به گزارش خط هشت ، عادتم شده بود دل نگران و دل تنگ که میشدم، بروم سرمزارش در بهشت رضا (ع). مینشستم به درد و دل و حرف و قول و قرار. دلم که به تنگ میآمد تنها میرفتم؛ بچهها را میگذاشتم خانه که دلشان نگیرد و خودم راهی میشدم بلکه حالم بهتر شود. یکی از همان روزها در اوایل مهرماه، مثل هر پنجشنبه که به دیدارش میرفتم، رفتم و پیشش نشستم. برای هر آنچه روی دلم سنگینی میکرد گریه کردم؛ گفتم و شنید و اشکهایم گواهی داد.
وقتی که برگشتم، داخل حیاط خانه یک کبوتر سفید که آرام نشسته بود توجهم را جلب کرد. به دلم افتاد به داخل خانه ببرمش. «محمد جواد» که آن را دید چشمانش برق زد و با ذوق پرسید: «از کجا آوردیش؟» گفتم: «نشسته بود داخل حیاط؛ آمده پیشمان.» این را گفتم کبوتر را رو به رویش گرفتم. «محمد جوادم» چند لحظهای به کبوتر نگاه کرد و گفت: «بابا به قولش عمل کرده.»
کبوتر را از دستم گرفت و آن را داخل خانه رها کرد. تمام کلمات و حرفها دور سرم میچرخید و صدایش بعد از چند ماه دلتنگی در گوشم میپیچید. پرنده انگار که برایمان خبری آورده باشد، چرخ زد و نشست کنار تابلوی عکسش.«محمد جواد» به پرنده نگاه میکرد، بالهای کبوتر را نوازش میکرد و مرتب میگفت: «بابا به قولش عمل کرده، بابا جان به قولش عمل کرده.» این رفتار «محمد جواد» من را بیشتر گیج میکرد. به برادر و مادرم خبر دادم. برادرم که آمد کبوتر را وارسی کرد که ببیند نکند بالش زخمی باشد، نکند مریض باشد، بلکه بشود دلیلی آورد که چرا این طور آرام کنارعکس همسر شهیدم نشسته و با خانه ما مانوس شده؛ اما دریغ از یک خال!! کبوتر سالم بود، سفید و سالم! به قول برادرم: «تا حالا کبوتری به این سالمی ندیده بودم!»
«محمد جواد» گاهی بغلش میکرد، میبوسیدش و برایش آب و دانه میگذاشت. مینشست و نگاهش میکرد؛ شاید هم پیش خودش با او حرف میزد. آرام شده بود و دلش برای پدرش پرمیکشید، مثل کبوتر که گاهی پرمیکشید و میچرخید و دوباره کنار عکس شهید مینشست. مادرم هم آمد؛ کبوتر را که دید گریه کرد! با گریه میگفت: «ولش کنید تا بره، نکنه حیوون خدا اذیت بشه!» مادرم گریه میکرد و گریهاش ما را هم به گریه میانداخت.
خیلی از اطرافیان میگفتند ببریدش حرم پرش بدهید؛ بعضیها هم میگفتند بسپریدش دست ما! اما دلم رضا نبود. خودش آمده بود نشسته بود در حیاط ما و خودش هم هر وقت خواست میتوانست برود...
یکی دو روز گذشت؛ انگار که کبوتر آرام و قرار داشت کنار ما. «محمد جواد» هم با دیدنش آرام میگرفت. حتی با کبوتر عکس هم گرفته بود. هر دویشان به دوربین نگاه کرده بودند؛ پسرم و کبوتری که سالم و سفید در بغلش آرام گرفته بود.
برایم سخت بود؛ کبوتر را که میدیم اذیت میشدم. میخواستم کم کم «محمد جواد» را راضی کنم که کبوتر را رها کنیم تا برود. میگفتم: «عزیزکم، باید بذاریم کبوتر بره، نکنه یه وقت در خونه ما اذیت بشه.» دیگر طاقتم طاق شده بود، دلم میلرزید وقتی میدیدم کنار عکس شهید مینشست؛ بدون بی قراری، آرامِ آرام.
گفتم در حیاط پرش بدهیم. «محمد جواد» دلش پیش پرنده مانده بود. کبوتر را بوسید، چند بار بغلش کرد و به من نگاه کرد که شاید بشود دوباره نگهش داشت. در گوشش گفت: «سلام من رو به بابا برسان.»
دل را به دریا زدیم و رهایش کردیم. چند بار پر زد و چرخید و باز هم نشست روی یک سیم در حیاط. یک بار دیگر و یک بار دیگر. شد سه بار. هر بار که پرش دادیم باز میگشت و مینشست و با نگاهش نگاهمان میکرد.«محمد جواد» از پنجره نگاه میکرد و میگفت: «ببین مامان هنوز نشسته، ببین میخواد بیاد تو، بیا نگهش داریم!»
حالا دیگر حرفهای همسر شهیدم برای همه ما زنده شده بود. دلم شاد بود از این که به قولش عمل کرده و به یادمان بوده. از این که تنها نیستیم در این شهر و آرام جانمان هنوز به یادمان هست. «محمد جواد» کبوتر را نگاه میکرد و کبوتر هم از پشت پنجره نگاهمان میکرد. «محمد جواد» یادش میآمد حرفهای پدرش را و با جرأت به همه ما یادآوری میکرد که بابا چه گفته بود؛ بار آخر، دو ماه پیش، وقتی برای آخرین بار دور هم جمع شده بودیم.
من شادی را در چشمهای پسرم میدیم وقتی تکرار میکرد که بابا به قولش عمل کرده. خودش قول داده بود؛ همان زمانی که گفت این بار، بار آخر است و با این حرفش دلم را لرزاند. همان وقتی که به «محمد جواد» گفت مرد خانه باشد و سفارش من را به او کرد. خودش قول داده بود: «این بار که بروم مثل کبوتر میآیم. یک وقت مرا سنگ نزنید!» کبوتر چند باری پر زد و چند وقتی پشت پنجره ماند و آخر سر پر زد و رفت. اما از آن به بعد دلم آرام بود که شهید به یادمان هست و هوایمان را دارد. خندههای «محمد جواد» پر از شادی بود و همه میدانستیم که شهید ما به قولش عمل کرده و به دیگر قولهایش عمل میکند...
***
آنچه مطالعه کردید داستانی واقعی بود به نقل از همسر شهید مدافع حرم «محمدعلی خادمی». شهید «محمدعلی خادمی» از شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون اعزامی از مشهد مقدس بود که در تاریخ 21 شهریور 1394 در حلب سوریه به شهادت رسید.
نویسنده: مبینا مردانزاده
منبع: حریم حرم