از ویژگی های علی صداش بود. خیلی صدای قشنگی داشت دعای عهد می خوند لذت می بردم. همیشه یه نوحهای مداحی اشکهای روضه، آبرومونه رو می خوند که آخرش میگفت می دونم آخرش شهید میشم. (می دونم با نگاه تو روسفید میشم * انشالله آخرش یه روزی شهید میشم)
به گزارش خط هشت ، عده ای حافظ جان و امنیت ما شده اند، خطرات آن را به جان خریده اند و درمقابل تهدیدها و تطمیع ها سست نمی شوند. و مرزبانان در رأس تعهد و خطر هستند.
وطن، وطن است، و هیچ ایرانی اصیلی نمیخواهد دامان این میهن عزیزکرده آلوده به ناپاکیها یا گزندهای خس و خاشاک شود، و تا زمانی که دلاورمردان ایرانی برقرارند این واقعه هیچ گاه رخ نخواهد داد.
ازجمله آنهایی که از همه چیز خود به معنای تمام کلمه میگذرند مرزبانان هستند که بدون نام و نشان جان خود را فدای امنیت مردم و نظام جمهوری اسلامی ایران میکنند.
یکی از این شیرمردان شهید مرزبانی ناجا علی امامدادی از جوانان دهه هفتادی خراسان رضوی است که برای حراست از مرزهای میهن عزیز به سیستان و بلوچستان رفته بود. موسسه فرهنگی هنری شهدای ناجا برای معرفی بیشتر شهید مصاحبه ای با خواهر بزرگ شهید انجام داده که به مواردی از آن اشاره می گردد.
محمد و علی برادر بودند، با این تفاوت که محمد یک سال و نیم از علی بزرگتر بود و ساکت؛ ولی علی شوخ و پرشرو شور. علی از بچگی چیزی میخواست باید بهش میرسید تا بزرگ که شد و رفت نظام گفت می خوام شهید بشم و ما بهش میگفتیم علی مگه شهادت الکیه هر کسی شهید بشه، آخه زمان جنگ هم که نیست. ولی اون انگار چیزی می دونست که ما نمی دونستیم. میگفت من آخرش شهید میشم.
از ویژگی های علی صداش بود. خیلی صدای قشنگی داشت دعای عهد می خوند لذت می بردم. همیشه یه نوحهای مداحی اشکهای روضه، آبرومونه رو می خوند که آخرش میگفت می دونم آخرش شهید میشم.
(می دونم با نگاه تو روسفید میشم * انشالله آخرش یه روزی شهید میشم)
اولین سالی که کاروان راهیان نور از امام رضا رفتند علی با اونا رفت. اون موقع نوجون بود کلاس راهنمایی درس می خوند. تا وقتی زنده بود علی با کاروان زیارت راهیان نور امام رضا میرفت. وقتی هم دانشگاه رفت با دانشجوها به راهیان نور شلمچه میرفت و ما بعد از شهادتش عکسش رو دیدیم که با سربند مدافعان حرم عکس گرفته بود و توی کامپیوترش ذخیره کرده بود. عکس رو نشون ما نداده بود برای ما یادگاری گذاشته بود. بعد از شهادت دانشجوها گفتند: اون روز سر، سربند مدافعان حرم دعوا بود که دیگه قسمت علی شد.
من چند سال بود آرزو داشتم که برم شلمچه ولی نمیشد تا اون سال لحظه آخر قسمت شد برم، انگار قسمت بود من اون سال برم و آماده بشم چونکه من اونجا رفتم راهیان نور و در معراج شهدا از نزدیک شهدا رو دیدم بعد از شهادت علی روحیه ام از اعضای خانواده قویتر بود.
من یادم رفته بود که علی هست چون غالبأ سرمرز بود. فراموش کردم که باهاش خداحافظی کنم خودش زنگ زد و گفت خیلی نامردی بدون خداحافظی رفتی چنین سفر مهمی. گفتم: علی جان ببخشید چونکه تو همیشه سیستانی من فراموش کردم خلاصه خودش زنگ زد و خیلی التماس دعا گفت. ما 21 اسفند راهی شدیم اولین جایی که رفتیم اروند رود بود.
یادمه دوستم بهم گفت اولین بار هرکجا بری شهدا خیلی حاجت میدهند و اونجا که رفتیم من به آبجیم زنگ زدم، گفتم ما اروند کناریم و حال و هوای خاصی داره اینجا، دارند پلاک شهادت حکاکی میکنند، داداشم فهمیده بود بعد از 10 دقیقه زنگ زد و به من گفت: من اونجا رفتم ولی نشد برای خودم پلاک بگیرم حالا رفتی برای من پلاک شهادت بگیر. این حرف رو که زد حس خوبی بهم دست نداد احساس غریبی داشتم فکر کردم آگه من پلاک بگیرم یه اتفاقی میفته بعد گفتم حالا ببینیم چی می شه.
موضوع رو ادامه داد و گفت: خسیس بازی در نیار آگه پول نداری شماره کارت بفرس تا پول برات بفرسم. (علی همه چیز رو با شوخی پیگیری می کرد.)
خندیدم و گفتم نه، گفت همه اطلاعات من رو دقیق بنویس حتی گروه خونی، گفتم چه کاریه حالا یه پلاکه، گفت نه دقیق بنویس !
خلاصه من پلاک و برای علی گرفتم و یه روسری هم برای مادرم خریدم تا هر جا میرم تبرک کنم. بعد از اون هرجا میرفتم روسری و پلاک رو سرمزار شهدا متبرک میکردم. تا رفتیم معراج شهدا؛ اونجا روسری مادرم رو بستم به چیزی که دست خادمها است گفتم: آگه میشه این رو برام تبرک کنید روی شهدای تازه تفحص شده من و خیلیهای دیگه این کار رو کردند خادمه روسریها رو برد روی پیکر شهدا کشید وقتی اون چیزی که دستش بود آورد بیرون همه تبرکی ها بود غیراز روسری که من برای مادرم خریده بودم. گفتم: خانم من روسریم رو می خوام. گفت: خانم شهدا نظر کردند روسریت مونده پیش شهدا. با اصرار گفتم: نمی شه اون رو بگردونید. خیلی محترمانه گفت: چطوری برگردونم دیگه موند پیش شهدا و شهدا نظر کردند. بعدش هم به من التماس دعا گفت.
اونجا حس غریبی بهم دست داد، حال عجیبی داشتم، زدم زیر گریه، چونکه خودم خانه دار بودم و بچه نداشتم دوستام بهم گفتند حتماً می خوای حاجت روابشی، گفتم نمی دونم چرا روسری همه برگشت فقط روسری من برنگشت.
آخرین روزی که از وداع با شهدا برگشتیم من حس خیلی عجیبی داشتم؛ همش گریه میکردم و دوست نداشتم از شهدا دور بشم انس خاصی گرفته بودم. میگفتم من نمی خوام برگردم می خوام همین جا بمونم. اینقدر من از خود بی خود شده بودم دوستم گفت از اینجا رفتیم بلافاصله می ریم روستای خودمون خانهی شهدا. آنقدر بی تابی می کردم که خادمین شهدا از دوستم پرسیده بودند این خانواده شهید هست اینقدر بی تابی می کنه؟. خلاصه از اونجا که اومدیم اول فروردین بود علی رو که دیدم اولین چیزی که گفت: امانتی من کجاست؟
پلاک رو که از من گرفت آورد بالا یه برق عجیبی تو چشماش دیدم تو اون لحظه به آبجی هام که نگاه کردم دیدم که با ناراحتی به من نگاه کردند و علناً به من اعتراض کردند؛
گفتند نمی تونستی به یه بهانهای پلاک رو نیاری. گفتم به خدا مجبور شدم.
هفدهم فروردین سال نودوچهار علی جان توی نگور سیستان و بلوچستان با عده از همکاراش توسط گروهک تروریستی جیش الظلم شهید شدند. دوستم بهم گفت: یادته تو اروند بهت گفتم حاجت روا می شی ولی انگار داداشت حاجت روا شد. چونکه علی این اواخر خیلی آرزوی شهادت داشت، تو مرخصی آخر به خواهرم گفته بود میرم و دیگه برنمی گردم.
خیلی وقت بود علی دنبال شهادت بود، گاهی یه تذکری می داد برای اینکه ما آمادگی داشته باشیم.
شهيد علی امامدادی در زمان شهادت جمعي گردان مرزي نگور استان سيستان و بلوچستان بود. وي به اتفاق هفت نفر از همرزمانش در عصر روز هفدهم فروردين ماه 94 جهت اجراي گشت و پايش نوار مرزي در قالب دو اكيپ خودرويي و موتوري به ماموريت اعزام ميشوند. اشرار مزدور و معاندين نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران (گروهک جیش الظلم) كه توان رويارويي عملياتي و نبرد با مرزداران غيور كشورمان را ندارند ناجوانمردانه در مسير عبور اين عزيزان كمين ميکنند . در اين درگيري سرباز رشيد اسلام، علی امامدادی به اتفاق شش نفر از همرزمانش به مقام بيبديل و والاي شهادت نائل ميگردد و عاشقانه به شوق ديدار معبود، از زمين خاكي به عرش الهي پر ميكشد.