همسرم روحانی بود و سیدمحمود با اینکه کوچک بود همراه با پدر به مسجد می‌رفت و ارتباطش با روحانیت خیلی خوب بود. فعالیت‌های سیاسی زیادی داشت. در حزب جمهوری و در جلساتی که شهید بهشتی داشت شرکت می‌کرد. اطلاعیه چاپ می‌کرد، ولی اکثر کارهایش را به ما نمی‌گفت

واقعیت این است که ابعاد مختلف شخصیتی شهید زین‌الدین بررسی نشده است. ایشان با آن سن و سال کم و به نوعی با تجربه‌ای که هنوز حاصل نشده بود، عالی عمل می‌کرد. برداشتم این است که شهید زین‌الدین اتصالی به قرآن و مبانی‌اش داشت. به لحاظ خانوادگی هم از خانواده‌ای معتقد می‌آمد و خود نیز خیلی مقید بود. مادرش از کودکی با وضو بچه‌هایش را شیر داده بود

برادرم حوالی پل مارِد خدمت می‌کرد که در ۲۷ مرداد ۱۳۶۷ شهید شد. اردشیر دارای روحیه قوی و باپشتکار بود. پیکرش هم حدود شش، هفت ماه مفقود بود تا اینکه شناسایی و پس از تشییع در گلزار شهدای گرمسار دفن شد

مجید کاملاً داوطلبانه به منطقه اعزام شد. اتفاقاً مسئولانش می‌گفتند تو روحانی هستی و رسته‌ات رزمی نیست. مطلقاً اجازه رفتن به او را نمی‌دادند و حکم مبلّغ را داشت ولی مجید خیلی این در و آن در زد که اعزام شود. همه آموزش‌ها را هم در دوره‌های مختلف سپری کرده بود. حتی دو بار به شکل محدود و برای کار‌های تبلیغی به سوریه اعزام شد، اما این‌ها راضی‌اش نمی‌کرد

محمود از سال ۸۰ به عضویت سپاه درآمده بود. زمانی که ایشان به خواستگاری من آمد، گفت نظامی هستم و مأموریت‌های زیادی دارم. شاید در برهه‌ای از زمان شما را هم با خودم ببرم. همان ابتدای همکلامی‌مان آنقدر صادقانه صحبت کردکه اعتماد من را جلب کرد. از شهادت هم برای من گفت، اما اصلاً فکرش را نمی‌کردم که شهادت ایشان اینقدر زود اتفاق بیفتد. مأموریت‌های زیادی رفت، اما خواست و تقدیر خدا این بود که ۱۷ اردیبهشت ماه ۹۵ در خان‌طومان به شهادت برسد

قبل از شهادت، همسرم آمد لباس‌هایش را عوض کرد و لباس بلوچی پوشید و رفت. موقع رفتن آقامرتضی خیلی صورتش نورانی شده بود. آمدم این حرف را بزنم، ولی انگار دهانم قفل شده بود. با خود گفتم وقتی که از سر کار آمد به ایشان می‌گویم. همچنین موقع رفتن ایشان نه دلهره داشتم و نه اضطراب. برای مأموریت‌های دیگر شهید همیشه دلهره داشتم و با خودم می‌گفتم نکند که نیاید، ولی برای این مأموریتش اصلاً دلهره‌ای نداشتم و خیلی خیلی آرام بودم.

از هشت سالگی همراه پدر به مسجد می‌رفت تا راه و رسم دفاع از حقیقت و شریعت را در مساجد و تکایا بیاموزد. او که عمری را با نام و یاد مولا علی (ع) پرورش یافته بود، عاقبت در سن ۳۰ سالگی در ۱۹ رمضان سال ۱۳۹۷ در منطقه بوکمال سوریه در درگیری با اشقیای زمان خلعت شهادت پوشید و به دیدار معبود شتافت.

حرکت شجاعانه کدخداشریف در حالی انجام می‌شود که دو گروهک ضدانقلاب یعنی کومله و دموکرات عملیات مشترکی را علیه رزمندگان اسلام تدارک دیده بودند. تعداد دشمن در این عملیات بسیار زیاد بود و مدام هم نیرو‌های کمکی به آن‌ها اضافه می‌شد

ساعت حدود ۱۱ صبح بود رفتم بیرون درخانه تا آب و جارویی کنم که دیدم آقایی با لباس نظامی دارد به خانه ما نزدیک می‌شود. سرم را بلند نکردم گفتم حتماً فرد غریبه‌ای است، نمی‌دانستم زکریاست. پسرم شوخ‌طبع هم بود. تا رسید به من احترام نظامی گذاشت و گفت سلام قربان، با شنیدن صدای زکریا سرم را بلند کردم و گفتم زکریا الهی مادرت فدای تو شود چقدر لباس نظامی به تو می‌آید.

سردار شهید حاج حسین خرازی اخلاقی که داشتند این بود که خودشان تنهایی می‌رفتند و به نیرو‌ها سرکشی می‌کردند. اگر دو نفر نیت می‌کردند همراهش بروند می‌گفت شما کجا می‌خواهید بیایید؟ مثلاً اگر آن‌ها می‌گفتند ما می‌خواهیم به مسجد برویم، ایشان می‌گفت خب بروید، برای چه دنبال من راه افتادید؟ اگر می‌فهمید کسی از پشت سر آهسته او را همراهی می‌کند، خیلی ناراحت می‌شد. چون نمی‌خواست نیرو‌ها متوجه شوند تا بتواند بدون تشریفات برود و بین نیرو‌ها باشد تا تحقیق کند و بفهمد نیرو‌ها در چه وضعیتی به سر می‌برند و اگر مشکلی هست به آن رسیدگی کند.

مادرم همیشه می‌گفت من شما را بدون وضو شیر ندادم. این حرف برای امروز که همه خانه‌ها به آب دسترسی دارند کار ساده‌ای به نظر می‌آید، اما در گذشته که مردم مجبور بودند از چشمه آب بیاورند و درآن سرما و برف برای تأمین آب مورد نیازشان فاصله زیادی را طی کنند کار سختی بود. مادرم به این امر توجه داشت و هنگام جنگ می‌گفت حالا خدا را شکر می‌کنم که فرزندانم سربازان امام زمان (عج) هستند. مادر انسان متعبدی بود. به هیچ عنوان غیبت کسی را نمی‌کرد. علاقه زیادی به امام خمینی و راه شهدا داشت. ایشان همیشه ما و پدرم را به حضور در فعالیت‌های انقلابی و جبهه تشویق می‌کرد.

لحظه‌ای که پدرم سوار مینی‌بوس شدند، دوباره شروع به گریه کردم. این صحنه هیچ موقع یادم نمی‌رود. برادر یکی از دوستان پدرم اسفندیار طبری که همراه پدرم به جبهه رفت و اسیر شد، بغلم کرد تا جایی که دستش می‌رسید همراه مینی‌بوس می‌رفتیم. دستم در دستان پدرم بود. آن روز خیلی دلتنگی کردم

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/f714239526d247f01ba72774895414aa.jpg
کتاب « ب مثل بابا ع مثل عشق» به نویسندگی «فرانک ...
cache/resized/c0eb470bcee87c9607e9d980bedac252.jpg
کتاب «نارگول» مجموعه داستان‌های ترکی آذربایجانی ...
cache/resized/30ce90b265575319c4e20807f73088c9.jpg
مجموعه شعر دفاع مقدس با عنوان «سطری از رگ‌های ...
cache/resized/9b78be751016054d15384e51dce46f66.jpg
کتاب «پرواز با خورشید» سرگذشت پژوهی شهدای دهه اول ...
cache/resized/1d6bdd68195fd28182a7b5375c42b3a5.jpg
کتاب «پیام افق» مجموعه اشعار «میر داود خراسانی» ...
cache/resized/648e03a74b645c23d652f178eba18670.jpg
اکبری که نگارش «آخرین فرصت» را فرصت ناب زندگی‌اش ...
cache/resized/93f4eb7bff33a45e387b33707ce87cdd.jpg
امروز به مناسبت چهل و چهارمین هفته دفاع مقدس از ...
cache/resized/faf58c1d54b1975680b9c3141b6179d7.jpg
کتاب «بر مدار مد» بررسی تاثیر عوامل برترساز توان ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family