به گزارش خط هشت: در دانشگاه ابوریحان تهران دانشجوی مقطع کارشناسی بود. ازآنجاکه ارادت خاصی نسبت به امام عصر(عج) داشت، مسئولیت کاروان جمکران را عهدهدار بود. طبق قرار، هر هفته شبهای چهارشنبه خادم امام زمانش میشد. صدای خوبی هم داشت و مداحی را به واسطه صدای دلنشینی که داشت بهخوبی اجرا میکرد؛ شده بود مداح جمکران. با ریشهایی که به اختیار بلند گذاشته بود و انگشتر همیشه به دستش و لباسهای سادهای که میپوشید، بیش از یک جوان بیستودو- سهساله به نظر میرسید تا آنجا که همه فکر میکردند متأهل است!
کسی چه میدانست تقدیر اینگونه برایش رقم خورده بود که همسرش را در همین سفرهای جمکران خواستگاری کند. آن زمان همسرش فقط چهارده سال داشت و اولین وجه تشابهی که بین آنها به چشم میخورد، سفرهای هر هفتهشان به جمکران بود.
مثل پدر بیقرار شهادت بود
مرتب پیگیر فیلمهای شهدا بود و با دیدن آنها میگفت:«چقدر آرزو دارم شهید بشم. خوش به حال اینها که شهید شدن. چه سعادتی داشتن.» همسرش هم تشویقش میکرد و در جواب میگفت: «انشاءالله در جنگ امام زمان شهید بشی.» ولی شاید هیچگاه تصورش را هم نمیکرد شرایطی در سوریه و عراق ایجاد شود که بهواسطه آنهمه در اوج جوانی «همسر شهید» خطابش کنند.
زمزمههای رفتن با پخش کلیپهای داعش شروع شد. با دیدن فیلمها و تصاویر، حالش منقلب میشد. برایش سخت بود دیدن آن صحنهها؛ برای غیرتش سخت بود؛ برای مردانگیاش نشستن و نظارهگر بودن سخت بود؛ شاید مردانگی را از پدر شهیدش به ارث برده بود. برایش فرقی نداشت سوریه باشد یا عراق. هدفش این بود که با داعش و دشمنان اسلام مبارزه کند. حتی یکبار هم به عراق اعزام شد ولی کمتر از یک ماه مجبور شد برگردد. به علت تصادف و عمل جراحی که چند سال قبل روی پایش انجامشده بود، رد صلاحیت شد. از این سفر حتی همسر سید جواد هم بیاطلاع بود چون بههیچوجه راضی به رفتنش نمیشد.
توسل به سریال مختارنامه برای کسب رضایت همسر
برای رضایت همسر همه تلاشش را میکرد؛ برای اینکه راضی شود به رفتنش، به نبودنش و یا شاید هم به شهادتش. آن زمان از شبکههای تلویزیون فیلم مختارنامه پخش میشد. درست آن قسمتی که زنان کوفه در میدان جمع میشوند تا مانع رفتن همسران و فرزندانشان برای قیام اباعبدالله الحسین (ع) باشند، سید جواد سراسیمه همسرش را صدا میزند: «خانم بدو بیا کار واجب دارم. بدو. این قسمت رو با دقت نگاه کن بعد برداشتت رو از فیلم بگو.» همسر ایشان که اصلاً فکرش را هم نمیکرد از صحبتهایش علیه خودش استفاده میشود، بعد از دیدن فیلم خیلی با تحکم و ناراحتی میگوید:
- اینها خیلی نامردن؛ کارشون خیلی بد بوده؛ نه اینکه فقط مختص زمان خودشون باشه. نه، این کار توی کل تاریخ اسلام نقش داشته.
- پس تو مخالفی و میگی که کارشون درست نیست؟!
- آره مخالفم
- پس تو مثل اینها نباش؛ تو راهشون رو ادامه نده!!
همسر «سید جواد» متعجب از این صحبتها چند دقیقهای سکوت میکند و به فکر فرو میرود. بعد با اطمینان میگوید: «من کاملاً قانع شدم. از نظر دین و وظیفه شرعی و اسلامی که بر عهده من هست، کاملاً راضی هستم. اما از نظر احساسی دیگه دست خودم نیست. شاید گریه کنم یا هر کاری که عواطف زنانه ایجاب میکنه اما تو اهمیت نده به گریههای من. نکنه رفتار من مانع رفتنت بشه».
دور زدن بازرسی بدنی!
بازرسی بدنی جزء قوانین اعزامیهاست؛ یعنی اگر اثری از جراحت، بیماری قلبی و... در بردن فرد باشد، رد صلاحیت میشود. «سید جواد» که از زمان تصادف جراحتهای مختلفی در پایش به یادگار مانده بود و از طرفی هم نمیتوانست جنگیدن با دشمن اسلام و دفاع از اهلبیت را نادیده بگیرد، اجازه بازرسی میدهد. اما زمانی که میخواهند پاهایش را بازرسی کنند، بهانه میآورد که: « لباس زیر تنم نیست. حالا اگه شما اصرار دارید من لباسم رو دربیارم.» مسئول بازرسی هم از این مورد چشمپوشی میکند. انگار که شهادت، خود به استقبالش آمده بود.
داعشیها را با اسلحه خودشان به درک واصل میکرد!
به زبان عربی مسلط بود. به همین دلیل در سوریه سعی بر این بود که او را خط مقدم نفرستند ولی قبول نمیکرد. میگفت: «من به عشق مبارزه و جنگیدن اومدم.» به مقر داعشیها میرفت، اسلحه و مهمات آنها را برمیداشت و میگفت: «حیفه اونها با اسلحه و مهمات ما به درک واصل بشن. چرا با مهمات خودشون این اتفاق نیفته.» آنجا با نام «سید رستم» معروف بود. قد رشید و هیکل ورزیدهای داشت، تا جایی که دوستانش به شوخی به او میگفتند: «سعی کن توی کانال و به حالت خمیده و دراز کشیده حرکت کنی که داعش نبیندت.»
پیوندی که آسمانی شد
همیشه در کار خیر پیشقدم بود و در واسطهگری ازدواج پیشقدمتر. هر کس قصد ازدواج میکرد اول به سراغ «سید جواد» میرفت آنقدر که در مدت یک سال نامزدیاش، بیش از پنجاه مراسم نامزدی بهواسطه او به انجام رسیده بود. بعد از شهادتش هم این رسم دیرینهاش ادامه دارد و خیلیها از حاجترواییشان بهواسطه شهید گفتهاند.
همیشه میگفت: «خدایا من به غیر از تو کسی رو ندارم.» همسرش ناراحت میشد و میگفت: «پس من و فاطمه چی؟» در جواب میگفت: «آره، ولی اول و آخر خداست. از اول که میای این دنیا تا آخر که میخوای بری باید بدونی که باید باب طبع اون باشی؛ با خدات دوست باشی. همینطور هم شد. آنقدر غرق دوستی خود و خدایش بود و باب طبع او میزیست که از همسر باردارش، فاطمه چهارسالهاش و زهرایی که هنوز طعم در آغوش گرفتنش را هم حس نکرده بود، گذشت. سیوهفت ساله بود که در تاریخ 26/7/95 و در منطقه حلب، پیوندش با خدایش آسمانی شد.