همسرم آنقدر مشغله کاری داشت که حتی من فرم اعزام به جبههاش را پر کردم. در فرم پرسیده بودند که هدفتان از اعزام به جبهه چیست؟ من این را از همسرم پرسیدم و گفت: خودت میدانی که من به لحاظ مادی و معنوی شرایط خوبی در شهر دارم، اما میخواهم برای رضای خدا به جبهه بروم. پس بنویس «فقط رضای خدا»
جریان مجروحیت و جانباز شدن جانباز «محمدحسین محمدعلیزاده»، کمی با دیگر جانبازان متفاوت است. به خاطر مدت کوتاه حضورش در جبهه، خاضعانه می گفت نسبت به همرزمان خود صحبت یا خاطره خاصی ندارد اما...
همسر شهید: ۱۴ اردیبهشت سال ۱۳۹۸ محمد جنان و پسرم کیان حیدر بعد از ماهها دوری و چشم انتظاری با هم دیدار کردند. البته فرزندم پیکر پدرش را دید. دلخوشی من این است که تنها یادگار شهید را آنطور که پدرش دوست داشت و لایق فرزند شهید مدافع حرم است تربیت کنم.
سالهاست که درباره شهدای طوقانی از جمله شهید «محمد و سعید طوقانی» در مطبوعات و رسانه مطالبی خواندهایم و شنیدهایم؛ برادران دانشآموزی که به قول برادر کوچکشان مرید و مراد یکدیگر بودند. این بار بخوانیم از حال و هوای این روزهای مادرشان مادری که میگوید خداروشکر همه فرزندانم زنده اند.
به گزارش خط هشت : سرد و است و شلوغ؛ روزهای امروز شهرم را میگویم. دستهایی یخزده در جیبهای خالی، نگاههای مسخ شده به تلفنهای همراه، صدای بلند هدفونهای تو گوشی، چشمهای دوخته بر زمین، اینها نشانههای مردم منتظری بود که میخواستند سوار بر تاکسی به مقصدشان برسند. هرکدام سرما و کسالت انتظار را بهگونهای سر میکردند. من هم درمیان آنان باید به جایی میرفتم باید خود را راس ساعت 6 به خانهای میرساندم که صاحبانش دعوتم کرده بودند. دعوتی که هیچ پیام و تماس تلفنی در پی آن نبود اما دعوت شده بودم.
مادری در خانهای در غرب تهران میزبان خبرنگاری است که میخواهد احوال روزهای جوانیاش را بپرسد؛ روزهایی که فرزندان نوجوانش از پشت میز و نیمکتهای مدرسه پیرو یاران خود به جبهه میروند و هر دو برادر بعد از 13 یا 14 سال تنها پلاکهایشان به خانه بازگشت.
بانو «فاطمه خشکپز کاشانی»، مادر شهیدان «محمد» و «سعید طوقانی» که سالها با آغوش باز پذیرای خبرنگاران و اهالی مطلبوعات بوده است، میگوید فرزندانم خوشبخت شدند در حقیقت آنها عاقبت به خیر واقعی شدند. من صاحب پنج پسر و یک دختر هستم که چهار تا از پسرانم به جبهه رفتند. خدارا شکر همهشان زندهاند. دو تای آن ها جانباز شدند و محمد و سعید هم شهید شدند در حقیقت این دو از بقیه زندهترند.
وارد خانه که میشدی گویا محمد و سعید با عکس هایشان خوشآمدگویی میکردند. داستان شهادت سعید سالهاست که نقل و نمک رسانهها است. در واقع اگر بخواهند حداقل پنج شهید دانشآموز را نام ببرند نام سعید طوقانی به چشم میخورد. خانه پر بود از خاطرات؛ خاطرات پدرشان که پهلوانی نامدار بود؛ گویا بعد از شهادت محمد و سعید کم حرفتر شده بود و به گفته اطرافیان شادابی و روحیه پر از نشاط سابق خود را نداشت. خاطرات بازدیدهای مقامات از این خانه و اهالیش که فقط یک مادر بود و چند عکس.
از او که درباره حال و هوای این روزهایش میپرسم، میگوید: «همسایگان خوبی دارم هوایم را دارند خدا از آنها راضی باشد کمابیش تنهایم نمیگذارند گاهی سری میزنند و احوالی جویا میشوند.»
کمی که میگذرد آش نذری مادر شهید دیگری را که چند خانه آن طرفتر زندگی میکنند را برایمان میآورد. میگوید: «تبرک است! انگار قسمت شما بوده نوشجان کنید.»
از او میپرسم وقتی فرزندتان آقا محمد شهید شد آیا با رفتن فرزند دیگرتان آقا سعید مخالفت کردید؟ پاسخ میدهد: «سعید ورزشکار و بازیگوش بود محبوبیت زیادی برای اطرافیان داشت به ویژه پدرش. بعد از شهادت برادرش آشفته شد و میخواست به دنبال پیکر محمد برود. یک روز صبح نامهای برایمان نوشته و رفت بود؛ «دنبالم نگردید من رفتم جبهه». اسفند ماه بود. دیگر نیامد. هیچ وقت»
سعید طوقانی، پهلوانی که به گفته برادر کوچکترش آقا مهدی، مایه افتخار کشورش چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن بود. از او میپرسم کمی از محمد برایمان بگویید؛ مکث میکند و میگوید: «رسانهها در طول این سالها توجه زیادی به سعید نشان دادند شاید علت آن این امر باشد که سعید پهلوانی بوده که در جشن ملی طوس از سوی فرح پهلوی بازوبند پهلوانی دریافت کرده است و سال 56 به امام خمینی نامه مینویسد و به اعتراض به رژیم طاغوت ورزش را کنار میگذارد و در جبهه هم مورد توجه و علاقه همرزمانش قرار می گیرد و در نهایت شهید میشود. اما باید بدانیم که محمد الگوی سعید بود و سعید به پیروی از محمد راهی جبهه شد در حقیقت یکی از دغدغههای سعید پیگیری پیکر محمد و سرنوشتش بود اما وقتی پایش به جبهه رسید دلش را جا گذاشت و دیگر بازنگشت.»
ادامه میدهد: «محمد و سعید هر دو دانشآموز بودند سعید مشغول تحصیل در دوران راهنمایی بود و محمد یک دانشآموز دبیرستانی بود.»
درباره پدرشان میپرسم؛ پهلوان حاج علی اکبر طوقانی او هم اولین بار پا به پای فرزند نوجوانش راهی جبهه میشود و تنها بازمیگردد. خودش میگوید: «حاج علی اکبر الگوی محمد و سعید بود رسم پهلوانی را خوب میدانست و به امام هم این را ثابت کرد. بعد از شهادت محمد از رفتن سعید به جبهه کمی مخالفت کرد، اما بعد از مدتی خودش هم با سعید راهی شد. در حقیقت سعید انتخاب شده بود که برود. پدر شهادت برادرانم را برای خود افتخاری بزرگ میدانست.»
از وی میپرسم خاطرهای از پدر درباره آقا محمد و سعید بگویید، پاسخ میدهد: «اگر می خواهید بدانید پدرم بعد از شهادت محمد و سعید چه کشیده است باید عکسهای قبل و بعد از شهادت برادرانم را ببینید. وی تا قبل از آن در عکسها خوب میخندیده اما بعد از آن نگاهی آمیخته با غم در چهرهاش موج میزند.»
ادامه میدهد: «سعید پسری بود که در سن هشت سالگی بازوبند پهلوانی به بازو میآویزد و همیشه در کنار پدر بوده و روحیه پهلوانی را از پدر در همان سن کم آموخته بود و با پدر به جبهه رفت و پدر بدون او بازگشت.»
از او درباره روزهای مفقودالاثری برادرانش می پرسم می گوید: «محمد جزو شهدای برجای مانده عملیات والفجر یک در شمال فکه بود که در بهار 73 پیکرش پیدا شد. بعد از سه سال در سال 76 هم پیکر سعید تفحص شد و چون جزو عملیات تفحص خارج از مرز بود با چند واسطه برگشت داده شد. در حقیقت سعید در منطقه همایون در شرق دجله در عملیات بدر به شهادت رسیده بود. در این سالها پدر و مادرم هیچگاه با دلی خوش به سفر نرفتند و همیشه انتظار سردی را میکشیدند که خبری از فرزندانشان بیاورند که دست آخر به قول مادرم چیزی ندیدم جز یک پلاک!.»
منبع: نوید شاهد
برای مردم جذاب است که چطور یک شهید که بخش زیادی از عمرش خیلی مثبت نبوده است ناگهان متحول میشود و یک شبه ره صد ساله را میرود. به نظرم این سوژه کتاب است که مخاطب را دنبال خودش میکشاند.
تیم فوتبال «آزادی» متشکل از چند جوان مذهبی سمنانی بود که وقتی جنگ شروع شد، همه اعضای این تیم به جبهه رفتند و ۱۲ نفرشان که در عملیات والفجر ۳، والفجر ۸، کربلای ۵ و چند عملیات دیگر حضور داشتند، به شهادت رسیدند.
زندگی آقاسید مصداق حدیث «چنان باش که همیشه زندهای و چنان باش که فردا میمیری» شده بود. زندگی ایشان در بود و نبود و لبه پرتگاه بود، اما من همیشه به این سوی پرتگاه بیشتر نگاه میکردم. من همیشه فکر میکردم آقاسید میماند و خدا معجزهاش را با بلند شدن آقاسید از روی تخت تکمیل میکند، ولی مصلحت به این شکل بود که ایشان اینگونه از روی تخت بلند شود.
یه بار چند تا شهید آورده بودند . من رفته بودم برای مراسم اینها . فرداش قرار بود براش مراسم بگیرم به من خبر دادند که فرداباید برای بچه تون مراسم بگیرید . من گفتم ، خدایا من که بلد نیستم براش چیکار کنم. دیدم نصفه شب دراتاق رو میزنند . بلند شدم دیدم یه سبد پشت در هست و داخلش سیب هست وعباس هم هست ...
بیش از ۲۰۰ عنوان کتاب منتشر کردهایم و اکنون حدود ۴۰ عنوان کتاب هم آماده نشر داریم. در خصوص کتابهای شاخص میتوانم به عباس دستطلا، سرباز سالهای ابری، مهتاب خین یا ۱۰ جلد کتاب روایتگری اشاره کنم که سال ۸۹ به عنوان کتاب سال جمهوری اسلامی ایران نیز شناخته شد.
نوبت به شهید زینت رسید که برود. در آغوش گرفتمش. زینت گفت: علیآقا فکر میکنید من به اتکای این تجهیزات و مهمات به میدان نبرد میروم؟ نه، امید من به صاحبالزمان (عج) است. ما برای ایشان میجنگیم و ایشان ما را تنها نمیگذارد.
همسرم دو ماه اسیر بود. سه روز شکنجه شدید روحی و جسمی شده بود. کلاً پوست تنش را کنده بودند. آنطور که یکی از بستگان پرسیده بود، داعش او را از سقف با پا آویزان کرده و اعضای بدنش را بریده بود. بعد سرش را میبرند و زنده زنده پوستش را میکنند. استخوان سوختهاش را بعد سه سال برای ما آوردند.
از دفتر شهید لاجوردی با ما تماس گرفتند و گفتند قاتل را پیدا کردیم و قرار است اعدام شود. مادرم به همراه عمویم برای دیدن قاتل رفتند. آن جوان خودش اقرار کرده بود که پدرم و یک ساندویچفروش دیگر را کشته است. مادرم از او پرسیده بود «همسرم چه گناهی کرده بود و با تو چه کار داشت که او را کشتی؟» او هم گفته بود «از مقامات بالا به ما دستور دادند»