به گزارش خط هشت، حاج قاسم همواره کف میدان نبرد حضور داشت و در میدان دفاع از حرم نیز با وجود آنکه وارد دهه ششم زندگی‌اش شده بود، همچنان فعال و پویا ظاهر می‌شد و بار‌ها و بار‌ها در شدیدترین درگیری‌های محور مقاومت با تروریست‌های سَلفی حضور می‌یافت. رزمندگان مدافع حرم نیز همانند رزمندگان دفاع مقدس خاطرات بسیاری از شهید سلیمانی در بحبوحه میادین نبرد دارند. عبدالمحمود محمودی از رزمندگان مدافع حرم در گفتگو با ما خاطره‌ای از دیدار با این شهید بزرگوار در بحبوحه نبرد آزادسازی شهرک خلصه سوریه بیان کرده است که با هم می‌خوانیم.
 
 خلصه و حمره
در مقابل خان طومان، دو شهرک به نام‌های خلصه و حمره وجود داشتند که برای دستیابی به خان طومان لازم بود هر دوی این شهرک‌ها از وجود تروریست‌های سلفی پاکسازی می‌شدند. اواسط سال ۹۴ بود که رزمنده‌های مدافع حرم برای آزادسازی شهرک خلصه اقدام کردند. ورود به این شهرک مساوی با درگیری‌های خانه به خانه بود که این نوع درگیری‌ها بسیار سخت و طاقت فرساست. ما باید خانه به خانه پیش می‌رفتیم و منطقه شهرک را از وجود تروریست‌ها پاک می‌کردیم. 
 پای مجروح
وقتی به شهرک خلصه رسیدیم، پایم که از زمان جنگ تحمیلی مجروحیت داشت و در سوریه هم مجدداً ترکش خورده بود، به شدت آزارم می‌داد. طوری که خستگی و ضعف به من غلبه کرده بود. در کوچه و پس کوچه نمی‌شد محلی برای استراحت پیدا کرد، چون احتمال وجود نیرو‌های دشمن در خانه‌ها می‌رفت. به همین خاطر هر طور شده خودم را سرپا نگه داشتم تا اینکه به جاده اصلی شهرک رسیدیم. پشت سرمان هرچه بود را پاکسازی کرده بودیم و روبه‌رو هنوز نبرد ادامه داشت. در اینجا فرصتی پیش آمد تا بتوانم دقایقی استراحت کنم. 
مسئولیت چند نفر از بچه‌ها با من بود، تقسیم کار کردم و همه را به جز برادر خیبری به اطراف فرستادم. خیبری ماند تا اگر کاری پیش آمد بتوانم ایشان را به عنوان پیک بفرستم پیش باقی نیروها. به ایشان سپردم اگر خوابم برد، نگذارد زیاد طول بکشد و زود بیدارم کند. 
 اتومبیل غریبه
در حالی که روی زمین دراز کشیده بودم، اطرافم پر بود از سر و صدای درگیری و انفجار و ماشین‌های نظامی که از روبه‌رو به سرعت از جاده خلصه عبور می‌کردند و هر کدام به سمتی می‌رفتند. به زور چشم‌هایم را باز نگه داشته بودم و ناخودآگاه عبور اتومبیل‌ها را نگاه می‌کردم. در همین لحظه یک اتومبیل توجه‌ام را به خودش جلب کرد. با سرعت آمد و درست رو به روی ما زد روی ترمز!
آرام سرم را بلند کردم. دیدم اتومبیل وسط جاده ایستاده و کسی هم از آن پیاده نمی‌شود. به راننده اشاره کردم بیاید داخل کوچه مبادا مورد اصابت گلوله‌های دشمن قرار بگیرد. راننده توجهی به اشاره من نکرد. شک کردم نکند سرنشینان این اتومبیل از نیرو‌های دشمن باشند. چون هنوز تعدادی از آن‌ها خبر نداشتند که رزمنده‌های ما شهرک را تصرف کرده‌اند. 
 حاج قاسم آمد
لحظاتی گذشت و سرنشینان خودرو واکنشی به اشاره من نشان ندادند. به برادر سپهر خیبری گفتم جلو برود و از راننده بخواهد اتومبیل را به داخل کوچه بیاورد. خیبری هنوز به اتومبیل نرسیده بود که در ماشین باز شد و در کمال تعجب دیدیم حاج قاسم سلیمانی از آن بیرون آمد. با دیدن ایشان یک حالی شدم! اصلاً انتظار نداشتیم حاجی را اینجا ببینیم. 
خیبری با خوشحالی داد زد: حاجی بدو که خود سردار سلیمانی است! گفتم سر و صدا نکن خیبری، باقی بچه‌ها بفهمند حاجی آمده اینجا، ازدحام می‌شود. 
چند نفر از بچه‌های گروه ما که همان حوالی بودند، با دیدن حاج قاسم آمدند پای ماشین. حاجی با همه روبوسی کرد. بعد با اشاره خواست بچه‌ها پراکنده شوند. هنوز درگیری‌ها ادامه داشت و اگر دشمن تجمعی را می‌دید، آنجا را زیر آتش می‌گرفت. از بچه‌ها خواستم پراکنده شوند. 
در همین حین بدون اینکه من متوجه بشوم، حاج قاسم از بچه‌ها پرسیده بود اینجا چه کسی مسئول است. یکی از نیروها، من را نشان داده و گفته بود که ایشان مسئولیت دارد. با اشاره آن بنده خدا، حاجی به من نگاه کرد و خواست که از وضعیت منطقه برای‌شان توضیحاتی بدهم. رده من طوری نبود که بخواهم مستقیم به فرماندهی مثل حاج قاسم گزارش بدهم. 
ما باید به مسئول بالاتر می‌گفتیم و آن‌ها هم به قرارگاه فرماندهی گزارش می‌کردند. اما حاجی با تواضعی که داشت، از بنده حقیر خواسته بود شرایط منطقه را برای‌شان توضیح بدهم. مختصر توضیحاتی دادم و حاجی هم با خوشرویی حرف‌هایم را شنید و بعد مجدد رفت که سوار اتومبیلش شود. 
 در آغوش سردار
قبلاً حاج قاسم را در سوریه و در یک قرارگاه دیده بودم. اما آنجا آن قدر شلوغ بود که حتی نتوانستم نزدیک‌شان شوم. دوست داشتم ولو برای یکبار هم که شده او را در آغوش بگیرم و روی ماهش را ببوسم. اما از طرف دیگر نمی‌خواستم وقت حاجی را بگیرم. مسلماً فرماندهی مثل او کار‌های زیادی داشت که باید به آن‌ها می‌رسید. 
همچنان که دستم روی دستگیره در بود و داشتم من‌و‌من می‌کردم، خود حاج قاسم متوجه منظورم شد. با همان لحن عاطفی و با لبخند گفت: هان، چی شده برادر اصفهانی! به جای اینکه حرف دلم را توضیح بدهم، زرنگی کردم و دست ایشان را گرفتم تا برای چند ثانیه هم که شده او را در آغوش بگیرم. همزمان گفتم حاجی یک ماچی به من بدهید، رفتم! 
 در جا خشکم زد!
ایشان را در آغوش گرفتم و صورت‌شان را بوسیدم. اما یکهو حاج قاسم خم شد و دستم را بوسید! در جا خشکم زد و به یکباره منقلب شدم. حتی الان که دارم این خاطره را تعریف می‌کنم دست و پایم را گم کرده‌ام. آن لحظه هم نفهمیدم باید چه بگویم و چه واکنشی نشان بدهم. آمدم دستم را بکشم گفتم مبادا بی‌ادبی بشود. نمی‌دانستم چه کار کنم. سرم را پایین انداختم و آرام گفتم ما باید کفش شما را ببوسیم شما دست بنده را می‌بوسی؟
حاج قاسم لبخندی زد و با مهربانی گفت «اخوی دست شما‌ها را باید بوسید که ایستاده‌اید و می‌جنگید. من که کاری نکردم! دیشب تا حالا در قرارگاه پای نقشه بودیم». 
 شمع وجود او
من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. وقتی دیدم شخصی مثل حاج قاسم که یک عمر در میادین مختلف نبرد حضور دارد اینطور متواضعانه می‌گوید کاری نکرده‌ام. تکلیف من و امثال من چه بود. ما کجای کار بودیم؟ ما که دیگر چیزی نداشتیم برای گفتن... بعد از اینکه حاجی در اتومبیل نشست، دستگیره را گرفتم و در اتومبیل را بستم. موقع رفتن، ایشان دستش را بالا آورد و من و باقی بچه‌ها تا لحظاتی همین طور ایستاده بودیم و رفتن‌شان را تماشا می‌کردیم. 
در آن لحظات یک موضوعی به ذهنم رسید. پیش خودم گفتم اگر رزمنده کوچکی مثل من به این کشور غریب می‌آید تا با سلفی‌ها مبارزه کند، یا اگر این همه مجاهد و رزمنده از کشور‌ها و ملیت‌های مختلف به سوریه می‌آیند تا در خط اول مقاومت اسلامی بجنگند، به خاطر این است که یکی مثل حاج قاسم در معرکه نبرد پای نقشه است، کار دست کاردان است و ما هم دل به وجود ایشان خوش داریم. به خاطر شمع وجود او و افرادی مثل اوست که اینجا آمده‌ایم و با دشمن می‌جنگیم.
 
 
 

هر چند مرور روز‌های زندگی با برادر برای او سخت بود، اما رسم رفاقت را به جای آورد و راوی غیرت مهربانی و رشادت برادر شهیدش شد. محبوبه سادات توکلی از همبازی دوران کودکی‌اش گفت، از دردانه خانه توکلی‌ها. از آرزو برای پلیس شدن تا دعوت حضرت زینب (س) برای ملحق شدن به جمع مدافعان حرم. همه صبوری‌اش هم نتوانست مانعی براشک‌ها و بغض‌های گاه و بی‌گاهش شود. روایتی خواهرانه از شهید سیدمحمد توکلی از شهدای لشکر فاطمیون را پیش‌رو دارید.

شهید موسی نوروزی متولد ۲۰ خرداد ۱۳۷۷ در استان کهگیلویه و بویراحمد بود. در جوانی به عضویت فراجا درآمد و در تأمین امنیت کشورمان نقش ایفا کرد. او که علاقه زیادی به حضور در نیروی انتظامی داشت، سال ۱۴۰۰ به استان سیستان و بلوچستان اعزام شد و پس از مدتی حضور در این خطه مرزی، درچهارمین روز از آبان ۱۴۰۰ در درگیری با اشرار در دلگان به شهادت رسید. وقتی با علیرضا نوروزی پدر شهید همکلام شدیم. می‌گفت پسرم شبیه شهدا شده بود. سخن این پدر شهید ما را به یاد کلام شهید آوینی می‌اندازد که می‌گفت: «شهادت لباسی تک سایز است که باید خودمان را هم اندازه آن کنیم». 

در جوار حرم امامزاده حضرت‌عبدالعظیم حسنی (س) در فضایی که به باغ طوطی مشهور است و محل دفن بزرگان و مشاهیری، چون ستارخان و شیخ محمدخیابانی و ده‌ها عالم و عارف و مجاهدان راه‌وطن است، به مزار شهیدی برمی‌خوریم به نام سیدمرتضی موسویان احمدآبادی. شهیدی که در هجدهمین روز از فروردین ماه سال ۱۳۵۸ بر اثر انفجار بمب به شهادت رسید. در این ایام به بهانه سالروز شهادتش با برادرزاده شهید دکتر سید مجید موسویان همراه شدیم تا کمی از او و سیره شهید و شهادت مظلومانه‌اش بیشتر بدانیم. 

روزی که سردار حاج حسین خالقی محمدی به دوستان شهیدش پیوست، رسانه‌ها تیتر زدند: «رفیق شهید وزوایی درگذشت.» حاج حسین یکی از پیشکسوتان سپاه تهران بود که قبل از دفاع‌مقدس رخت پاسداری به تن کرد و در آوردگاه‌های بسیاری همراه و همرزم شهدای بزرگی، چون غلامعلی پیچک، محسن وزوایی، علی موحددانش، حاج کاظم رستگار و... بود. حاج حسین را باید یکی از مؤسسان لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) بدانیم. او که رفاقت دیرینه‌اش با محسن وزوایی به زمان حضور در جبهه‌های غرب می‌رسید، همراه او به جبهه جنوب آمد و پس از شهادت وزوایی در عملیات الی‌بیت‌المقدس، فرمانده محور محرم از تیپ ۲۷ محمدرسول الله (ص) شد و در همین عملیات تا مرز شهادت پیش رفت. به قول همرزمش سیدمحمد ابوترابی، خواست خدا بود تا حاج حسین بماند و ۴۰ سال دیگر به مردم و کشورش خدمت کند. گفت‌و‌گوی ما را با ابوترابی پیش‌رو دارید.

شهید سیدیحیی براتی از جمله شهدای مدافع حرمی است که سابقه حضور در جبهه‌های دفاع‌مقدس را نیز داشته است. او که متولد شهریور ۱۳۴۹ بود، اواخر جنگ و در سنین نوجوانی به جبهه‌های دفاع‌مقدس راه پیدا کرد و ماه‌ها در مناطق عملیاتی حضور یافت. چند سال پس از پایان جنگ تحمیلی، شهید براتی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران درآمد و سال‌ها در کسوت پاسدار به خدمتش ادامه داد. به گفته محمود محمودی از دوستان و همرزمان شهید که دقایقی با ما در بیان خاطرات این شهید بزرگوار به گفتگو پرداخت. شهیدبراتی هر چند نیروی حوزه نمایندگی ولی فقیه بود، اما همواره با بچه‌های گردان‌های رزمی می‌جوشید و حضور در میدان نبرد را برای خودش غنیمت می‌دانست. با چنین روحیه‌ای نیز خود را به جمع مدافعان حرم رساند و سعادت شهادت را نصیب خود کرد.

 «فاطمه الحسانی» با اشاره به اینکه زندگی با آیه‌های قرآن سراسر نور و رحمت است، اظهار کرد: با عمل به آیه‌های قرآن راه همسر شهیدم را ادامه می‌دهم.

با حسن رامه برادر شهید عملیات فتح‌المبین احمد رامه همراه شدم تا از برادرش برایمان روایت کند که در اولین روز از سال ۱۳۶۱ در عملیات فتح‌المبین به شدت مجروح و نهایتاً شش روز بعد، یعنی در هفتم فروردین ۱۳۶۱ به شهادت که آرزوی دیرینه‌اش بود، رسید. برای حسن رامه روایت از همرزمی که قبل از شنیدن خبر مجروحیت برادرش خواب شهادتش را دیده بود، سخت بود. اما گذر سال‌ها آن لحظات سخت و غمناک را از یاد و ذهن او بیرون نبرده و راوی روز‌های مجاهدت برادر شد، با هم بخوانیم.

مادر شهید ماه مبارک رمضان در گفت‌وگو با نوید شاهد بیان کرد: «دوست داشتم پیکرش را می‌آوردند، بالاخره آدم می‌تواند با مزارش درددل کند. من الان جایی ندارم درددل کنم. گاهی غصه می‌خورم که خوش به حال مادر شهیدی که سر قبر بچه‌اش درددل می‌کند، آب می‌ریزد اما بچه من هیچ یادمانی ندارد. برای همین همیشه سرقبر شهدای گمنام می‌روم.»

متن زیر خاطره‌ای از یک رزمنده مدافع حرم عراقی است که برای جنگ با تکفیری‌ها به کشور سوریه رفته بود. با آنکه کشور عراق در آن مقطع خود درگیر فتنه داعش بود، اما جوانان غیرتمند این کشور هم در کشور خودشان و هم در سوریه با تکفیری‌ها به مبارزه می‌پرداختند. خاطره زیر را از زبان محمود محمودی از رزمندگان دفاع‌مقدس و مدافع حرم می‌خوانیم.

شهدای استان هرمزگان را باید از مظلوم‌ترین شهدای دفاع‌مقدس بدانیم. شاید یکی از دلایل این مظلومیت، نداشتن یگان مستقلی از این استان در دفاع‌مقدس بود. رزمندگان هرمزگانی در مقاطعی از دفاع‌مقدس زیر نظر لشکر ثارالله به جبهه می‌رفتند و این موضوع در کنار دوری از مراکز و شهر‌های بزرگ، باعث شده بود تا شهدای این خطه از کشورمان در گمنامی و مظلومیت به سر برند.

برای زیارت مزار شهید حاج قاسم سلیمانی، راهی کرمان شدم. حضور در کرمان بهانه‌ای شد تا به دیدار خانواده شهیدان حمید و علیرضا مظهری صفات بروم. خانواده شهید را پیش از این می‌شناختم و بعد از شهادت سردار سلیمانی این شناخت بیشتر هم شد. خواهر شهیدان در مدت حضور در کرمان همراهی‌مان کرد و نهایتاً سعادت زیارت فاطمه فنا‌خواه مادر شهیدان حمید و علیرضا مظهری صفات نصیبم شد. با مادر نشستیم او از روز‌های انقلاب، جنگ و حکایت حضور حاج قاسم در مراسم خواستگاری دخترش هم برایمان روایت کرد. آنچه در پی‌می‌آید ما حصل این همراهی است، با هم بخوانیم.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/f714239526d247f01ba72774895414aa.jpg
کتاب « ب مثل بابا ع مثل عشق» به نویسندگی «فرانک ...
cache/resized/c0eb470bcee87c9607e9d980bedac252.jpg
کتاب «نارگول» مجموعه داستان‌های ترکی آذربایجانی ...
cache/resized/30ce90b265575319c4e20807f73088c9.jpg
مجموعه شعر دفاع مقدس با عنوان «سطری از رگ‌های ...
cache/resized/9b78be751016054d15384e51dce46f66.jpg
کتاب «پرواز با خورشید» سرگذشت پژوهی شهدای دهه اول ...
cache/resized/1d6bdd68195fd28182a7b5375c42b3a5.jpg
کتاب «پیام افق» مجموعه اشعار «میر داود خراسانی» ...
cache/resized/648e03a74b645c23d652f178eba18670.jpg
اکبری که نگارش «آخرین فرصت» را فرصت ناب زندگی‌اش ...
cache/resized/93f4eb7bff33a45e387b33707ce87cdd.jpg
امروز به مناسبت چهل و چهارمین هفته دفاع مقدس از ...
cache/resized/faf58c1d54b1975680b9c3141b6179d7.jpg
کتاب «بر مدار مد» بررسی تاثیر عوامل برترساز توان ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family