به گزارش خط هشت، شهيد سروان تكاور، محمدرضا طالبالعلم در سال 1335 در شهرستان اردبيل به دنيا آمد. او كه يار صديق و همراه با وفاي شهيد دكتر چمران بود. با شروع فعاليت ضدانقلاب در غرب كشور، داوطلبانه به مبارزه با آنها شتافت و در شهرهاي سنندج، پاوه، نوسود، مريوان، سردشت، مهاباد و بانه، چنان مبارزه كرد كه نامش در ليست دشمنان قرار گرفت.
با شروع جنگ تحميلي، همراه با همرزمان از جان گذشته خود به مقابله با آنان برخاست و در جبهه مريوان، سرپل ذهاب، ميمك، آبادان و خرمشهر شگفتيها آفريد.
روح تلاشگر و متلاطم او لحظهاي آرام نبود و به همين خاطر سه سال به وي ارشديت اعطا شد. اما او به دنبال مقام و درجه نبود، بلكه در جستوجوي گوهرتابناك شهادت از اين سنگر به آن سنگر و از اين جبهه به آن جبهه ميرفت تا اين كه درعمليات بيتالمقدس دوم خرداد ماه سال 1361 با اندك ياران خود بعد از شكستن خطوط اول دفاعي دشمن به سوي خاكريز دوم حملهور گرديد و ناگاه تركش خمپارهي دشمن زبون لالهاي ديگر در اين بوستان روياند و او مشتاقانه به سوي خدا شتافت و به درجه رفيع شهادت نائل آمد
شهيد طالبالعلم در بيان خاطرات جبهه و جنگ نابرابر چنين ميگويد: در يكي از بخشهاي غرب كشور، اهالي منطقه به خاطر بمبارانهاي مكرر حزب پليد بعثي، خانههاي خود را ترك و وسايل زندگيشان را رها كرده بودند. ما نيز در آن منطقه بوديم و خيلي هم گرسنه بوديم و دنبال غذا ميگشتيم، به يكي از خانههايي كه يك قسمت آن در اثر بمباران ريخته بود، وارد شديم.
همه چيز سرجايش بود. وارد اتاق و سپس آشپزخانه شديم. روي زمين چشممان به يك قطعه كاغذ افتاد كه روي آن اين كلمات نوشته شده بود: «اي كساني كه بعد از ما وارد اين خانه ميشويد و از وسايل آن استفاده ميكنيد اگر عراقي و دشمن هستيد، حرامتان باد، ولي اگر ايراني و دوست هستيد، نوش جان و گواراي وجودتان باد.
برادر شهيد طالب العلم در بيان خاطرهاي از او نيز ميگويد: در تابستان سال 1355 كليهي دانشجويان از جمله من و شهيد در اردوگاه جنگل پل سفيد بوديم و من به سبب سابقهي بيشتر و نيز انتخاب فرماندهان، جزو عناصر دژباني اردوگاه بودم هر روز نزديك ظهر،ميديدم كه دو پسر بچهي اهل ده نزديك اردوگاه، كه «ضعف كلا» ناميده ميشد در نزديكي كيوسك دژباني ميآيند و در فاصله پنجاه متري منتظر مينشينند و بعد از مدتي بلند شده، پشت درختهاي جنگل ناپديد ميشوند.
تكرار هر روزهي اين مساله مرا بر آن داشت كه علت اين قضيه را پيدا كنم. در يكي از روزها كه باز هم بچهها بلند شده، پشت درختهاي جنگل ناپديد شدند آنها را تعقيب كردم و پس از چند صدمتر، ناگهان برادرم را ديدم كه ظرفي از غذا را كه به دست داشت، به آنها ميداد. جلوتر رفتم و علت را از شهيد جويا شدم، با اين كه از كشف اين قضيه ناراحت شده بود، اظهار نمود: اينها انسانهاي فقيري هستند كه نياز به غذا دارند و من هر روز غذاي خود را آورده، به آنها ميدهم و وقتي كه بيشتر جوياي جريان شدم، شهيد گفت: من از موقعي كه اين بچهها را ديدهام و با آنها آشنا شدهام غذاي ناهار و صبحانه خود را به اينها ميدهم. اينها مادر و پدر ندارند و يتيم هستند و با مادربزرگ پيرشان زندگي ميكنند و به غذا وخوراك نياز دارند، شهيد از من مصرانه خواهش نمود كه اين مطلب را به كسي از دانشجويان بازگو نكنم و اين رازي بود بين من و برادر شهيدم.
شهيد «طالبالعلم» در ادامه وصيتنامهاش بيان ميكند: من اگر تنم بر خاك افتد، خون و جراحت به بدنم هزاران شكوفه زند، گامهايم همه از راه خسته شوند، اگر بر خاك و سنگ قتلگاه غلت زنم و از درد و جراحت چشم بر هم نهم دايم در زير مشت و لگدهاي كثيفان از درد بر خود بپيچم، داغ حسرت يك آه را بر دلشان خواهم گذاشت، چون در مكتب من(اسلام)، مردن در خون، يك افتخار است.
مردني كه بدون آه و حسرت مادي باشد. ما، ديرگاهي است كه با الله پيمان بستهايم. ديرگاهي است كه عاشقانه سر به تيغ شما ساييدهايم. سالهاست كه بيپروا بر مرگ آغوش گشودهايم و اگر خونم را بر خاك و سنگ كشور اسلاميام بريزند، پيمان جاودانه عشق را تثبيت خواهم كرد و در دفتر ايام زمان، اين شهادت را با حماسه ميآويزم.
اي مزدور! از مرگ من شاد مباش، زيرا عشق من والاتر از پول تو، مرگم شريفتر از زندگي است و روحم عزيزتر از جسمت. خونم گوياتر از تيرت و سرختر از جام شرابت، بانگم برندهتر از هر سلاح و رساتر از صداي سلاحت و مشت من سختتر از قلب توست. آري اي مزدور، اين نه تنها پيام من به توست، بلكه فرياد هزاران رزمنده اسلام است.
منبع: سبلان ما