اولین همکاری دانشنامه شهدا و ایثارگران (ایثارگران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) با «شهر سرود» مرکز آوای انقلاب اسلامی (مأوا) با هدف قدردانی و زنده‌نگه‌داشتن یاد و خاطره شهدای مدافع‌حرم در پروژه «وارث نون حلال» رقم خورد.

به گزارش خط هشت، متولد ۱۰ دی ماه سال ۱۳۷۰ بود. جوان با معرفت خرم‌آبادی که خدمت در نظام را به هر موقعیت شغلی و حرفه‌ای دیگر ترجیح داد. خادم الحسین (ع) که برات شهادتش را در تاریخ ۱۰ شهریور ۱۴۰۰ از سالار شهیدان گرفت و در گلزار شهدای ده کرامت تدفین شد. ستوان سوم شهید رشید سپهوند که به مدت سه سال در روستا‌های مرزی خدمت می‌کرد، در یکی از مأموریت‌های مرزی مورد تهاجم قاچاقچیان قرار گرفت و بر اثر اصابت سه گلوله به شهادت رسید. آنچه در پی می‌آید ماحصل همکلامی ما با خواهر شهید است.

خادم‌الحسین (ع) و لوح تقدیر
برادرم دیپلم داشت و در رشته مهندسی برق یکی از دانشگاه‌های شهرستان بروجرد استان لرستان قبول شد، اما دانشگاه نرفت و به خاطر علاقه‌اش وارد خدمت در نظام شد. یکی از شاخصه‌های اخلاقی که همه آن را قبول دارند، خادم الحسین بودن ایشان بود. از دوران کودکی در میان هیئت امام حسین (ع) سینه‌زنی و زنجیر‌زنی می‌کرد. همین اواخر بود که برای تأمین نظم و امنیت دسته‌های عزای امام حسین (ع) مورد تقدیر قرار گرفت و لوح تقدیر دریافت کرد. از آن لوح‌های تقدیر و آن خادمی همیشه به عنوان بزرگ‌ترین افتخار زندگی‌اش یاد می‌کرد. می‌گفت من افتخار داشتم خادم امام حسین (ع) باشم.

برادری، چون پدر
ایشان احترام زیادی برای پدر و مادرم قائل بود. ۱۵ سال داشت که به جای پدر به کار مشغول شد. یک پسر بچه ۱۵ساله آنقدر فهم و شعور داشت که به پدرم می‌گفت شما تا به امروز برای ما زحمت کشیده‌ای حالا نوبت ماست که جبران کنیم. پدرم جانباز دوران جنگ تحمیلی است. چند ترکش در بدنش دارد به همین دلیل از زمانی به بعد دیگر نتوانست کار کند. وضعیت جسمی‌اش اجازه نداد تا بتواند مایحتاج خانه را تأمین کند. برای همین رشید عهده‌دار مخارج خانه شد. هم برای ما برادر بود و هم پدر، اجازه نداد پدرم کار کند. رشید قبل از ورود به نیروی انتظامی مدتی در پتروشیمی و مدتی هم در نانوایی مشغول کار شد.
برادرم می‌گفت تنها هدفم این است که شما زندگی آرام و خوبی داشته باشید. از هیچ چیزی برای ما دریغ نمی‌کرد. فکر نمی‌کنم هیچ برادری مانند ایشان باشد. رشید برادر ما نبود، پدرمان بود. مثل یک پدر حواسش به ما بود.
جان فدا
ایشان واقعاً اسوه مهربانی و خوش اخلاقی بود. با بزرگ‌تر‌ها خیلی با احترام رفتار می‌کرد. بعد از شهادتش متوجه امور و کار‌های خیری که ایشان انجام داده بود، شدیم. سعی می‌کرد همه را خوشحال و شاد نگه دارد. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم اینکه می‌گویند «باید شهید باشی تا شهید شوی» در مورد برادر من صدق می‌کند. ۲۰ سال زندگی برادرم را که مرور می‌کنم به این می‌رسم که او از خودش گذشت تا خانواده و مردمش آرامش و امنیت داشته باشند.
او همه حقوقش را صرف خانواده و امور خیری که در نظر داشت می‌کرد. گاهی می‌گویم چطور می‌شود یک نفر این طور باشد که از همه دارایی‌اش بگذرد. همه را بدون هیچ‌گونه منت و چشمداشتی صرف خانواده‌اش کند. زندگی با برادرم کوتاه، اما شیرین بود. من همیشه به عنوان بزرگ‌ترین افتخارم از او یاد می‌کنم.
اهل صله رحم بود. وقتی به کردستان می‌رفت و از خانواده دور می‌شد به پدرم سفارش می‌کرد حواستان به مادربزرگ باشد. حواستان باشد که داروهایش را به موقع بخورد. حواستان باشد حالش بد نشود. چون بیماری قلبی داشت. ایشان به چند تا از اقوامی که سن بالایی داشتند در روستا سر می‌زد. هر روز پنج‌شنبه سر مزار درگذشتگان می‌رفت. می‌گفت مگر می‌شود آدم به کسانی که روزی عزیزانش بودند، سر نزند. آن‌ها چشم انتظار ما هستند! چطور تا وقتی که زنده هستیم احوال همدیگر را می‌پرسیم ولی وقتی می‌میریم واقعاً فراموش می‌شویم؟! مرگ آخر زندگی است؟ ما همیشه باید به فکر عزیزان‌مان هم باشیم. برادرم اینطور آدمی بود. احساس می‌کنم این دنیا برایش کوچک بود.

عکس شهادت
وقتی رشید کنار ما بود، تصور نمی‌کردیم که یک روز شهید شود، راستش جرئت نداشتیم این فکر به ذهن‌مان خطور کند.
رشید در کادر نیروی انتظامی خودمان خدمت می‌کرد و به خاطر شرایط جانبازی پدرم می‌توانست برای همیشه در خرم‌آباد بماند، اما خودش داوطلبانه خدمت در مرزبانی را انتخاب کرد.
گفتم برادر من! چرا می‌خواهی از خانواده و شهرت دور شوی و بروی؟ اصلاً وظیفه شما که مرزبانی نیست!‌
می‌گفت من باید بروم مرز. آنجا بهتر است. اگر من نروم، چه کسی برود؟ اگر من نروم آن مادر هم بچه‌اش را نمی‌فرستد، شاید آن خانم همسرش را راهی نکند، پس چه کسی قرار است از مرز‌های ما دفاع کند.
تصمیمش را گرفته بود و صحبت‌های ما هم فایده‌ای نداشت. لباس‌های مرزبانی‌اش را پوشید، پوتین‌هایش را به پا کرد، گفت یک عکس از من بگیرید، شاید شهید شدم، اگر این اتفاق افتاد، این عکس را برایم بزنید. مادرم ناراحت شد و گفت چرا دم رفتن حرف از شهادت می‌زنی؟! تا متوجه ناراحتی مادرم شد گفت نه مادر شوخی می‌کنم. ناراحت نشو، شهادت نصیب ما نمی‌شود. خدا کسانی را که می‌خواهند شهید شوند انتخاب می‌کند. برادرم این را گفت و رفت و ما بعد از شهادتش همان طور که خودش خواسته بود، همان عکس را روی سنگ مزارش چاپ کردیم.

گره گشایی از کار مردم
خاطرات ایام محرم و عزای امام حسین (ع) را که مرور می‌کنم با خود می‌گویم قطعاً رشید برات شهادتش را از امام حسین (ع) گرفته است. ایام محرم به رسم و سنت شهرمان خرم‌آباد همه عزاداران خودشان را گلی می‌کنند. رشید هرساله شب تاسوعا همراه دوستانش خیمه‌های عزا را بر پا و گل درست می‌کردند که مردم فردا از آن استفاده کنند. آخرین محرمی که رشید بین ما بود روز عاشورا از خانه بیرون نرفت. من و مادر خیلی تعجب کرده بودیم. امکان نداشت در چنین روزی خانه بماند. رفتم اتاقش گفتم چرا برای اقامه عزا بیرون نرفتی، گفت کاری دارم که باید حتماً امروز انجام بدهم. گفتم کاری مهم‌تر از شرکت در عزای امام حسین (ع)؟!
رشید از خانه بیرون رفت و مدتی بعد برگشت. گفتم کجا رفتی؟ امروز چه شده است؟ گفت راستش برای یکی از هم محلی‌هایمان مشکلی پیش آمده بود. خانواده‌اش از من خواستند پا در میانی کنم و رضایت طرف مقابل ایشان را بگیرم.
گفتیم به حق امام حسین (ع) و روز عاشورا همراه بچه‌های هیئت سینه زنی ۷۲تن و زنجیرزنان قمر بنی‌هاشم برویم در خانه این خانواده تا مشکل حل شود. آنجا بود که فهمیدم برادرم خادم مردم و گره‌گشای کارشان بود.

مشوقی برای تحصیل
برادرم به دلایل خانوادگی هیچ وقت نتوانست تحصیلاتش را در حد دانشگاهی ادامه دهد. او به‌خاطر ما از آرزوها، علاقه‌ها و درس خواندنش گذشت و به من گفت شما درست را بخوان و به چیزی فکر نکن. من پشتت هستم. سالی که من برادرم را از دست دادم سالی بود که باید کنکور می‌دادم. روز آخری که می‌خواست به بانه برود، به من گفت من آخرین روزی است که اینجا هستم، اگر کاری داری بیا با هم برویم و کارهایت را انجام بدهیم. گفتم قرار است چند کتاب برای کنکورم بخرم. گفت باشد.
من را با موتور برد کتاب‌هایم را خریدم. در طول مسیر که داشتیم می‌آمدیم، گفت ببین من دارم می‌روم، تو فقط درست را بخوان. باز هم همان حرف‌ها را به من زد و گفت به چیزی فکر نکن، من همیشه کنارت هستم.
آن لحظه متوجه منظورش نمی‌شدم. با خودم گفتم ان‌شاءالله می‌رود ۱۵روز دیگر برمی‌گردد، اما او رفت و دیگر برنگشت. با تمام سختی‌ها و اتفاق‌های ناگواری که برایمان افتاد فقط و فقط به عشق برادرم ادامه تحصیل دادم. چون تنها خواسته‌اش از من همین بود.

کار‌های نیمه تمام رشید
بعد از شهادت هر مرتبه که با جمع خانواده می‌نشینیم و حرف‌ها و رفتار‌های اخیر برادرم را مرور می‌کنیم به این باور می‌رسیم که رشید می‌دانست قرار است به شهادت برسد. نمی‌دانیم چطور یا چگونه به او الهام شده بود، اما می‌دانست. سفارش‌ها و توصیه‌های آخر او به خانواده و پسرعمویم خود گواه این مطلب است. پسرعمویم به ایشان گفته بود هر کاری باشد ما انجام می‌دهیم، حالا چرا آنقدر سفارش می‌کنی؟
رشید در پاسخ ایشان گفته بود من می‌دانم این بار که بروم دیگر برنمی‌گردم. حواستان به پدر و مادرم باشد. برادرم آخرین مرتبه که به مرخصی آمده بود، همه کار‌های نیمه تمامش را تمام کرده بود. خانه‌مان را جابه‌جا کرده بودیم، ایشان تمام اسباب کشی را خودش انجام داد. وقتی خانه را جابه‌جا کردیم، گفت دیگر خیالم راحت شد. با تمام فامیل خداحافظی کرد. خیلی عجیب بود. با همه دوستانش و همه هم محلی‌ها خداحافظی کرد. به دوستانش گفته بود من این مرتبه که بروم دیگر برنمی‌گردم.

لبخند شهادت
در لحظه شهادت یکی از دوستانش همراه ایشان بود. ایشان برای ما تعریف کرد و گفت ما در منطقه مرزی بودیم و فاصله زیادی با شهر داشتیم. برای همین نتوانستیم خیلی زود ایشان را به بیمارستان برسانیم. او می‌گفت وقتی رشید تیر خورد ما همه گریه می‌کردیم و او می‌خندید. ما بالای سرش بودیم. رشید به ما می‌گفت نگران نباشید، خوب می‌شوم. چیز خاصی نیست. فقط می‌خندید. بعد چشمانش را بست و شهید شد.

سرباز امام زمان (عج)
برایم یادآوری آن روز‌ها خیلی سخت و دردناک است. گویا همه از شهادتش مطلع بودند و ما بی‌خبر بودیم. هم محلی‌ها، فامیل و دوستان همه می‌دانستند، اما با خودشان گفته بودند صبرکنیم تا صبح بعد خبر شهادت رشید را به مادرش بگوییم، نکند اتفاقی برای مادر بیفتد. صبح شد و خبر را به ما دادند. من گفتم امکان ندارد ولی مادرم سر سجاده نماز نشست. گریه می‌کرد و می‌گفت خدایا! من همیشه به درگاه تو دعا می‌کردم و می‌گفتم رشید را نگه‌دار، رشید سرباز امام زمان (عج) است. خدایا! خودت نگه‌دارش باش. این یک دانه پسر را من دارم. این را هم در راه تو فرستادم ولی رشید هدیه‌ای بود که تو به من دادی! الان هم این هدیه را پس گرفتی، تو بیشتر از من رشید را دوست داشتی. شاید تو صلاحش را در این می‌دانستی که شهادت را برایش رقم زدی.
فردای آن روز پدرم و بقیه اقوام به سمت بانه حرکت کردند تا از حال و احوال برادرم خبردار شوند. باورش سخت بود. خبر شهادت قطعی را که شنیدیم گویی دنیا روی سرمان خراب شد. اما میان همه دلتنگی‌ها و دلگیری‌ها و تلخی این داغ و جدایی، وقتی به خودمان می‌گفتیم شهادت لیاقت می‌خواهد و رشید به این عاقبت بخیری رسید، آرام می‌شدیم.

وداع با برادر
شاید آن روز را هیچ‌گاه از یاد نبرم. مردمی که همه کار و زندگی شان را تعطیل کرده بودند. هر طرف را که نگاه می‌کردم، همه گریه می‌کردند. همه آمده بودند؛ کسبه و همسایه‌ها. تمام خیابان‌ها شلوغ بود. آنقدر جمعیت زیاد بود که ما آخرین نفر به مزار برادرم رسیدیم. در میان این شلوغی نتوانستیم با برادرم وداع کنیم. آخرین وداع ما همان روزی شد که رشید از خانه به سمت بانه حرکت کرد.
پدرم همیشه سعی می‌کرد به‌خاطر من، خواهرم و مادرم خودش را محکم نگه دارد و پیش ما گریه نکند. همیشه می‌گفت پسرم جایش خیلی خوب است. پسرم یک قهرمان بود. هیچ مرگی مثل شهادت نیست. این‌ها را به ما می‌گفت که ما دل‌مان آرام بگیرد، اما به یکباره حالش بد شد. ما نگرانش شدیم و او را به بیمارستان رساندیم.
من دلم خیلی گرفت و رو به رشید گفتم خودت به ما کمک کن، خودت هوای ما را داشته باش. همیشه وقتی زنده بودی کنار ما بودی و می‌گفتی من همیشه حواسم به شما هست، اصلاً نگران چیزی نباشید. تو پیش خدا ارزش داری، تو کمک‌مان کن. بابا را نجات بده. ما اگر بابا را از دست بدهیم واقعاً نابود می‌شویم. خیلی حالم بد بود فقط همین را گفتم و دیگر اصلاً چیزی نگفتم. خدا را شکر می‌کنم که خدا کمک کرد و خطر از پدرم دور شد. برادرم در کنار ماست و ما به وقت گرفتاری او را حس می‌کنیم.

مزاری که تسلی می‌دهد
برادر من واقعاً آدم شادی بود. هر وقت دلتنگش می‌شوم کار‌هایی را که دوست داشت انجام می‌دهم. از کمک کردن به دیگران گرفته تا حتی دیدن فیلم‌های مورد علاقه رشید یا مرتب کردن لباس‌هایش. تمام وسایلی که به رشید مربوط است هنوز در خانه ما سر جایش است و تکان نخورده. چیزی جمع نشده و تغییر نکرده است. ما واقعاً هنوز یک خانواده پنج نفره هستیم و هر لحظه رشید با ما زندگی می‌کند. غذای مورد علاقه‌اش را درست و با این کار‌ها دلتنگی‌هایمان را رفع می‌کنیم. وقتی هم سر مزارش می‌روم آرامش خاصی می‌گیرم که با هیچ چیز دنیایی معاوضه‌اش نمی‌کنم. مزارش تسلی می‌دهد.

 
 
 
 

مقدرات سرجای خودش، اما انسان‌ها مسیرشان را انتخاب می‌کنند. مثل شهدا و خانواده‌هایشان. اگر شهدا دل از زمین می‌کنند تا راه آسمان را پیدا کنند این راه در ابتدا در دعای مادر و لقمه حلال پدر ترسیم شده است.

کریم مریدی متولد ۳۱ مرداد سال ۱۳۵۳ بود و ۴۷ سال بعد درست در سالروز تولدش ۳۱ مرداد سال ۱۴۰۰ به شهادت رسید. شهید مریدی اهل اندیمشک خوزستان و از نیرو‌های فراجا بود که جانش را در مسیر دفاع از امنیت مردم گذاشت و در حالی که عشق حضور در جمع مدافعان حرم را داشت، خدا خواست که او را شهید مدافع امنیت کند. برای آشنایی با زندگی شهید کریم مریدی و سبک زندگی‌اش با همسرش اکرم گودرزی به گفتگو پرداختیم. روایت‌های همسر شهید را پیش‌رو دارید. 

حمله تروریستی به حرم شاهچراغ که عصر روز یک‌شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۲ صورت گرفت، دو شهید و چند مجروح داشت. شهیدغلامعباس عباسی خادم حرم مطهر شاهچراغ احمدبن موسی (ع) که در همان دقایق ابتدایی حمله تروریستی به شهادت رسید و شهید محمد جهانگیری از نیرو‌های حفاظت حرم مطهر شاهچراغ (ع) که بر اثر اصابت تیر به شدت مصدوم شد و بعد از انتقال به بیمارستان به شهادت رسید

ویژگی های اخلاقی، سبک زندگی و مجاهدت‌های شهید مصطفی صدرزاده در گفتگوی تفصیلی با سمیه ابراهیم پور همسر شهید.

مسئول دفتر نمایندگی حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس در شهرستان تربت حیدریه گفت: از سال گذشته تاکنون اطلاعات برای تدوین پنج عنوان کتاب که به نقش شهرستان تربت حیدریه در دوران انقلاب اسلامی و دفاع مقدس پرداخته؛ گردآوری شده است. امیدواریم تدوین این کتاب‌ها در سال جاری به پایان برسد.

پدرش دست فروشی می‌کرد تا بتواند رزق حلال خانواده را تأمین کند. پدری که شاید فکرش را نمی‌کرد مزد آن دستان پینه بسته و زحمات و سختی در سرما و گرمای تابستان کشیدن، روزی بشود شهادت دردانه‌ای که عاشق خدمت به اسلام و نظام بود.

هر روز حضور در جبهه‌های دفاع مقدس، مملو از خاطرات ماندگاری است که در ذهن و یاد رزمندگان برجای مانده است. این خاطرات گاه شیرین، گاه تلخ و گاه مملو از عبرت‌هایی است که باید برای نسل آینده به یادگار بماند. در گفت‌و‌گویی که با سیدمرتضی موسوی از رزمندگان دفاع مقدس داشتیم، از او خواستیم سه خاطره با فضای متفاوت برای‌مان تعریف کند. او نیز یک خاطره طنز، یک خاطره حماسی از رزمنده‌ای شهید و یک خاطره از لحظات خاص عملیات کربلای ۴ بیان کرد که با هم می‌خوانیم.

به گزارش خط هشت، مدافع حرمی که از جانش برای اهل بیت (ع) می‌گذرد، می‌داند دنیا فانی و گذراست، او می‌داند دشمنان دل به چیزی خوش کرده‌اند که دوام ندارد، او می‌داند حرم امامش حرمت دارد و نباید این حرمت شکسته شود. شهید مصطفی صدرزاده با نام جهادی «سیدابراهیم» ظهر تاسوعای حسینی ۱۳۹۴ در حلب سوریه در دفاع از حرم اهل بیت (ع) آسمانی شد. در خصوص این شهید بزرگوار چندین کتاب به نگارش درآمده است. در پی پانزدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت، تقریظ‌های حضرت آقا بر کتاب‌های «اسم تو مصطفاست» و «سرباز روز نهم» رونمایی می‌شود. این خبر موجب شد با خانم سمیه ابراهیم پورهمسر شهید صدرزاده تماس بگیریم. با توجه به کسالت و مشقت کاری که داشتند ولی وقت خود را در اختیار صفحه ایثار و مقاومت «جوان» گذاشتند تا حاصل این گفت وگوی صمیمانه را پیش رو داشته باشید.
در زندگی‌نامه شهید صدرزاده می‌خوانیم که ایشان زاده شوشتر خوزستان بودند، اما در شهریار بزرگ می‌شوند، علت مهاجرت‌شان چه بود؟
همسرم مصطفی صدرزاده متولد ۱۹شهریور ۱۳۶۵ در شهرستان شوشتر استان خوزستان بود. پدرشان پاسدار و جانباز جنگ تحمیلی و مادرش خانه‌دار از خاندان جلیله سادات هستند. اگر اشتباه نکنم آقا مصطفی تا ۱۱ سالگی با خانواده اش در اهواز زندگی می‌کردند و، چون مادر آقا مصطفی مریض می‌شود، نمی‌توانند در اهواز زندگی کنند، لذا به بابلسر از توابع استان مازندران هجرت می‌کنند و آنجا در روستایی به نام «بند پی شرقی» ساکن می‌شوند. بعد‌ها پس از دو سال نقل و انتقال، در شهرستان شهریار ماندگار می‌شوند. آن‌ها یک خانواده شش نفره بودند؛ سه برادر که آقا مصطفی فرزند سوم و پسر دوم خانواده بود. مثل خیلی از پسر بچه‌ها، شهید هم شیطنت‌های دوران کودکی داشت. در بین برادرها، فقط آقا مصطفی بود که در روستای «بند پی شرقی» گویش و لهجه مازندرانی یاد گرفت. بازی‌ها و آزادی‌هایی که در فضای سبز شمال با برادرش داشت، همه منجر شده بود آقا مصطفی در ۱۳ سالگی به تعهد و مسئولیت‌پذیری اجتماعی برسد. آقا مصطفی خیلی اهل ورزش بود. یک دوره کشتی می‌گرفت. یک دوره شطرنج می‌رفت و اینطور بگویم از سن ۱۳ سالگی تا هنگام شهادتش تقریباً حدود ۱۶ سال در سطوح مختلف پایگاه بسیج فعالیت و مسئولیت داشت. دوران نوجوانی‌اش را با شرکت در مساجد و هیئت‌های مذهبی و انجام کار‌های فرهنگی و عضویت در بسیج و یادگیری در فنون نظامی سپری کرد، حتی یک مقطعی هم به دنبال حوزه علمیه برای فراگیری علوم دینی رفت. در دانشگاه دانشجوی رشته ادیان و عرفان هم بود.
چطور با ایشان آشنا شدید و ازدواج کردید؟
در شهریار در منطقه «کهنز» شهرکی به نام شهرک سپاه بود که خانواده آقا مصطفی آنجا زندگی می‌کردند. ازدواج ما بسیار سنتی و از طریق معرفی واسطه انجام شد. یکی از هیئت امنای مسجد پسرشان با آقا مصطفی دوست بودند و من هم فرمانده پایگاه بسیج بودم. آقا مصطفی در بخش آقایان فرمانده نوجوانان بود. این دوست آقا مصطفی واسطه شد که ما را به هم معرفی کنند. چون پدر و مادر آقا مصطفی وصلت‌شان فامیلی بود، استرس داشتند و، چون خود آقا مصطفی انتخاب کرده بودند، پدر و مادرشان نیز وارد این بحث شدند. خلاصه ۱۴ فروردین سال ۸۶ خواستگاری آمدند و ۱۳ اردیبهشت همان سال عقد ما برگزار شد.

چه صحبت‌هایی در لحظه دیدار در روز خواستگاری بین شما رد‌وبدل شد؟
وقتــــــی که خواستگاری آمدند با توجه به شناختی که از ایشان در محله داشتیم، منجر شد مورد تأیید پدرم قرار بگیرد. این تأیید در حالی بود که آن موقع ایشان یک جوان ۲۰ ساله خدمت نرفته بودند که خانه، ماشین و حتی شغلی نداشتند، منتها، چون پدرم ایشان را در محله و خصوصاً مسجد دیده بود و می‌شناخت، به ایشان جواب مثبت دادیم. همچنین آقا مصطفی دو ملاکی که مدنظر بنده بود داشت؛ یکی بحث مسئولیت‌پذیری و دومی بحث اعتقادی ایشان بود که مورد تأیید بنده واقع شده بود. با توجه به اینکه سن کمی داشتند، ولی مسئولیت‌پذیری بالایی در مقابل کار‌هایی مانند هیئت، کارگاه، مسجد و جمع شدن بچه‌های بسیج در مسجد داشتند، حتی اگر به خودشان سخت می‌گرفتند، ولی آن کار را به نحو احسن انجام می‌دادند.

چه شد که آقا مصطفی تصمیم گرفت به جبهه سوریه برود؟
آقا مصطفی با توجه به اینکه در یک خانواده نظامی بزرگ شده بود (پدرشان در سال ۸۶ بازنشسته شده‌ا‌ند) زمینه خانوادگی برای ورود به صحنه جنگ سخت را داشتند. همچنین نوع تربیتی که داشتند باعث شده بود روحیه شهادت‌طلبی و مقاومت در ایشان ایجاد شود. همچنین سه تا از عمو‌ها و دایی مصطفی و پدرش در هر شرایطی در جنگ و جبهه حضور داشتند، حتی محل زندگی‌شان که در منطقه جنگی بود یک بار بر اثر موشک‌باران آوار می‌شود. همیشه آقا مصطفی هفته دفاع مقدس که روز ۳۱ شهریور بود با حسرت خاصی تلویزیون نگاه می‌کرد. همیشه می‌گفت یک سفره‌ای پهن بود و یکسری از این سفره استفاده کردند و من، چون سنم کم بود نتوانستم از این روزی استفاده کنم، ولی دنبال این بودند که نکات ضعف اخلاقی خود را پیدا کنند و خود را رشد بدهند تا بتوانند به درجه‌ای از مسیر قرب الهی برسند.

از چه سالی در جبهه مقاومت حضور پیدا کرد؟
در سال ۱۳۹۲ به صورت داوطلبانه و مخفیانه با نام جهادی سیدابراهیم به سوریه عزیمت کرد و به علت لیاقت در جنگیدن، فرمانده گردان عمار و جانشین فرماندهی تیپ فاطمیون شد. آنجا چندین بار زخمی شد و نهایتاًدر درگیری با تروریست‌های تکفیری، ظهر تاسوعا که مقارن با اول آبان‌ماه ۱۳۹۴ بود، در عملیات محرم، حومه حلب سوریه در منطقه «غراسی» به شهادت رسید. ایشان توسط یک تک تیرانداز داعشی تیر به ریه‌اش می‌خورد و در جا و در سن ۲۹ سالگی به شهادت می‌رسد. ما خبر شهادت را به صورت غیرمستقیم از یکی از دوستانش شنیدیم. بعد تا ۱۲ شب همان روز خبر قطعی را به ما دادند. تا قبل از آن دائم به ما می‌گفتند ایشان مجروح شده‌اند، دعا کنید که بیمارستان بستری هستند، اما واقعیتش این بود که ساعت ۶ بعد از ظهر من زنگ زدم به پدرشان و گفتم به منزل ما بیایید. آن موقع پسرم محمدعلی شش ماهه بود. من خیلی استرس داشتم و نمی‌توانستم محمدعلی را در بغل نگه دارم. به پدر شوهرم گفتم آقا جون دیگر مصطفی برنمی‌گردد.

رفتار شهید با دو فرزندش چگونه بود؟
در خصوص رفتار آقا مصطفی باید بگویم ایشان در هر نقشی که بودند سعی می‌کردند بهترین آن نقش باشند، حتی اگر به ایشان سخت می‌گذشت، سختی آن را به جان می‌گرفتند تا بهترین آن نقش باشند، حتی اگر پدر خانواده بودند، سعی می‌کردند بهترین پدر باشند. پسرم آقا محمدعلی، چون زمان شهادت پدر شش ماهه بود درکی از پدرش نداشت، ولی فاطمه به مدت شش سال با پدرش بود و چهار سال که کاملاًً کنار هم بودند. دو سال آخر به خاطر اینکه پدرش در سوریه بود، کم‌و‌بیش پیش پدرش بود، ولی آقا مصطفی سعی می‌کرد همه چیز را برای بچه‌ها مهیا بکند. یکی از خلقیات آقا مصطفی این بود که می‌گفت شاید یک کاری را یا یک خصوصیتی را من دوست داشته باشم، ولی بقیه و دیگران مجبور نیستند در کنار من تحمل کنند. هر کسی هر جوری که دوست دارد باید زندگی کند. به فاطمه خانم، دخترشان و من یا در مورد دوستان‌شان هیچ وقت تذکر نمی‌دادند و همیشه با رفتار و اخلاق‌شان و اوج محبتی که داشتند، یک طوری نشان می‌دادند که من از این کار ناراحت شدم و طرف مقابل، چون می‌خواست کوه محبت ایشان را از دست ندهد، با جان و دل می‌آمد کاری که آقا مصطفی می‌خواست انجام می‌داد. آقا مصطفی با بچه‌ها به خصوص با فاطمه خانم خیلی بازی می‌کردند، چون من مشاوره مدرسه بودم و سر کار می‌رفتم، این زمان را ایشان می‌ماندند خانه و می‌گفتند من کارم آزاد است و تمام وقت را با دخترشان می‌گذراندند. با تمام اسباب‌بازی‌هایی که فاطمه داشت و در کمد دسته‌بندی کرده بودیم، همه را از کمد درمی‌آوردند و بازی می‌کردند و دوباره می‌چیدند، حتی وقتی من می‌آمدم منزل، با فاطمه خانم می‌رفتند پارک باهم بازی می‌کردند تا من بتوانم کار‌های منزل را مرتب کنم. آنقدر شهید با این اخلاقیاتش محبت ایجاد کرده بودند که فاطمه خانم خیلی پدرشان را دوست داشتند، شهید هیچ محدودیتی را برای هیچ کسی ایجاد نمی‌کردند.

چگونه فرزندان‌تان با نبود بابا کنار آمدند؟
موقع شهادت پدر بچه‌ها، فاطمه‌خانم شش ساله و آقا محمد علی شش ماهه بودند و وقتی که به پدر شوهرم گفتم شما خبر شهادت را به فاطمه خانم بدهید، ایشان گفتند: «من نمی‌توانم»، به هر کس می‌گفتم که خبر شهادت پدر فاطمه را به او بگوید، می‌گفت: «نمی‌توانم»، چون فاطمه به پدرش خیلی علاقه داشت و دائم ثانیه‌شماری می‌کرد که پدرش از سوریه برگردد. آخرش خودم مجبور شدم خبر شهادت پدرش را به فاطمه جان بگویم. موقع شلوغی‌ها فاطمه را بیرون برده بودند. وقتی که خانه آمد به او گفتم فاطمه جان بیا کنارم بشین کارت دارم. به او گفتم هر وقت دلتنگ بابا می‌شدید چه کار می‌کردید؟ گفت: «زنگ می‌زدیم یا صبر می‌کردیم بیاد و دلتنگی‌هامون رو بهش بگیم». گفتم می‌خواهم یک خبر خوب بدهم، دیگر نیازی نیست منتظر بابا باشید. ایشان هر لحظه کنار ما هستند». تا من این مطلب را به فاطمه گفتم یک لبخند تلخی زد و به صورت من نگاه کرد و گفت: «بابا شهید شده است»، گفتم: «آره»، خب اوایل خیلی سخت بود، ولی کم‌کم با حضور معنوی پدر کنار آمد. در هر مشکلاتی که نیاز داشت با کوچک‌ترین توسلی به پدرش مشکلاتش برطرف می‌شد یا پدرش را در خواب می‌دید و با او صحبت می‌کرد. اینگونه ارتباط معنوی با پدر شهیدش را حفظ کرد و باعث آرامشش شد.

در مورد شهید کتاب‌های زیادی نوشته شده است، اما مقام معظم رهبری برای دو کتاب «اسم تو مصطفاست» و «سرباز روز نهم» تقریظ نوشته‌اند، برای تألیف این دو کتاب با شما گفتگو شده بود؟
قبلش عرض کنم که کتاب‌هایی مانند «در مکتب مصطفی»، «سیدابراهیم»، «مصطفی و مرتضی»، «اسم تو مصطفاست» و «سرباز روز نهم» هم در مورد سیره شهید صدرزاده نوشته شده است، اما در این دو کتابی که رهبر معظم انقلاب تقریظ نوشتند، «اسم تو مصطفاست» زندگی‌نامه من با آقا مصطفی است. در خصوص هشت سالی که باهم زندگی مشترک داشتیم، خانم راضیه تجار این کتاب را تألیف کردند. کتاب «سرباز روز نهم» کار یک گروه پژوهشگر و روایتی از زندگی‌نامه شهید مصطفی صدرزاده است از سخنرانی شهید قبل از عملیات‌ها گرفته تا زمانی که برای دوستانش خاطره می‌گفتند. این کتاب به قلم نعیمه منتظری است و عمده زندگی شهید را در بر دارد.

 

 

 

منبع: روزنامه جوان

شهید ابوالفضل رمضان‌زاده متولد ششم فروردین ۱۳۴۳، در یکی از روستا‌های توابع اردبیل بود. او در اولین سال‌های دفاع مقدس به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هشتم آبان ۱۳۶۱، به عنوان آر‌پی‌جی‌زن در اسلام‌آباد غرب توسط بعثی‌ها با اصابت گلوله به پهلویش به شهادت رسید

خاجی می گوید: ما به بغداد منتقل شدیم. هنوز هم همچنان بدنم پانسمان داشت. وقتی که وارد اتوبان شدیم احساس کردم جای کمربندم می خارد. یکی از بچه ها دستم را باز کرد. تمام بدنم کرم گذاشته بود.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/566bf99eb90c7928abcb494fb4bef3f6.jpg
فقط کافی‌ست این کتاب را انتخاب کنی.‌ کتابی که ...
cache/resized/10d9dc457f21601ad63f8a048f0872df.jpg
«نخل‌های بی‌سر» نوشته قاسمعلی فراست در سال۱۳۶۱ ...
cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...
cache/resized/36f0b73acd70e5bbbe7e9931e1854b38.jpg
بعضی از زن‌های جهادی خوزستان چندین شهید تقدیم ...
cache/resized/1394b05dc2b6e8a5cca087b66a029622.jpg
«یاقوت سرخ» عنوان کتابی است که در آن، زندگی نامه ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family