به گزارش خط هشت، شهید مدافع حرم محمد مرادی اولین شهید مدافع حرم ارتش جمهوری استان اصفهان و اولین شهید مدافع حرم شهرستان شهرضا است که در تابستان ۱۳۹۵ در سوریه به شهادت رسید. کتاب «ببر بلندیهای جولان» به قلم فاطمه دانشور جلیل به زندگی تا شهادت این شهید مدافع حرم میپردازد. در ادامه با نگاهی به این کتاب، مروری به زندگی شهید مرادی داریم که در ادامه میخوانید.
از همان کودکی در آرزوی شهادت بود. چون مردی دوراندیش آرزوی سعادت اخروی برای خودش داشت. وقتی همراه مادرش به زیارت امامزاده شاهرضا میرفت، حتماً سری به مزار شهدای گمنام میزد. همانجا به مادرش گفته بود که هروقت شهید شدم، دلم میخواهد کنار این شهید دفنم کنید. آن روزها جنگ تمام شده بود و مادر فکر نمیکرد که روزی پسرش کیلومترها آن سوتر به آرزویش برسد.
در سن جوانی جذب ارتش شد. عاشق کارش و فعالیت برای حفظ امنیت کشورش بود. زمانی که ناامنی و جنگ به سوریه رسید و تروریستها به دنبال اجرای نیتهای شومشان بودند، محمد داوطلب اعزام شد. دو فرزند داشت و میدانست چه کار سختی در پیش دارد، ولی دلش به کاری که میخواست انجام دهد، قرص بود. میدانست خدا و اهل بیت (ع) حافظ و نگهبان فرزند و همسرش هستند و او باید در این راه قدمی برمیداشت. الان وقت عمل کردن بود و نشستن جایز نبود.
روزی که با همسرش درباره رفتن به سوریه صحبت کرد، همان اول صحبتهایش گفت که بالاخره من هم شهید مدافع حرم میشوم. وقتی ناراحتی همسرش را دید گفت که فکر میکنی مقام کمی هست که کسی مدافع حرم حضرت زینب (س) بشود، شما باید به این موضوع افتخار کنی. سال ۱۳۹۴ با اعزام شهید مرادی موافقت شد و او آن روزها از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. در آخر خرداد ۱۳۹۵ محمد راهی شد. دوری از خانواده و پسرهای کوچکش برایش سخت بود ولی هیچکس نمیتوانست مانع رفتنش شود. عشق به خانم زینب (س) و مدافع حرم بودنش بالاتر از عشق به همه داشتههایش بود.
در ارتش بعضی از دوستانش به محمد شهید بلندیهای جولان میگفتند. میگفت بلندیهای جولان مرز بین سوریه و فلسطین است و من دلم میخواهد قدس را آزاد کنیم و در راه آزادسازی قدس شهید شوم. او فرمانده توپ بود و مهارت بالایی در کارش داشت. بدهکاریهایش را داد و وصیتنامهاش را نوشت. تمام کارهایش را انجام داد و انگار میدانست که این رفتن برگشتنی در کار نخواهد داشت.
سری اول نیروهای ویژه ارتش به سوریه اعزام شدند. فرماندهانی که در سوریه بودند و کار بچههای ارتش را دیده بودند تعریف میکردند هر یک از تکاورهای ارتش برابر با یک لشکر در سوریه میجنگند. شهید مرادی در سوریه با اصرار به فرماندهاش به خط اول آتش توپخانه رفت. دلش میخواست در آتشبار پرکار و تأثیرگذار باشد. در سوریه دوستانش به شوخی میگفتند این هم بلندیهای جولان و الان دیگر وقت شهید شدن است، محمد با تبسمی بر لب میگفت خدا از زبانت بشنود.
یک ماه از رفتنش به سوریه میگذشت که در جریان یک مأموریت سخت قرار گرفت. دشمن حمله سنگینی را ترتیب داده بود و آتش سختی را سر نیروها میریخت. در یک لحظه بیش از ۵۰ خمپاره نزدیک محمد و سایر نیروها خورد. خاک به هوا بلند شد و در گردوغبار شدید منطقه پیکر خونین محمد روی زمین افتاد. نیروها سریع بالای سرش رسیدند و دیدند سرش از پشت رفته است. بچهها گیج و مبهوت همدیگر را نگاه میکردند و نمیدانستند چه اتفاقی افتاده است. دوستانش یاد حرفهای محمد در شب قبل از اعزام افتادند که میگفت این سر فدایی خانم زینب (س) است. شهید محمد مرادی در ۱۰ مرداد ۱۳۹۵ به آسمان پرکشید و به آرزوی همیشگیاش رسید. در روز تشییع پیکرش، همسرش شعری را که همیشه ورد زبان شوهرش بود زیر لب زمزمه میکرد و میگفت: «کاش یک ترکش مرا در میربود/ بند جانم میکشید از هرچه بود/ کاش که با آن پلاک نقرهرنگ/ میشدم مخفی به زیر خاک و سنگ.»
از همان کودکی در آرزوی شهادت بود. چون مردی دوراندیش آرزوی سعادت اخروی برای خودش داشت. وقتی همراه مادرش به زیارت امامزاده شاهرضا میرفت، حتماً سری به مزار شهدای گمنام میزد. همانجا به مادرش گفته بود که هروقت شهید شدم، دلم میخواهد کنار این شهید دفنم کنید. آن روزها جنگ تمام شده بود و مادر فکر نمیکرد که روزی پسرش کیلومترها آن سوتر به آرزویش برسد.
در سن جوانی جذب ارتش شد. عاشق کارش و فعالیت برای حفظ امنیت کشورش بود. زمانی که ناامنی و جنگ به سوریه رسید و تروریستها به دنبال اجرای نیتهای شومشان بودند، محمد داوطلب اعزام شد. دو فرزند داشت و میدانست چه کار سختی در پیش دارد، ولی دلش به کاری که میخواست انجام دهد، قرص بود. میدانست خدا و اهل بیت (ع) حافظ و نگهبان فرزند و همسرش هستند و او باید در این راه قدمی برمیداشت. الان وقت عمل کردن بود و نشستن جایز نبود.
روزی که با همسرش درباره رفتن به سوریه صحبت کرد، همان اول صحبتهایش گفت که بالاخره من هم شهید مدافع حرم میشوم. وقتی ناراحتی همسرش را دید گفت که فکر میکنی مقام کمی هست که کسی مدافع حرم حضرت زینب (س) بشود، شما باید به این موضوع افتخار کنی. سال ۱۳۹۴ با اعزام شهید مرادی موافقت شد و او آن روزها از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. در آخر خرداد ۱۳۹۵ محمد راهی شد. دوری از خانواده و پسرهای کوچکش برایش سخت بود ولی هیچکس نمیتوانست مانع رفتنش شود. عشق به خانم زینب (س) و مدافع حرم بودنش بالاتر از عشق به همه داشتههایش بود.
در ارتش بعضی از دوستانش به محمد شهید بلندیهای جولان میگفتند. میگفت بلندیهای جولان مرز بین سوریه و فلسطین است و من دلم میخواهد قدس را آزاد کنیم و در راه آزادسازی قدس شهید شوم. او فرمانده توپ بود و مهارت بالایی در کارش داشت. بدهکاریهایش را داد و وصیتنامهاش را نوشت. تمام کارهایش را انجام داد و انگار میدانست که این رفتن برگشتنی در کار نخواهد داشت.
سری اول نیروهای ویژه ارتش به سوریه اعزام شدند. فرماندهانی که در سوریه بودند و کار بچههای ارتش را دیده بودند تعریف میکردند هر یک از تکاورهای ارتش برابر با یک لشکر در سوریه میجنگند. شهید مرادی در سوریه با اصرار به فرماندهاش به خط اول آتش توپخانه رفت. دلش میخواست در آتشبار پرکار و تأثیرگذار باشد. در سوریه دوستانش به شوخی میگفتند این هم بلندیهای جولان و الان دیگر وقت شهید شدن است، محمد با تبسمی بر لب میگفت خدا از زبانت بشنود.
یک ماه از رفتنش به سوریه میگذشت که در جریان یک مأموریت سخت قرار گرفت. دشمن حمله سنگینی را ترتیب داده بود و آتش سختی را سر نیروها میریخت. در یک لحظه بیش از ۵۰ خمپاره نزدیک محمد و سایر نیروها خورد. خاک به هوا بلند شد و در گردوغبار شدید منطقه پیکر خونین محمد روی زمین افتاد. نیروها سریع بالای سرش رسیدند و دیدند سرش از پشت رفته است. بچهها گیج و مبهوت همدیگر را نگاه میکردند و نمیدانستند چه اتفاقی افتاده است. دوستانش یاد حرفهای محمد در شب قبل از اعزام افتادند که میگفت این سر فدایی خانم زینب (س) است. شهید محمد مرادی در ۱۰ مرداد ۱۳۹۵ به آسمان پرکشید و به آرزوی همیشگیاش رسید. در روز تشییع پیکرش، همسرش شعری را که همیشه ورد زبان شوهرش بود زیر لب زمزمه میکرد و میگفت: «کاش یک ترکش مرا در میربود/ بند جانم میکشید از هرچه بود/ کاش که با آن پلاک نقرهرنگ/ میشدم مخفی به زیر خاک و سنگ.»