دختر شهید کیانی گفت: روزی پدرم چند گاو را نشان میکند تا روز بعد پول آنها را به صاحبش بدهد. اما ساعاتی بعد محل نگهداری گاوها مورد اصابت موشک قرار میگیرد و گاوها تلف میشوند. روز بعد پدرم هزینه آنها را پرداخت میکند و میگوید که وقتی چیزی را خریدم، سود و زیان آن را باید بپذیرم!
به گزارش خط هشت : در ادوار تاریخ جوانمرد قصاب زیادی داشتیم که گمنام ماندهاند. این لقب در دوران دفاع مقدس به یک قصاب دزفولی داده شد. اهالی شهر دزفول هر زمان میخواهند فردی را مثال بزنند که به خوش انصافی معروف است، نام «عبدالحسین کیانی» را بر زبان میآوردند. عبدالحسین به نیازمندان کمک و به طور پنهانی مایحتاج آنها را تامین میکرد. پس از آغاز جنگ او با وجود هشت فرزند، به جبهه رفت و در عملیات فتح المبین به درجه رفیع شهادت نائل آمد. برای آشنایی بیشتر با این شهید بزرگوار خبرنگار ما به گفتوگو با «زهرا کیانی» فرزند این شهید بزرگوار پرداخت که در ادامه میخوانید:

پدرم سه مرتبه از سوی ساواک دستگیر شد
پدرم از سال ۴۲ با امام خمینی (ره) آشنا و مقلد ایشان شد. او جزو مبارزان انقلابی بود که سه مرتبه از سوی ساواک شناسایی و دستگیر شد. مبلغین قم هر بار که به شهر دزفول میآمدند، پدرم برایشان خانهای برای سکونت تامین و کارهایشان را پیگیری میکرد.
مغازه قصابی پدرم روبروی ساختمان شهربانی سابق دزفول بود. افسران شهربانی مشتری پدرم بودند. از آنجایی که پدرم چهره شناخته شدهای در شهر بود، در یکی از راهپیماییها شناسایی شد. نیروهای ساواک آن زمان با لباس شخصی در راهپیمایی شرکت میکردند تا انقلابیها را شناسایی کنند. پدرم هم از این طریق شناسایی شد. پس از دستگیری پدرم، یکی از اقوام به خانهمان آمد تا خانه را پاکسازی کنیم. اعلامیه و کتابها را از خانه خارج کردیم. از آنجایی که ساواک مدرکی علیه پدرم پیدا نکرد او را آزاد کرد. آنها پدرم را شکنجه کرده بودند. از آن روز به بعد پدرم در راهپیماییها صورتش را میپوشاند تا شناسایی نشود. پدرم آن زمان حدود ۴۰ سال سن داشت، اما همپای جوانان فعالیت میکرد.
در گمنامی به نیازمندان کمک میکرد
پس از پیروزی انقلاب، پدرم در بسیج ثبت نام کرد. او صبحها در مغازه کار میکرد و شبها در مسجد یا خیابان نگهبانی میداد. ۲ برادرم هم همراه پدرم بودند.
پدرم به موضوع حق الناس، بیت المال و پرداخت خمس و زکات بسیار مقید بود. در فروش گوشت حواسش بود که حق مشتری پایمال نشود. همیشه بیشتر از پولی که دریافت میکرد، گوشت تحویل میداد. زمانی که گوشت ماده میآورد، در هنگام فروش اعلام میکرد تا حق الناس گردنش نماند. بعد از شهادتش متوجه شدیم که به صورت ناشناس کمکهای نقدی و غیرنقدی به خانوادههای بیسرپرست میکرد. مثلا برای یک خانواده نیازمند، کولر خریده بود.
پیش میآمد که او کالایی را بیشتر از نرخ بازار از یک فروشنده میخرید. معتقد بود که باید آن فروشنده نیازمند را حمایت کرد. همچنین پول نقد یا گوسفند به افرادی امانت میداد و سفارش میکرد هر زمان که مشکلشان حل شد، آن پول را پس دهند. پدرم بدون قید و شرط پول قرض میداد.
به دلیل اخلاق خوب و رفتار نیکویش در میان مردم دزفول زبانزد شده بود. اطرافیان برای انجام کارهایشان با پدرم مشورت میکردند.

نقش مادرم در فعالیتهای شهید
مادرم کاملا با عقاید و کارهای پدرم موافق بود. پدرم در کارهایش با مادرم مشورت میکرد. با وجود اینکه ما میتوانستیم وضعیت مالی خیلی خوبی داشته باشیم، ولی هر دوی آنها زندگی عادی توام با کمک مادی و معنوی به نیازمندان را انتخاب کردند.
پدرم برای دخترها احترام خاصی قائل بود. به مادرم سفارش میکرد که بیشتر از پسرها حواسش به دخترها باشد. دختر را رحمت خداوند میدانست. او همیشه ما را غیر مستقیم به حفظ حجاب سفارش میکرد. من و خواهر بزرگم تنها دانش آموزان مدرسه بودیم که با مقنعه رفت و آمد میکردیم. مدیر مدرسه، به خاطر حجاب ما را تحت فشار قرار میداد و دانش آموزان را هم تشویق میکرد تا ما را مسخره کنند. روزی پدرم به مدرسه رفت و با مدیر مدرسه صحبت کرد و گفت که اگر اجازه ندهد ما مقنعه سر کنیم، دیگر اجازه نمیدهد فرزندانش به مدرسه بیاند. آن زمان من ۱۰ ساله بودم. من هرگز احساس نکردم که چادر برای من محدودیت ایجاد میکند.
یک روز در کوچه میدویدم که از مقابل پدرم را دیدم. نگران بودم که پدرم از اینکه میدوم و چادرم نامرتب میشود، ناراحت شود. وقتی چیزی نگفت، خیالم راحت شد که من را ندیده است. شب به سمتم آمد و آرام گفت «زهرا خانم من قبلا به شما گفته بودم که در خیابان ندوید.» از این که پدرم صبر کرده بود تا هر دوی ما آرام شویم سپس در مورد این موضوع صحبت کنیم، درس بزرگی از او آموختم. همچنین از اینکه این کار را کرده بودم، شرمنده شدم.
پدرم گاو مرده را خرید
روزی پدرم چند گاو را نشان میکند تا روز بعد هزینه آن را پرداخت کند و گاوها را ببرد. ساعاتی بعد محل نگهداری گاوها مورد اصابت موشک قرار میگیرد و تلف میشوند. روز بعد پدرم هزینه آنها را پرداخت میکند و میگوید که وقتی گاوی را خریدم سود و زیانش را باید بپذیرم. صاحب گاو اصرار میکند که حداقل نیمی از قیمت آن را بپردازد، اما پدرم نمیپذیرد.
از این دست کارها پدرم زیاد انجام داده است. به عنوان مثال دوست پدرم تعریف کرد که روزی مرد میانسالی به قصابی میآید. گوشتها را نگاه میکند و میرود. پدرم به شاگردش میگوید که به دنبال آن مرد برو و بگو که صاحب این مغازه گوشت را به صورت نسیه هم میدهد. آن مرد برمیگردد و گوشت را نسیه میخرد.
بازاریهای امروز باید از شخصیت شهید الگو بگیرند. در گذشته اکثر مغازهها اجناسشان را نسیه میفروختند، ولی امروز در اکثر مغازهها کاغذی چسبانده شده و روی آن نوشته است که درخواست نسیه نکنید. دیگر پیدا کردن چنین منشی در میان بازاریها کمیاب شده است.
برادرم در دزفول گاوداری دارد. برای کاری به بانک مراجعه کرده بود. یکی از مشتریهای بانک خطاب به برادرم میگوید «اگر میخواهی وارد بازار شوی، مثل جوانمرد قصاب باش.» سپس یک خاطره از شهید کیانی برایش تعریف میکند. برادرم در آن موقع نمیگوید که من فرزند این شهید هستم.

برادرهایم را از جبهه برگرداند
ما هشت فرزند بودیم. بزرگترین فرزند خانواده ۱۹ ساله و کوچکترین عضو خانواده یک ساله بود. جنگ که شروع شد، پدرم، زندگی و فرزندانش را به مادرم سپرد و تصمیم گرفت به جبهه برود. خیلیها گفتند که جبهه بر تو واجب نیست و باید مخارج زندگیات را تامین کنی، ولی او پاسخ میداد که دفاع بر همه واجب است و امام راحل مجرد یا متاهل بودن را شرط اعزام اعلام نفرمودند.
۲ برادرم بدون اجازه پدرم برای اعزام به جبهه ثبت نام کرده بودند. وقتی پدرم برای ثبت نام به پایگاه بسیج رفت، مسئول ثبت نام گفته بود که فعلا به حد نصاب ثبتنام کردهایم. اما درخواست میکند تا لیست را ببیند، در آنجا نام برادرهایم را در لیست میبیند. پدرم میگوید من پدر اینها هستم. اسم یکی از برادرهایم را حذف میکند و نام خودش را مینویسد.
فرمانده سپاه دزفول پدرم را میشناخت. اگر از او درخواست میکرد تا به جبهه اعزامش کند، میپذیرفت، اما پدرم میخواست بدون واسطه و همچون یک رزمنده عادی به جبهه برود. نهایتا او سال ۶۰ برای آموزش به پادگان دو کوهه رفت.
پدرم علاقه زیادی به زیارت عاشورا داشت
دوستان پدرم بعد از شهادت برایمان تعریف کردند که رزمندگان در هنگام بیکاری، دور پدرم جمع میشدند و زیارت عاشورا میخواندند. پدرم علاقه زیادی به زیارت عاشورا داشت و با آن مانوس بود. او همیشه میگفت که غبطه میخورم چرا سرباز امام حسین (ع) نبودم. حالا که موقعیت سربازی امام عصر فراهم شده است باید به جبهه بروم.
برادر کوچکم که ۱۴ سال داشت، همزمان با پدرم در دوکوهه بود. پدرم از او میخواهد به خانه برگردد و مراقب مادر و خواهرهایش باشد. برادر نمیپذیرفت، ولی سرانجام در شب عملیات پدرم او را به خانه میفرستد. پدرم در این عملیات (فتحالمبین) به شهادت رسید. بعد از شهادت وی، برادرهایم به جبهه رفتند. مراسم تشییع باشکوهی برای پدرم برگزار کردند.
بعد از شهادت پدرم، عمو و دامادمان به جبهه رفتند و هر دو به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. بعد از شهادت همسر خواهرم، فرزندش به دنیا آمد. در حال حاضر یک کوچه به نام برادران کیانی و کوچهای که خودمان در آن ساکن بودیم به نام شهید عبدالحسین کیانی است.
بعد از شهادت پدرم، چند نفر از قصابیهای دزفول فامیلیشان را تغییر دادند و کیانی کردند. آنها سر در مغازههایشان نوشتهاند «قصابی کیانی». من به عنوان فرزند شهید به داشتن چنین پدری افتخار میکنم که رفتار و عمل تاثیرگذاری داشته است.