به گزارش خط هشت، شهید مدافع وطن ابوالفضل کریمی موقع ورود امام خمینی به ایران سرازپا نمی شناخت و خودش رو به بهشت زهرا رسوند. برای دفاع از انقلاب همین جور خودش رو به جبهه ها رسوند و راه آسمون ها رو پیدا کرد.
***
زن همسایه آمده بود خانهمان. بین صحبتهایش از رفتار پسرم گلایه کرد:
-
دیروز ابوالفضل اومده بود روی پشت بام لباسها رو پهن کنه. من بهش سلام کردم ولی جوابم رو نداد
-
نوجوونه ... شاید حواسش نبوده
عصر که ابوالفضل از سر کار برگشت گفتم:
-
مادر جون چرا جواب سلام مردم رو نمی دی؟ مگه نمی دونی این کار واجبه؟
-
خانم همسایه بغلی گفته؟
-
آره
-
سر برهنه میاد روی پشت بام. هر وقت این خانم روسری سرش کرد من جوابش رو میدم. مگه نمی دونه حجاب واجبه؟
***
خبر آمدن امام به میهن مثل بمب توی شهر پیچید. ابوالفضل سر از پا نمیشناخت:
-
می خوام برم استقبال امام
-
مادر جون خیلی شلوغه. خطرناکه
-
نترس مادر. آگه قسمت ام باشه تو این راه شهید بشم چه بهتر
-
حداقل با یک رفیقی چیزی برو
-
خدا بهترین رفیقه!
و رفت. وقتی برگشت ذوق زده و خوشحال بود:
-
کاش شما رو هم برده بودم!
پرسیدم:
-
تونستی امام رو ببینی؟
-
توی بهشت زهرا جمعیت زیاد بود. چارهای نداشتم. رفتم بالای یکی از درختها. از اون بالا همه چیز دیده میشد
***
من نوزاد کوچکی داشتم و خیلی از شبها نمیتوانستم تا نزدیکیهای سحر بخوابم. یک روز اول صبح در زدند. با چشمان پُف کرده رفتم توی حیاط و پرسیدم:
-
کیه؟
داداش ابوالفضل ام بود. وقتی وارد شد سلام کرد و سراغ نوزادم را گرفت:
-
اومدم کمکت بچه رو بگیرم که بتونی یک مقدار استراحت کنی