نه دشمنی دور و برمان می پِلِکد و نه هجمه ای از آتش توپ و تانک و گلوله بر سرمان می ریزد. نهایتش یک خستگی راه است و گرمای آفتاب که حالا شاید بعضی ها طاقتشان کمتر باشد.
پدر« مرتضی کریمی» ، شهید مدافع حرم که با کوله باری از دلتنگی به طلائیه آمده است. با خواهری که او هم دلتنگ برادر است.
دل طلائیه خون است
دستتان را روی دل طلائیه بگذارید و گوشتان را به درد دلهایش بسپارید. یک دنیا حرف دارد؛ از اینکه اولین بار مشام او بود که بوی تند گاز خردل را احساس و سلاح شیمیایی را تجربه کرد. از اینکه دشمن تنها در عرض چند روز بیش از یک میلیون گلوله روی سر بچههایش ریخت و تا ۱۰ سال بعد از روزهای سخت خیبر هم، آب گرفتگی نگذاشت پیکرهای مطهر ۳۰۰۰ شهیدش تفحص شوند. این جمله را چند بار شنیده اید؟ «جوانان نگذاشتند حتی یک وجب از این خاک به دست دشمن بیفتد.» شاید به نظرتان کلیشه ای بیاید، اما طلائیه آن را به چشم دید و با همه وجود احساس کرد.
*دیدی یک دست هم صدا دارد؟!
« میخواهی بروی یا بمانی؟ انگار کسی به من گفت: بمان!» گوشهایت را به سکوت اینجا بسپار! طنین صدای علمدار خمینی(ره) است. فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)، «حاج حسین خرازی». دست راستش را اینجا گرو گذاشت تا رسالتش را تماموکمال انجام دهد و سه سال بعد در شلمچه و کربلای ۵ برای همیشه آسمانی شود. همان که مرد بود و ثابت کرد یک دست هم، صدا دارد! در خاطراتی از او آمده است از آنجا که اول «اخلاص»و دوم«صداقت»دو عنصری بودند که «حاج حسین » در دفاع مقدس به نیروهای تحت امر خود آموخته بود به آنها می گفت:«...وقتی میروید قرارگاه تدارکات بگیرید،مهمات بگیرید،دروغ نگویید،آمار اشتباه ندهید. هرچه توی انبار دارید بگویید. من نمیخواهم این بچههای مردم غذای شبهه ناک بخورند.اگر آمار اشتباه دادید در جنگیدن آنها اثر میگذارد. وقتی تیربار دشمن معبر را به رگبار میبندد فقط خداست که میتواند بچهها را به سنگرهای دشمن برساند. اگر مهمات آرپیجی را بیش از سهم خودتان گرفتید،بسیجی به جای این که آن را به تانک بزند توی هوا شلیک میکند. آتش منطقه را میبیندو بر صدر دل او حاکم میشود. شماوظیفه شرعی خود را انجام دهید. خدا بقیه کارها را درست میکند.»
*اگر مجنون دل شوریده ای داشت /دل لیلی از او شوریده تر بود
صدای آشنای محمد ابراهیم و شنیدن حرف هایش آرام بخش و امیدوار کننده است، آن هم در این وانفسای دنیا دوستی و دنیاطلبی:«برای اینکه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما بشه باید اخلاص داشته باشیم و برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم سرمایه می خواد که از همه چیزمون بگذریم و برای اینکه از همه چیزمون بگذریم باید شبانه روز دلمون و وجودمون و همه چیزمون با خدا باشه .انقدر پاک باشیم که خدا کلاً از ما راضی باشه . قدم برمی داریم برای رضای خدا، قلم برمی داریم روی کاغذ برای رضای خدا، حرف می زنیم برای رضای خدا، شعار می دیم برای رضای خدا ،می جنگیم برای رضای خدا. همه چیز، همه چیز، همه چیز، خاص خدا باشه که اگر شد پیروزی نزدیک است ...چه بکشیم چه کشته بشیم که اگر چنین بشیم پیروزیم و هیچ ناراحتی نداریم و شکست معنا نداره .»
سردار خیبر هم اینجاست!«حاج همت». فرمانده جوان روزهای دفاع مقدس که همسرش پیشاز شهادت، در تقدیرش خوانده بود قرار است سر و چشمان زیبایش را فدا کند.«حاجی چشمهای قشنگی داشت.به او گفتم من مطمئنم که تو از راه چشمهایت به شهادت می رسی!» همین هم شد! حرفهای ژیلا خانم درست از آب درآمد. محمدابراهیم برگشت، اما بدون سر و بدون چشمان زیبایش. نمی دانم! شاید خواست برای همیشه مجنون باشد و در مجنون بماند. راستی این روزها نام حاجی را زیاد می شنویم. به خصوص از دهه هشتادی ها و نودی ها. وقتی که به فرمانده شان سلام می کنند و با همه غرور قول می دهند مثل حاج همت محبوب خدا باشند.
* مگر غیرت آقا مهدی اجازه میدهد؟
گفتن و شنیدن از فرماندهان جوانی که در روزهای سخت ایثار و مقاومت، چشم دنیا را خیره کرده بودند مفصّل است.مجنون را بهانه کرده ایم تا از حاج همت و حاج حسین بشنویم و حالا هم از آقا مهدی باکری! «آقا مهدی! شما فرمانده اید.کافیست دستور بدهید تا پیکر حمید را برگردانند.» از بچه ها اصرار و از او انکار. مگر غیرت مهدی باکری اجازه میدهد؟ آنهم وقتیکه به قول خودش همه این بچهها مثل حمید، برادر او هستند. تازه همه اینها یک طرف، وقتی خود برادر میگوید:«خوش دارم گمنام و تنها باشم. انشاءالله که یک قبر از این سرزمین را اشغال نکنم...!» دیگر چه جای تلاش و تقلّا است؟! خدا می داند! شاید ساکنان جزیره مجنون، لیلی را در مجنون پیدا کرده بودند.
*ایستگاهی فقط برای خدا
اگر با چفیه ای ضخیم سر و صورتت را از آفتاب ظهر طلائیه پنهان نکنی رحم و مروّت ندارد. به خصوص اینکه قرار است در گوشه ای از یک سکوی بدون سقف بنشینیم و ناهاری نوش جان کنیم! در فکر اسرار این بیابان پر رمز و راز و در انتظار یک پرس غذا با نوشیدنی داغ و جوشیده، سِرُم در دست یکی از زائران توجهم را جلب می کند! شاید توقع وجود یک ایستگاه صلواتی برای امور بهداشتی و پزشکی در اینجا کمی دور از ذهن باشد. به سراغ «مجید صالحی»، پزشک و« مرتضی شاهوردی»، پرستار بیمارستان امیرالمؤمنین(ع) سازمان تأمین اجتماعی خوزستان می روم.کانکسی که در گوشه ای از این زمین داغ، اتاقک درمان سرپایی بیماران شده است. مثل جوانِ سرم به دست ما! کادر درمان حاضر در طلائیه ، حضور در مناطق عملیاتی و خدمت به راهیان نور را توفیق می دانند .دکتر صالحی می گوید:«ما آماده ارائه خدمت به همه کسانی هستیم که آمده اند تا دلاوری ها و رشادت های رزمندگان شجاع 8 سال دفاع مقدس را ببینند. رزمندگانی که با گذشتن از جان خود، ایران اسلامی را به امنیت رساندند و به ما درس ایثار، شجاعت و فداکاری دادند.» آنها با افتخار می گویند حاضرند هر کاری از دستشان بربیاید برای زائران انجام دهند. راستش با باران روز قبل و عواقبش، یک ویزیت سرپایی، یک ورق قرص و یک شربت هم سهم ما از این مرکز درمانی شد.
* مردان این سرزمین اگر در کربلای ۶۱ هم بودند، روسفید می شدند
«یا رسول الله!» صدای حاجی از پشت بی سیم و در حالیکه رمز عملیات را تکرار می کند، مجوز آغاز عملیات است. شروع کار مجنون در تاریخ 3 اسفند 1362، ساعت 21:30 با عملیات خیبر و رمز "یا رسولالله" بود. شهید «حجتالاسلام میثمی» که در آنجا حاضر بود؛ میگفت: «هرکس در طلائیه ایستاد، اگر در کربلا هم بود، میایستاد.» مگر مجنون چه خبر بود؟! طلائیه وسعتی نداشت. اما آتش بود که بر سر و رویش می بارید، جنگ بی امان! التهابی لحظه به لحظه هم با آتش پر حجم، هم بمب های شیمیایی. شاید حفظ جزایر غیر ممکن به نظر می رسید، اما ممکن شد و چشم دشمن را خیره کرد.
*ماندگاری مجنون اسرار دارد!
بگذارید از رمز ماندگاری مجنون برایتان بگویم. کارد که به استخوان رسید، یک جمله کاری کرد کارستان. فقط یک جمله!:«جزایر حتماً باید نگهداشته شوند، هر طور که شده.» بعدازظهر 14 اسفند 1362 بود که این پیام امام خمینی(ره) به رزمندگان مجنون رسید. همان ها که مجنون ولایت بودند و ولایت مداریشان راز و رمز ماندگاری مجنون شد. همان ها که پیکرهایشان روی زمین افتاد تا حرف امام و رهبرشان زمین نماند.
منبع: فارس