هسمر شهید مهدی صادقی میگوید او تفاوتی بین جهاد در هشت سال دفاع مقدس و دفاع جان انسانها در زمان شیوع این بیماری قایل نبود. به مقابله با بیماری کرونا به چشم جنگ میکروبی نگاه میکرد.
گفتوگو با معصومه حسنی، مادر دانشآموز شهید سیدمحمدرضا غدیری
خود محمدرضا من را از شهادتش با خبر کرد!
یک روز وقتی وارد اتاق شدم دیدم پسرم از لب طاقچه به پایین پرید. چهارپایهای زیر پایش گذاشته بود و بالای طاقچه رفته بود. گفتم آن بالا چکار میکردی؟ از اتاق بیرون دوید و به کوچه رفت. رفتم سرک کشیدم به کوچه. دیدم کاغذی به دست دارد و به دوستانش نشان میدهد. فهمیدم مهر پدرش را پای رضایتنامه زده است. پدرش مهرش را بالای ساعت دیواری میگذاشت
شهید بروجردی و مرحوم آذرفر بسیار به هم علاقه داشتند تا جایی که بروجردی به آذرفر اصرار میکرد پیش نماز بایستد تا به او اقتدا کنند. امیر آذرفر در مناطق عملیاتی شمالغرب کشور بسیار فعال بود و چهرههای نامدار این منطقه از شهید بروجردی گرفته تا دیگر نامآوران دفاعمقدس آذرفر را میشناختند و برای او احترام زیادی قائل بودند
در روز تشییع فائزه، خانمی برایم تعریف کرد که یک ماه پیش خواب همین تشییع را دیدم. در جلوی همه تشییعکنندگان شهدا، سردار سلیمانی حرکت میکرد. حالا که به آن خواب فکر میکنم، میگویم قطعاً فائزه انتخابشده خود حاجقاسم است. برای داشتن چنین دختری خدا را شکر میکنم. برای شهادت و عاقبتی که قسمتش شد، خدا را شکر میکنم و میگویم شاید به خاطر ریختهشدن خون فائزه دخترهایمان کمی به خودشان بیایند. توصیه میکنم چادر از سرتان نیفتد. نگاه کنید امام حسین (ع) برای چه شهید شد؟ ببینید چه مصیبتهایی بر سر خانم حضرت زهرا (س) آوردند... کمی فکر کنید که شهدا برای چه رفتند؟ از زنان کشورم میخواهم که با حجاب و با ایمانشان حافظ خون شهدا باشند و راه سردار را ادامه دهند
قائمشهر- روزهای انقلاب با خاطراتی از جانفشانی و ایثارگریهای ملت ایران رقم خورده، مبارزانی که برای آزادی ایران از زیربار یوغ استکبار، جان خود را فدا کردند.
در یک عملیات، تک تیرانداز دشمن بچههای ما را میزد، اما نمیتوانستیم جای او را پیدا کنیم. شهید دیدگانی گفت من جلو میروم تا تک تیرانداز به سمتم تیراندازی کند! هر وقت او من را زد، جایش را پیدا کنید و او را از بین ببرید
«فاطمه رحیمی» اظهار کرد: شیطنت کردی و یک شهر را که هیچ، یک کشور را به هم ریختی. نگذاشتی باز هم جَو آرام باشد. اما اینبار چقدر قشنگ شلوغ کرد. اینبار آن جوری که دلش میخواست شد.
همیشه عادل میگفت: «من فرزند انقلاب هستم.» عاشق امام (ره) بود و هر وقت به تهران میرفت، میگفت: «حتماً باید بروم حرم مرقد امام (ره) را زیارت کنم. من با امام (ره) یک انس دیگری دارم. با زیارت ایشان حالم بهتر میشود.» به اهل بیت و امام و شهدا علاقه زیادی داشت
برادرم آمده بود با همه نشانههایی که ما از او در ذهن داشتیم. ژاکتی که مادر روز آخر بر تن سید کمال دیده بود. همان لباس پاسداری که با افتخار به تن میکرد و سربند الله اکبری که حالا نوشتههایش کمی کمرنگتر شده بود. باورتان نمیشود، اما دکمههای روی لباس سید کمال هنوز سر جایش بود. همه نشانهها عیان بود. نیازی به آزمایش دیانای نبود. ما هر آنچه را از سید کمال در ذهن داشتیم بعد از ۴۰ سال مجدداً دیدیم
حضور بابای شهیدم همیشه در زندگیمان مشهود است و به او متوسل میشویم. بابا با وجود چند فرزند، برای رفتن به جبهه مانعی نمیدید و به فرمان امام خمینی لبیک گفت. مانند مردان شجاع این سرزمین برای حفظ و حراست از خاک، ناموس و دین از همه زندگیاش گذشت
راستش را بخواهید وقتی علی را در آغوش گرفتم، یاد روز تولدش افتادم، از آن نوزاد چهار کیلویی، تنها چند گرم برایم مانده بود. میان کفنش دست میکشیدم تا شاید علی را حس کنم، اما خبری نبود. به اصرارم کفنش را باز کردند، علی را روی پاهایم گذاشتم. چیزی از علی نمانده بود. من همه علی را تقدیم خدا کرده بودم. بوییدمش، بوسیدمش و روی دیدگانم گذاشتم و گفتم الهی رضاً برضائک
پدرم تعریف میکرد وقتی اولین تابوت (که تابوت برادرم بود، اما پدرم خبر نداشت) را روی دوشم گذاشتم، دیدم نمیتوانم نفس بکشم و قفسه سینهام سنگین شد. حالم خیلی بد شد. همهاش میگفتم علت این حالم چیست؟ تا اینکه روز بعد زنگ زدند و خبر شهادت پسرم را دادند